از ادباء فرانسه است و به سیاست نیز پرداخته و نمایشنامه ها نوشته و بعضویت انجمن دانش (فرهنگستان) فرانسه در آمده است. مولد وی تور (1680 میلادی) و وفاتش در پاریس (1754 میلادی) بوده است. (از قاموس الاعلام ترکی)
از ادباء فرانسه است و به سیاست نیز پرداخته و نمایشنامه ها نوشته و بعضویت انجمن دانش (فرهنگستان) فرانسه در آمده است. مولد وی تور (1680 میلادی) و وفاتش در پاریس (1754 میلادی) بوده است. (از قاموس الاعلام ترکی)
شانه، کول، کتف، قسمت بالای پشت دیشب، شب گذشته پسوند متصل به واژه به معنای دوشنده مثلاً شیردوش، گاودوش شیر آب حمام که دارای سوراخ های ریز است و آب را به صورت افشان، از بالا به روی تن شخص می ریزد
شانه، کول، کتف، قسمت بالای پشت دیشب، شب گذشته پسوند متصل به واژه به معنای دوشنده مثلاً شیردوش، گاودوش شیر آب حمام که دارای سوراخ های ریز است و آب را به صورت افشان، از بالا به روی تن شخص می ریزد
تاب، طاقت، توانایی، نیرو، برای مثال چو بگسست زنجیر بی توش گشت / بیفتاد و از درد بی هوش گشت (فردوسی - ۵/۱۹۸)، تن، بدن، جثه، توشه، زاد، خوراک به قدر حاجت
تاب، طاقت، توانایی، نیرو، برای مِثال چو بگسست زنجیر بی توش گشت / بیفتاد و از درد بی هوش گشت (فردوسی - ۵/۱۹۸)، تن، بدن، جثه، توشه، زاد، خوراک به قدر حاجت
شیر حمام، (ناظم الاطباء)، آلتی مشبک مانند سر آب پاش که به لولۀ آب متصل کنند و در گرمابه ها بر سقف یا بر دیوار نصب کنند شستشو را، - دوش گرفتن (تداول عامیانه و نیز در تداول عامۀ معاصر)، زیر دوش رفتن بقصد شستشو، زیر دوش حمام رفتن استحمام را
شیر حمام، (ناظم الاطباء)، آلتی مشبک مانند سر آب پاش که به لولۀ آب متصل کنند و در گرمابه ها بر سقف یا بر دیوار نصب کنند شستشو را، - دوش گرفتن (تداول عامیانه و نیز در تداول عامۀ معاصر)، زیر دوش رفتن بقصد شستشو، زیر دوش حمام رفتن استحمام را
تبش و تابش و حرارت و گرمی. (ناظم الاطباء). تبش. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا) : التمشی، رفتن توش شراب و آنچه بدان ماند در اندامها. (تاج المصادر بیهقی) (زوزنی از یادداشت ایضاً) : صقره،توش آفتاب و سختی آن. (ربنجنی از یادداشت ایضاً)
تبش و تابش و حرارت و گرمی. (ناظم الاطباء). تبش. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا) : التمشی، رفتن توش شراب و آنچه بدان ماند در اندامها. (تاج المصادر بیهقی) (زوزنی از یادداشت ایضاً) : صقره،توش آفتاب و سختی آن. (ربنجنی از یادداشت ایضاً)
به زبان پهلوی طاقت بود، (لغت فرس اسدی چ اقبال ص 216)، به معنی تاب و طاقت و توانائی باشد، (برهان) (ناظم الاطباء)، طاقت، (فرهنگ جهانگیری)، توانائی که تاب نیز گویندش، (شرفنامۀ منیری)، تاب و توان، (اوبهی)، تاب و طاقت، (انجمن آرا) (آنندراج) : چو بگسست زنجیر بی توش گشت بیفتاد زآن درد بی هوش گشت، فردوسی (ازلغت فرس اسدی چ اقبال ص 216)، عمودی بزد بر سر ترگ اوی که خون اندرآمد ز تارک به روی چو بر پشت زین مرد، بی توش گشت ز اسب اندرافتاد و بی هوش گشت، فردوسی، فرازآمد از هر سویی صدگراز چو الماس دندانهای دراز ز دست دگر شیر مهتر ز گاو که با جنگ ایشان نبد توش و تاو، فردوسی، ز تنگ عیشی بی تاب و توش گشته