مرکّب از: گنج + بان، پسوند، نگاهدارندۀ گنج. محافظ گنج. آنکه گنج را نگاهداری می کند: من مر او را در مدیحی روستم خواندم همی واین چنین باشد که خوانی گنج نه را گنجبان. فرخی. گنج بهاراینک روان میغ اژدهای گنجبان رخش سحاب اینک دوان وز برق هرا داشته. خاقانی. ، صاحب گنج. گنج نه: اینکه بر توست گنج علم خدای است چون که سوی گنجبان او نگرائی. ناصرخسرو (دیوان ص 419). گر تو سوی گنجبانش راه ندانی من بکنم سوی اوت راهنمائی. ناصرخسرو (دیوان ص 419)
مُرَکَّب اَز: گنج + بان، پَسوَند، نگاهدارندۀ گنج. محافظ گنج. آنکه گنج را نگاهداری می کند: من مر او را در مدیحی روستم خواندم همی واین چنین باشد که خوانی گنج نه را گنجبان. فرخی. گنج بهاراینک روان میغ اژدهای گنجبان رخش سحاب اینک دوان وز برق هرا داشته. خاقانی. ، صاحب گنج. گنج نه: اینکه بر توست گنج علم خدای است چون که سوی گنجبان او نگرائی. ناصرخسرو (دیوان ص 419). گر تو سوی گنجبانش راه ندانی من بکنم سوی اوت راهنمائی. ناصرخسرو (دیوان ص 419)
درختی است که بوته و ثمر آن مانند بوته و ثمر بادنجان است و بدان پوست پیرایند. (منتهی الارب). درختی است، بوته و میوۀ آن چون بادنجان و بدان پوست را دباغی کنند. (از اقرب الموارد)
درختی است که بوته و ثمر آن مانند بوته و ثمر بادنجان است و بدان پوست پیرایند. (منتهی الارب). درختی است، بوته و میوۀ آن چون بادنجان و بدان پوست را دباغی کنند. (از اقرب الموارد)
در اصل دیذه بان و معرب شده است. (از تاج العروس). دیدب، نگاهبان که معرب است. (از منتهی الارب). رقیب. (اقرب الموارد). ج، دیادبه. (یادداشت مؤلف) ، طلیعه (فارسی و معرب) : دیدبان المراکب، راهنمای آن. (از اقرب الموارد). طلایه. دیدبان ودیذبان به معنی طلایۀ فارسی معرب است. (از المعرب جوالیقی ص 141). در اصل دیذه بان بود و چون معرب گردید ذال بدال تبدیل شد و حرکت آن تغییر یافت. (از تاج العروس). ادی شیر گوید که مرکب از ’دید’ بمعنی نگاه و ’بان’ بمعنی صاحب است. (الالفاظ الفارسیه المعربه)
در اصل دیذه بان و معرب شده است. (از تاج العروس). دیدب، نگاهبان که معرب است. (از منتهی الارب). رقیب. (اقرب الموارد). ج، دیادبه. (یادداشت مؤلف) ، طلیعه (فارسی و معرب) : دیدبان المراکب، راهنمای آن. (از اقرب الموارد). طلایه. دیدبان ودیذبان به معنی طلایۀ فارسی معرب است. (از المعرب جوالیقی ص 141). در اصل دیذه بان بود و چون معرب گردید ذال بدال تبدیل شد و حرکت آن تغییر یافت. (از تاج العروس). ادی شیر گوید که مرکب از ’دید’ بمعنی نگاه و ’بان’ بمعنی صاحب است. (الالفاظ الفارسیه المعربه)