چو مور ز ناتوانی بی دست و پای مانده چو مار، مختاری، - توش و تاو، تاب و توان: به ترکان نداده ست کس باژ و ساو به ایران نبدشان همه توش و تاو، دقیقی، نهاده ست بر قیصران باژ و ساو ندارند با او کسی توش و تاو، فردوسی، همی شیر خوردی ازو ماده گاو کلان گاو، گوساله بی توش و تاو، فردوسی (از یادداشت بخط مرحوم دهخدا)، ، به معنی زور و قوت و قدرت نیز آمده است، (برهان) (ناظم الاطباء)، قوت و توانائی بدن، (فرهنگ رشیدی)، قوت، (فرهنگ جهانگیری)، قوت و فربهی، (انجمن آرا) (آنندراج)، قوت و توانائی جسم و بدن، (غیاث اللغات)، قوت، توان، قدرت، (یادداشت بخط مرحوم دهخدا)، از اوستا ’تویشی’ (توانائی طبیعی، زور، نیرومندی) از ’تو’، هندی باستان ’تاویسی’، (حاشیۀ برهان چ معین) : پیش شهزاده مکتوب نوشتند که در شهر کسی که اورا توش و توانی باشد نمانده، (رشیدی)، به یزدان چنین گفت کای کردگار تو دانی نهان من و آشکار ز من مگسل امروز توش مرا نگه دار بیدار، هوش مرا، فردوسی، به یزدان چنین گفت کای کردگار توئی برتر از گردش روزگار ... نگهدار دین و تن و توش من همان نیز بینا دل و هوش من، فردوسی، سواران همی گشته بی توش و هال پیاده ز پیلان شده پایمال، اسدی، در طاعت بی طاقت و بی توش چرائی ای گاه ستمکاری با طاقت و با توش، ناصرخسرو، چون ستوران بهار نیکو بخوردند و به تن و توش خویش بازرسیدند، (چهارمقالۀ نظامی)، هرکه از کین تو دارد دل، سیه چون لوبیا از دو سنگ آس غم بی توش گردد چون عدس، سوزنی، خطی کشیده ای ار خط در آن ورق بکشد در آن نگه نکنم من که بی تن و توشم، انوری (از یادداشت بخط مرحوم دهخدا)، سر چه سنجد که هوش می بشود تن چه ارزد که توش می بشود، خاقانی، تاجهان ناقه شد از سرسام دی ماهی برست چار مادر بر سرش توش و توان افشانده اند، خاقانی (دیوان چ سجادی ص 108)، یک دو روز برگذشت این هر دو بی چاره از گرسنگی بی توش شدند، (تاریخ طبرستان)، آنقدر داشتم ز توش و توان کاخترم بودازو همیشه جوان، نظامی، به نوشابه گفت ای شه بانوان به از شیرمردان به توش و توان، نظامی، پنداشتم که زیر کدین مجاهدت سندان روزگار به توش و توان، منم، نزاری (از یادداشت بخط مرحوم دهخدا)، توش و تنم رفت مفرمای صبر مرد به تن صبر کندیا به توش، اوحدی، بازنیاید به هوش عاشق رویت که او توش ز تن ها ربود هوش ز سرها ببرد، اوحدی، کو آن توان و توش کزین خاکدان غم خود را به آستان در دوست بردمی، اوحدی، ، تن و بدن و جثه و ترکیب را نیز گویند، (برهان)، بدن و تن را گویند، (فرهنگ جهانگیری)، بدن، (فرهنگ رشیدی)، تن و توش، (انجمن آرا) (آنندراج)، اندام، جثه، بدن: برآمدبر آن کار بر پنج سال چو پیلی شد آن کرم با توش و یال، فردوسی، پراگنده شد دانش و هوش من بخاک اندرآمد تن و توش من، فردوسی، بدو گفت ملاح مفزای کار که اینجا بود کرگدن بی شمار به بالای گاوی پر از خشم و جوش یکی جانور به ز پیلان به توش، اسدی (از فرهنگ جهانگیری)، - بیمارتوش، بیمارتن، ناخوش تن، که تنی بیمار دارد: به ذل غریبان بیمارتوش به اشک یتیمان پیچیده گوش، نظامی، ، خوراک بقدر حاجت را هم گفته اند که قوت لایموت باشد، (برهان)، به معنی قوت بود و قوت، خوراک بقدر حاجت باشد، (فرهنگ جهانگیری)، خورش به قدر حاجت که به تازی قوت گویند و در این جا طعام مسافران را توشه گویند، (فرهنگ رشیدی) (از انجمن آرا) (از آنندراج) : تو بشناس آن مرد گوهرفروش که خالیگرش مر ترا داد توش، فردوسی (ازفرهنگ رشیدی)، احولی دوبین چو بی بر شد ز توش احولی صد بین ایما در فروش، مولوی، ، در ترکی امر به فرودآمدن باشد، یعنی فرودآی، (برهان)، به معنی سینه، از لغات ترکی، (غیاث اللغات)