مرکّب از: دید + بان، پسوند حفاظت، دیده بان. دیدوان. شخصی را گویندکه بر جای بلند مانند سر کوه و بالای کشتی نشیند و هرچه از دور بیند خبر دهد و او را بعربی ربیئه خوانند. (برهان) (ناظم الاطباء)، کسی که بالای بلندی نشسته آمدن دشمن را می پاید. (فرهنگ نظام)، دیده دار. (جهانگیری)، شخصی که بر جای بلند نشسته نظر در اطراف گمارد و از آمدن فوج دشمن قلعه نشینان را خبر میداده. (غیاث) (بهار عجم) (آنندراج)، دیده. دیده بان: فرستاد بر هر سویی دیدبان چنان چون بد آیین آزادگان. دقیقی. سپهدارشان دیدبان برگزید فرستاد و دیده بدیده رسید. دقیقی. روی شاددل با یکی کاروان بدان سان که نشناسدت دیدبان. فردوسی. یکی دیدبان آمد از دیدگاه سخن گفت با او ز ایران سپاه. فردوسی. سپه دیدبان کردش و پیشرو درفشش کشیدند و شد پیش گو. فردوسی. سپه را بدان دشت کرده یله طلایه نه و دیدبان بر گله. فردوسی. بروز اندرون دیدبان داشتی به تیره شبان پاسبان داشتی. فردوسی. چو از دیدگه دیدبان بنگرید بشب آتش و روز پر دود دید. فردوسی. نداند کسی راز و ساز جهان نبیند همی دیدبان در نهان. فردوسی. طلایه نه ودیدبان نیز نه بمرز اندرون مرزبان نیز نه. فردوسی. همان دیدبان دار و هم پاسبان نگهبان لشکر بروز و شبان. فردوسی. دیدبانش اگر رغبت کردی بوسه بر لب زهره دادی. (ترجمه تاریخ یمینی)، از بلندیش فرق نتوان کرد آتش دیدبان ز جرم زحل. ؟ (از ترجمه تاریخ یمینی)، دیدبان عقل را بربند چشم چشم بندش آنچه میدانی بخواه. خاقانی. برق تیغش دیدبان در ملک و دین ابر جودش میزبان در شرق و غرب. خاقانی. خاص بهر لشکرش بر ساخت چرخ ترک و هند و دیدبان در شرق و غرب. خاقانی. در کمین شرق زال زر هنوز پر عنقا دیدبان بنمود صبح. خاقانی. - دیدبان بام چارم، کنایه از آفتاب است. (انجمن آرا) : دیدبان بام چارم چرخ را نعل اسبش کحل عیسی سای بود. خاقانی. ، پاسبان و نگاهبان، قراول و ربیئه (طلایه)، (ناظم الاطباء) ، جاسوس. (آنندراج) (بهار عجم) (غیاث)
مُرَکَّب اَز: دید + بان، پسوند حفاظت، دیده بان. دیدوان. شخصی را گویندکه بر جای بلند مانند سر کوه و بالای کشتی نشیند و هرچه از دور بیند خبر دهد و او را بعربی ربیئه خوانند. (برهان) (ناظم الاطباء)، کسی که بالای بلندی نشسته آمدن دشمن را می پاید. (فرهنگ نظام)، دیده دار. (جهانگیری)، شخصی که بر جای بلند نشسته نظر در اطراف گمارد و از آمدن فوج دشمن قلعه نشینان را خبر میداده. (غیاث) (بهار عجم) (آنندراج)، دیده. دیده بان: فرستاد بر هر سویی دیدبان چنان چون بد آیین آزادگان. دقیقی. سپهدارشان دیدبان برگزید فرستاد و دیده بدیده رسید. دقیقی. روی شاددل با یکی کاروان بدان سان که نشناسدت دیدبان. فردوسی. یکی دیدبان آمد از دیدگاه سخن گفت با او ز ایران سپاه. فردوسی. سپه دیدبان کردش و پیشرو درفشش کشیدند و شد پیش گو. فردوسی. سپه را بدان دشت کرده یله طلایه نه و دیدبان بر گله. فردوسی. بروز اندرون دیدبان داشتی به تیره شبان پاسبان داشتی. فردوسی. چو از دیدگه دیدبان بنگرید بشب آتش و روز پر دود دید. فردوسی. نداند کسی راز و ساز جهان نبیند همی دیدبان در نهان. فردوسی. طلایه نه ودیدبان نیز نه بمرز اندرون مرزبان نیز نه. فردوسی. همان دیدبان دار و هم پاسبان نگهبان لشکر بروز و شبان. فردوسی. دیدبانش اگر رغبت کردی بوسه بر لب زهره دادی. (ترجمه تاریخ یمینی)، از بلندیش فرق نتوان کرد آتش دیدبان ز جرم زحل. ؟ (از ترجمه تاریخ یمینی)، دیدبان عقل را بربند چشم چشم بندش آنچه میدانی بخواه. خاقانی. برق تیغش دیدبان در ملک و دین ابر جودش میزبان در شرق و غرب. خاقانی. خاص بهر لشکرش بر ساخت چرخ ترک و هند و دیدبان در شرق و غرب. خاقانی. در کمین شرق زال زر هنوز پر عنقا دیدبان بنمود صبح. خاقانی. - دیدبان بام چارم، کنایه از آفتاب است. (انجمن آرا) : دیدبان بام چارم چرخ را نعل اسبش کحل عیسی سای بود. خاقانی. ، پاسبان و نگاهبان، قراول و ربیئه (طلایه)، (ناظم الاطباء) ، جاسوس. (آنندراج) (بهار عجم) (غیاث)