به زبان پهلوی طاقت بود، (لغت فرس اسدی چ اقبال ص 216)، به معنی تاب و طاقت و توانائی باشد، (برهان) (ناظم الاطباء)، طاقت، (فرهنگ جهانگیری)، توانائی که تاب نیز گویندش، (شرفنامۀ منیری)، تاب و توان، (اوبهی)، تاب و طاقت، (انجمن آرا) (آنندراج) : چو بگسست زنجیر بی توش گشت بیفتاد زآن درد بی هوش گشت، فردوسی (ازلغت فرس اسدی چ اقبال ص 216)، عمودی بزد بر سر ترگ اوی که خون اندرآمد ز تارک به روی چو بر پشت زین مرد، بی توش گشت ز اسب اندرافتاد و بی هوش گشت، فردوسی، فرازآمد از هر سویی صدگراز چو الماس دندانهای دراز ز دست دگر شیر مهتر ز گاو که با جنگ ایشان نبد توش و تاو، فردوسی، ز تنگ عیشی بی تاب و توش گشته چو مور ز ناتوانی بی دست و پای مانده چو مار، مختاری، - توش و تاو، تاب و توان: به ترکان نداده ست کس باژ و ساو به ایران نبدشان همه توش و تاو، دقیقی، نهاده ست بر قیصران باژ و ساو ندارند با او کسی توش و تاو، فردوسی، همی شیر خوردی ازو ماده گاو کلان گاو، گوساله بی توش و تاو، فردوسی (از یادداشت بخط مرحوم دهخدا)، ، به معنی زور و قوت و قدرت نیز آمده است، (برهان) (ناظم الاطباء)، قوت و توانائی بدن، (فرهنگ رشیدی)، قوت، (فرهنگ جهانگیری)، قوت و فربهی، (انجمن آرا) (آنندراج)، قوت و توانائی جسم و بدن، (غیاث اللغات)، قوت، توان، قدرت، (یادداشت بخط مرحوم دهخدا)، از اوستا ’تویشی’ (توانائی طبیعی، زور، نیرومندی) از ’تو’، هندی باستان ’تاویسی’، (حاشیۀ برهان چ معین) : پیش شهزاده مکتوب نوشتند که در شهر کسی که اورا توش و توانی باشد نمانده، (رشیدی)، به یزدان چنین گفت کای کردگار تو دانی نهان من و آشکار ز من مگسل امروز توش مرا نگه دار بیدار، هوش مرا، فردوسی، به یزدان چنین گفت کای کردگار توئی برتر از گردش روزگار ... نگهدار دین و تن و توش من همان نیز بینا دل و هوش من، فردوسی، سواران همی گشته بی توش و هال پیاده ز پیلان شده پایمال، اسدی، در طاعت بی طاقت و بی توش چرائی ای گاه ستمکاری با طاقت و با توش، ناصرخسرو، چون ستوران بهار نیکو بخوردند و به تن و توش خویش بازرسیدند، (چهارمقالۀ نظامی)، هرکه از کین تو دارد دل، سیه چون لوبیا از دو سنگ آس غم بی توش گردد چون عدس، سوزنی، خطی کشیده ای ار خط در آن ورق بکشد در آن نگه نکنم من که بی تن و توشم، انوری (از یادداشت بخط مرحوم دهخدا)، سر چه سنجد که هوش می بشود تن چه ارزد که توش می بشود، خاقانی، تاجهان ناقه شد از سرسام دی ماهی برست چار مادر بر سرش توش و توان افشانده اند، خاقانی (دیوان چ سجادی ص 108)، یک دو روز برگذشت این هر دو بی چاره از گرسنگی بی توش شدند، (تاریخ طبرستان)، آنقدر داشتم ز توش و توان کاخترم بودازو همیشه جوان، نظامی، به نوشابه گفت ای شه بانوان به از شیرمردان به توش و توان، نظامی، پنداشتم که زیر کدین مجاهدت