ناطور. (دستوراللغه). دشتوان. پاکار. نگاهبان دشت. پاسبان کشتزارو مزرعه. مأمور محلی ده که وظیفۀ او حفاظت مزارع دهقانان از ویرانی و دستبرد این و آن است و در بعضی نقاط امور آبیاری را نیز سرپرستی می کند: چو در سبزه دید اسب را دشتبان گشاده زبان شد دمان و دنان. فردوسی. کجا پیشکار شبانان ماست برآوردۀ دشتبانان ماست. فردوسی. چرا گوش این دشتبان کنده ای همان اسب در کشت افکنده ای. فردوسی. چو از دشتبان آن سخنها شنید به نخجیرگه بر پی شیر دید. فردوسی. سته شد ز هومان به گرز گران زدش دشتبانی به مازندران. (گرشاسبنامه). چو آن دشتبانان شوریده راه شنیدند یک یک سخنهای شاه. نظامی. نوای چکاوک به از بانگ رود برآورده با دشتبانان سرود. نظامی. پی گور کز دشتبانان گم است ز نامردمیهای این مردم است. نظامی. شنیده ام که فقیهی به دشتبانی گفت که هیچ خربزه داری رسیده گفت آری. سعدی
ناطور. (دستوراللغه). دشتوان. پاکار. نگاهبان دشت. پاسبان کشتزارو مزرعه. مأمور محلی ده که وظیفۀ او حفاظت مزارع دهقانان از ویرانی و دستبرد این و آن است و در بعضی نقاط امور آبیاری را نیز سرپرستی می کند: چو در سبزه دید اسب را دشتبان گشاده زبان شد دمان و دنان. فردوسی. کجا پیشکار شبانان ماست برآوردۀ دشتبانان ماست. فردوسی. چرا گوش این دشتبان کنده ای همان اسب در کشت افکنده ای. فردوسی. چو از دشتبان آن سخنها شنید به نخجیرگه بر پی شیر دید. فردوسی. سته شد ز هومان به گرز گران زدش دشتبانی به مازندران. (گرشاسبنامه). چو آن دشتبانان شوریده راه شنیدند یک یک سخنهای شاه. نظامی. نوای چکاوک به از بانگ رود برآورده با دشتبانان سرود. نظامی. پی گور کز دشتبانان گم است ز نامردمیهای این مردم است. نظامی. شنیده ام که فقیهی به دشتبانی گفت که هیچ خربزه داری رسیده گفت آری. سعدی
دهی است از دهستان قشلاق کلارستاق بخش چالوس شهرستان نوشهر. در 65 هزارگزی شمال باختری چالوس و کنار شوسۀ چالوس به شهسوار. دارای 120 تن سکنه. آب آن از رودخانه و سردآب رود است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 3)
دهی است از دهستان قشلاق کلارستاق بخش چالوس شهرستان نوشهر. در 65 هزارگزی شمال باختری چالوس و کنار شوسۀ چالوس به شهسوار. دارای 120 تن سکنه. آب آن از رودخانه و سردآب رود است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 3)