سندان روزگار به توش و توان، منم، نزاری (از یادداشت بخط مرحوم دهخدا)، توش و تنم رفت مفرمای صبر مرد به تن صبر کندیا به توش، اوحدی، بازنیاید به هوش عاشق رویت که او توش ز تن ها ربود هوش ز سرها ببرد، اوحدی، کو آن توان و توش کزین خاکدان غم خود را به آستان در دوست بردمی، اوحدی، ، تن و بدن و جثه و ترکیب را نیز گویند، (برهان)، بدن و تن را گویند، (فرهنگ جهانگیری)، بدن، (فرهنگ رشیدی)، تن و توش، (انجمن آرا) (آنندراج)، اندام، جثه، بدن: برآمدبر آن کار بر پنج سال چو پیلی شد آن کرم با توش و یال، فردوسی، پراگنده شد دانش و هوش من بخاک اندرآمد تن و توش من، فردوسی، بدو گفت ملاح مفزای کار که اینجا بود کرگدن بی شمار به بالای گاوی پر از خشم و جوش یکی جانور به ز پیلان به توش، اسدی (از فرهنگ جهانگیری)، - بیمارتوش، بیمارتن، ناخوش تن، که تنی بیمار دارد: به ذل غریبان بیمارتوش به اشک یتیمان پیچیده گوش، نظامی، ، خوراک بقدر حاجت را هم گفته اند که قوت لایموت باشد، (برهان)، به معنی قوت بود و قوت، خوراک بقدر حاجت باشد، (فرهنگ جهانگیری)، خورش به قدر حاجت که به تازی قوت گویند و در این جا طعام مسافران را توشه گویند، (فرهنگ رشیدی) (از انجمن آرا) (از آنندراج) : تو بشناس آن مرد گوهرفروش که خالیگرش مر ترا داد توش، فردوسی (ازفرهنگ رشیدی)، احولی دوبین چو بی بر شد ز توش احولی صد بین ایما در فروش، مولوی، ، در ترکی امر به فرودآمدن باشد، یعنی فرودآی، (برهان)، به معنی سینه، از لغات ترکی، (غیاث اللغات)
مادۀ مضارع از دوشیدن، اسم از دوشیدن رجوع به دوشیدن شود، و گاه صفت فاعلی از آن ساخته شود و به صورت ترکیب به کار رود: شیردوش، شیردوشنده، گاه نیز معنی ظرفیت دارد یا اسم آلت می سازد: گاودوش، ظرفی که شیر گاو در آن دوشند گودوش گودوشه رجوع به گاودوش و گودوش و گودوشه شود
مادۀ مضارع از دوشیدن، اسم از دوشیدن رجوع به دوشیدن شود، و گاه صفت فاعلی از آن ساخته شود و به صورت ترکیب به کار رود: شیردوش، شیردوشنده، گاه نیز معنی ظرفیت دارد یا اسم آلت می سازد: گاودوش، ظرفی که شیر گاو در آن دوشند گودوش گودوشه رجوع به گاودوش و گودوش و گودوشه شود
درفش. (جهانگیری). افزار کفشدوزان و امثال آنها. (برهان). موافق معانی درفش، و این افصح است از درفش چه فاء در اصل لغت نیامده بلکه از استعمال متأخرین عجم است که با عرب آمیخته اند. (آنندراج) (انجمن آرا) ، آلت سرتیزی که بدان گاو و خر رانند. (انجمن آرا) (آنندراج) : بس که از روزگار دیده دروش نه دم او بجای مانده نه گوش. جامی (از آنندراج). ، داغ ونشان را خوانند. (از برهان) (از جهانگیری). مرادف داغ. (آنندراج) (انجمن آرا). جراحت و اثری که از داغ و یا آلت جارحه حاصل شده باشد. (ناظم الاطباء). داغ که نهند. داغی که بر تن مجرم کنند مقر آمدن را، یا عام است. نشان. (یادداشت مرحوم دهخدا). عاذور. (منتهی الارب). سمه: به موسمی که ستوران دروش و داغ کنند ستوروار بر اعدا نهاده داغ و دروش. سوزنی. تأثیر عزم تست که هر سال گرخوهد از تیغ آفتاب حمل را کند دروش. سیف اسفرنگی. تغدیر، دروش کردن چشم شتر را. (از منتهی الارب). - داغ و دروش، داغ و درفش. رجوع به داغ دروش و داغ و دروش در ردیفهای خود شود. ، علم روز جنگ، فوطه، که در روز جنگ بر بالای خود آهنین و دستار بندند، روشنی. (برهان). فروغ، هرچیز درخشان. (ناظم الاطباء). و رجوع به درفش شود، نرمۀ گوش. (ناظم الاطباء) ، آنچه از گوش شتر و ستوران ببرند و آویخته گذارند. أقرط، تکۀ آویختۀ دروش. (منتهی الارب). زلمه، نشان و دروش گوش بز. (منتهی الارب). قرط، آویزان دروش گردیدن تکه. (از منتهی الارب). قرطه، آویزگی دروش گوش تکه. (منتهی الارب)
درفش. (جهانگیری). افزار کفشدوزان و امثال آنها. (برهان). موافق معانی درفش، و این افصح است از درفش چه فاء در اصل لغت نیامده بلکه از استعمال متأخرین عجم است که با عرب آمیخته اند. (آنندراج) (انجمن آرا) ، آلت سرتیزی که بدان گاو و خر رانند. (انجمن آرا) (آنندراج) : بس که از روزگار دیده دروش نه دم او بجای مانده نه گوش. جامی (از آنندراج). ، داغ ونشان را خوانند. (از برهان) (از جهانگیری). مرادف داغ. (آنندراج) (انجمن آرا). جراحت و اثری که از داغ و یا آلت جارحه حاصل شده باشد. (ناظم الاطباء). داغ که نهند. داغی که بر تن مجرم کنند مقر آمدن را، یا عام است. نشان. (یادداشت مرحوم دهخدا). عاذور. (منتهی الارب). سمه: به موسمی که ستوران دروش و داغ کنند ستوروار بر اعدا نهاده داغ و دروش. سوزنی. تأثیر عزم تست که هر سال گرخوهد از تیغ آفتاب حمل را کند دروش. سیف اسفرنگی. تغدیر، دروش کردن چشم شتر را. (از منتهی الارب). - داغ و دروش، داغ و درفش. رجوع به داغ دروش و داغ و دروش در ردیفهای خود شود. ، علم روز جنگ، فوطه، که در روز جنگ بر بالای خود آهنین و دستار بندند، روشنی. (برهان). فروغ، هرچیز درخشان. (ناظم الاطباء). و رجوع به درفش شود، نرمۀ گوش. (ناظم الاطباء) ، آنچه از گوش شتر و ستوران ببرند و آویخته گذارند. أقرط، تکۀ آویختۀ دروش. (منتهی الارب). زَلَمه، نشان و دروش گوش بز. (منتهی الارب). قرط، آویزان دروش گردیدن تکه. (از منتهی الارب). قِرَطَه، آویزگی دروش گوش تکه. (منتهی الارب)
هیأت اوستایی کلمه ’دی’ است. هیأت دیگر آن دذوه است ’دادار’ یا آفریننده و آفریدگار و همیشه صفت اهورامزدا آورده شده است. این کلمه از مصدر ’دا’ به معنی دادن و آفریدن و ساختن و بخشودن است ودر پهلوی ’داتن’ و در فارسی ’دادن’ شده است و از همین بنیاد است ’داتر’ که در فارسی ’دادار’ (= آفریدگار) گوئیم. (از فرهنگ ایران باستان پورداود ج 1 ص 7)
هیأت اوستایی کلمه ’دی’ است. هیأت دیگر آن دَذوَه است ’دادار’ یا آفریننده و آفریدگار و همیشه صفت اهورامزدا آورده شده است. این کلمه از مصدر ’دا’ به معنی دادن و آفریدن و ساختن و بخشودن است ودر پهلوی ’داتن’ و در فارسی ’دادن’ شده است و از همین بنیاد است ’داتر’ که در فارسی ’دادار’ (= آفریدگار) گوئیم. (از فرهنگ ایران باستان پورداود ج 1 ص 7)
اصلاح. دستکاری. در اصطلاح عکاسی، دستکاری عکس روی فیلم یا شیشه پس از ظهور آن بوسیله رنگ و مداد مخصوص، جهت زیبا کردن حالت و قیافۀ تصویر. (از فرهنگ فارسی معین). - رتوش کردن، دستکاری کردن از عکس
اصلاح. دستکاری. در اصطلاح عکاسی، دستکاری عکس روی فیلم یا شیشه پس از ظهور آن بوسیله رنگ و مداد مخصوص، جهت زیبا کردن حالت و قیافۀ تصویر. (از فرهنگ فارسی معین). - رتوش کردن، دستکاری کردن از عکس