که زبان دو دارد. که دارای دو زبان است، مار و افعی. (ناظم الاطباء) ، که به دوزبان سخن گوید. ذواللسانین. ترجمان. مترجم، دوزبانه. که دارای دوتا زبانه باشد: نصل فتیق الشفرتین، پیکان دوزبان. صاحب دوزبان. صاحب دوزبانه. (یادداشت مؤلف) رجوع به دو زبانه شود: پیدا دورنگ او دوزبان کلک تو کند چون بر بیاض روم نگارد سواد زنگ. سوزنی. ، قلم و خامه. (ناظم الاطباء). قلم به سبب شکاف و شقی که در سر آن است: اگر دوزبان است نمام نیست درآن دوزبانیش عیبی مدان که او ترجمان زبان و دل است جز از دوزبان چون بود ترجمان. مسعودسعد. ، دوقول. که حرفش یک نیست. (یادداشت مؤلف) ، منافق. (ناظم الاطباء) (غیاث) (آنندراج). دورو. (یادداشت مؤلف). دورنگ. دوروی. دوسر. کنایه از منافق که ظاهرش خوب باشد و باطنش چنان نباشد. (آنندراج) : قلم دوزبان است و کاغذ دورو نباشند محرم در این سو زیان. کمال الدین اسماعیل. - دوزبان شدن، ریاکردن و نفاق کردن. (ناظم الاطباء)
که زبان دو دارد. که دارای دو زبان است، مار و افعی. (ناظم الاطباء) ، که به دوزبان سخن گوید. ذواللسانین. ترجمان. مترجم، دوزبانه. که دارای دوتا زبانه باشد: نصل فتیق الشفرتین، پیکان دوزبان. صاحب دوزبان. صاحب دوزبانه. (یادداشت مؤلف) رجوع به دو زبانه شود: پیدا دورنگ او دوزبان کلک تو کند چون بر بیاض روم نگارد سواد زنگ. سوزنی. ، قلم و خامه. (ناظم الاطباء). قلم به سبب شکاف و شقی که در سر آن است: اگر دوزبان است نمام نیست درآن دوزبانیش عیبی مدان که او ترجمان زبان و دل است جز از دوزبان چون بود ترجمان. مسعودسعد. ، دوقول. که حرفش یک نیست. (یادداشت مؤلف) ، منافق. (ناظم الاطباء) (غیاث) (آنندراج). دورو. (یادداشت مؤلف). دورنگ. دوروی. دوسر. کنایه از منافق که ظاهرش خوب باشد و باطنش چنان نباشد. (آنندراج) : قلم دوزبان است و کاغذ دورو نباشند محرم در این سو زیان. کمال الدین اسماعیل. - دوزبان شدن، ریاکردن و نفاق کردن. (ناظم الاطباء)
جمع فارسی حاجب. این کلمه در تاریخ بیهقی بسیار آمده است: ’خواجه و حاجبان سوی بلخ برفتند تا بحضرت خلافت برسیدند ببغداد... حاجبان او را به پیش تخت بردند وبنشاندند و باز پس آمدند... حاجبان برفتند و بمیان سرای بغازی رسیدند و چند تن پیش از حاجبان رسیده بودند و این مژده داده... بامدادان در صفۀ بزرگ بار داد و حاجبان برسم میرفتند پیش... و آنچه میانه بود سپاه سالار غازی و حاجبان را بخشید... غلامان را بوثاق آوردند... و سلطان ایشان را پیش خواست و هر چه خیاره تر بود به وثاق فرستاد و آنچه نبایست بحاجبان و سرائیان بخشید... پس امیر سعید و امیر مودود بنشستند و بنوبت حاجبان و ندیمان با ایشان بخوان... بار بگسست خواجۀ بزرگ را باز گرفت با عارض و بونصر مشکان و حاجبان بلکاتکین و بکتغدی... و دیگر روز که بارداد با دستار سپید و قبای سپید بود و همه اولیا وحشم و حاجبان با سپید آمدند... علامت سلطان و مرتبه داران و حاجبان در پیش... حاجبان نیز باز گشتند قاید بانگ بر او زد و دست بقراچولی کرد حاجبان و غلامان در وی آویختند... خواجه علی و حاجبان سوی بلخ فرستاد... حاجبان و مرتبه داران پیش ایشان...’. ’بشربن مهدی و بزمش که حاجبان وی بودند پیش پسر بگذاشت...’ (ترجمه تاریخ یمینی). شد بجای حاجبان در پیش رفت پیش آن مهمان غیب خویش رفت. (مثنوی)
جمع فارسی حاجب. این کلمه در تاریخ بیهقی بسیار آمده است: ’خواجه و حاجبان سوی بلخ برفتند تا بحضرت خلافت برسیدند ببغداد... حاجبان او را به پیش تخت بردند وبنشاندند و باز پس آمدند... حاجبان برفتند و بمیان سرای بغازی رسیدند و چند تن پیش از حاجبان رسیده بودند و این مژده داده... بامدادان در صفۀ بزرگ بار داد و حاجبان برسم میرفتند پیش... و آنچه میانه بود سپاه سالار غازی و حاجبان را بخشید... غلامان را بوثاق آوردند... و سلطان ایشان را پیش خواست و هر چه خیاره تر بود به وثاق فرستاد و آنچه نبایست بحاجبان و سرائیان بخشید... پس امیر سعید و امیر مودود بنشستند و بنوبت حاجبان و ندیمان با ایشان بخوان... بار بگسست خواجۀ بزرگ را باز گرفت با عارض و بونصر مشکان و حاجبان بلکاتکین و بکتغدی... و دیگر روز که بارداد با دستار سپید و قبای سپید بود و همه اولیا وحشم و حاجبان با سپید آمدند... علامت سلطان و مرتبه داران و حاجبان در پیش... حاجبان نیز باز گشتند قاید بانگ بر او زد و دست بقراچولی کرد حاجبان و غلامان در وی آویختند... خواجه علی و حاجبان سوی بلخ فرستاد... حاجبان و مرتبه داران پیش ایشان...’. ’بشربن مهدی و بزمش که حاجبان وی بودند پیش پسر بگذاشت...’ (ترجمه تاریخ یمینی). شد بجای حاجبان در پیش رفت پیش آن مهمان غیب خویش رفت. (مثنوی)
ملکی بود بر بعضی از شام و موصل و در کتاب سیر چنان است که از آل جفنه بود و بتی داشت، نام آن افلون (ظاهراً: قلون) و بیرون شهرش آورده بود و آتشی عظیم بلند کرده و می گفت: هر که این بت را سجده نکنددر آتش اندازمش ... (مجمل التواریخ و القصص ص 223)
ملکی بود بر بعضی از شام و موصل و در کتاب سیر چنان است که از آل جفنه بود و بتی داشت، نام آن افلون (ظاهراً: قلون) و بیرون شهرش آورده بود و آتشی عظیم بلند کرده و می گفت: هر که این بت را سجده نکنددر آتش اندازمش ... (مجمل التواریخ و القصص ص 223)
دوتنکی سرین که مشرفند بر تهیگاه یا دو استخوان بالای زهار که مشرفند بر شکم از چپ و راست. دو تیزی ورک که مشرف است بر خاصره یا دو استخوان بالای عانه که مشرف بر مراق بطن است از راست و چپ، دو استخوان سرین اسب که مشرفند برشکم وی. (ناظم الاطباء)
دوتنکی سرین که مشرفند بر تهیگاه یا دو استخوان بالای زهار که مشرفند بر شکم از چپ و راست. دو تیزی ورک که مشرف است بر خاصره یا دو استخوان بالای عانه که مشرف بر مراق بطن است از راست و چپ، دو استخوان سرین اسب که مشرفند برشکم وی. (ناظم الاطباء)
باجگیر، باج گیرنده که عبارت از صاحب باج است، کالرصد الذی علی طریق القافله، بمانند باجبان که بسر راه باشد، (فتوح البلدان ص 411 س 11) : مرصاد و مرصد جای رصد باشد که باجبان بایستد، (فتوح البلدان ص 257 س 13)، باج گیرنده که عبارت از صاحب باج است، (آنندراج)
باجگیر، باج گیرنده که عبارت از صاحب باج است، کالرصد الذی علی طریق القافله، بمانند باجبان که بسر راه باشد، (فتوح البلدان ص 411 س 11) : مرصاد و مرصد جای رصد باشد که باجبان بایستد، (فتوح البلدان ص 257 س 13)، باج گیرنده که عبارت از صاحب باج است، (آنندراج)