جدول جو
جدول جو

معنی دبوقاء - جستجوی لغت در جدول جو

دبوقاء
(دَبْ بو)
دابوق. سریشم که بدان مرغانرا شکارکنند. (آنندراج) (منتهی الارب) ، پلیدی. (منتهی الارب). حدث آدمی. (بحر الجواهر) ، هر چیز که ممتد و دراز گردد. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

(حَ)
مؤنث احوق. فیشلۀ حوقاء، حشفۀ کلان. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
نوعی از سرخ رنگ میباشد، (آنندراج)، میوۀ درخت عرعر، (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
کوزۀ بی گوشه، (از ’ب ق ل’) (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد)، ج، بواقیل، (اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
جمع واژۀ بوق، (ناظم الاطباء) (اقرب الموارد)، و رجوع به بوق شود
لغت نامه دهخدا
(بَ)
خاک نرم که مذرور ماند. (منتهی الارب) (آنندراج) (از اقرب الموارد). خاک بسیار نرم. (مهذب الاسماء) (ناظم الاطباء) :
لعمرک لو لا هاشم ما تعفرت
ببغدان فی بوغائها القدمان.
(اقرب الموارد).
- بوغاءالطیب، بوی آن. (منتهی الارب) (آنندراج). رایحۀ خوش بوی. (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد).
لغت نامه دهخدا
(بَ)
زن کلان سرین.
لغت نامه دهخدا
(سَجْ جا دَ / دِ نِ)
ابقا. باقی داشتن. بجای ماندن چیزی را. باقی ماندن. زنده داشتن. باقی گذاشتن:
باقی بادی که از بداندیشان
تیغت نکند بهیچوقت ابقا.
مسعودسعد.
، سبز شدن شورگیاه، ریش برآوردن، چریدن ماشیه سبزه را
لغت نامه دهخدا
(خِبْ بِ قا)
بدخوی. (از منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). منه: ’امراه خبقاء’، زن بدخوی. (از ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(بَ)
تأنیث أبلق. پیسه. (منتهی الارب). آنچه درو سیاهی و سپیدی باشد. (از اقرب الموارد). ج، بلق. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد). و رجوع به ابلق شود
لغت نامه دهخدا
(خَ)
مؤنث اخوق. زن یک چشم و گول. (از منتهی الارب) (از تاج العروس) (ازلسان العرب). ج، خوق، فراخناک. وسیع.
- بئر خوقاء، چاه فراخ. (از منتهی الارب) (از تاج العروس) (از لسان العرب).
- مفازه خوقاء، بیابان فراخ.
، گرگین. (منتهی الارب).
- ناقه خوقاء، شتر مادۀ گرگین. (منتهی الارب) (از تاج العروس) (از لسان العرب)
لغت نامه دهخدا
(سُ خَ)
جای دادن. جا دادن. (رشید وطواط)
لغت نامه دهخدا
(اَبْ)
عنزٌ ابواء، الّتی شمّت بول الأروی فمرضت. ج، ابو
لغت نامه دهخدا
(اَبْ)
پدری. اسم مصدر است. (منتهی الارب). ابوت، فصول. مباحث. بخشها. حیثیات. اقسام. موارد. مسائل. امور: بهم نشستند و شراب خوردند که استادم در چنین ابواب یگانه روزگار بود. (تاریخ بیهقی). ودر ابواب تفقد و تعهد ایشان را انواع تکلف و تنوّق واجب داشتن. (کلیله و دمنه). این کتاب کلیله و دمنه فراهم آوردۀ علماء هند است در انواع مواعظ و ابواب حکم و امثال. (کلیله و دمنه). و تقدیم ابواب عدل و انصاف بترازو و حساب. (کلیله و دمنه). عمده در همه ابواب اصطناع ملوک است. (کلیله و دمنه). اقوال پسندیده مدروس گشته... و عالم غدار... بحصول این ابواب تازه روی و خندان. (کلیله و دمنه). لیکن هر که بدین فضایل متحلّی باشد اگر در همه ابواب رضای او جسته آید...از طریق کرم و خرد دور نیفتد. (کلیله و دمنه). از حقوق پادشاهان بر خدمتکاران گزارد حق نعمت است و تقریر ابواب مناصحت. (کلیله و دمنه). و مثال داد بر ابواب تهنیت و کرامت. (کلیله و دمنه). آنچنان آثار مرضیه و مساعی جمیله که در تقدیم ابواب عدل و سیاست سلطان ماضی... ابوالقاسم محمود راست. (کلیله و دمنه).
آن خاتمۀ کار مرا خاتم دولت
آن فاتحۀ طبع مرا فاتح ابواب.
خاقانی.
طریق هزل رها کن بجان شاه جهان
که من گریختنی نیستم بهیچ ابواب.
خاقانی.
، هر یک از بخشهای بزرگ کتابی یا علم و فنی که بفصول قسمت شود: بناء ابواب آن بر حکمت و موعظت نهاده. (کلیله و دمنه) ، (در حساب و حدود) غایتها.
- باب الابواب، در بند.
- مفتح الابواب، گشایندۀ درها. نامی از نامهای خدای تعالی:
در میخانه بسته اند اگر
افتتح یا مفتح الابواب.
حافظ.
- ابواب کردن،حساب کشیدن از صاحب ابوابجمعی.
- ابواب التحویل، فرد حساب جمع وخرج. و رجوع به باب شود
لغت نامه دهخدا
(اَبْ)
نام قریه ای نزدیک ودّان از اعمال فرع از مدینه و گور آمنه بنت وهب مادر رسول اﷲ صلی اﷲ علیه و آله بدانجاست. و مولد امام محمد باقر نیز همانجا بوده است. و از آنجا تا جحفه 23 میل است و نیز گفته اند کوهی است بسوی راست اره و صعید از مدینه بمکه. وگفته اند ابواء مدفن پدر رسول است و مدفن مادر او صلوات اﷲ علیه در مکه بدار رایعه است. و امروز ابواء به نام مستوره معروف است. و غزوۀ ابوا بدانجا بود
لغت نامه دهخدا
(طَ)
کار عظیم و سخت. (منتهی الارب) (آنندراج) ، ناقه طبواء، ماده شتری که سر پستان آن فروهشته باشد. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(بَ)
شهری است به شام. (منتهی الارب). ناحیه ایست ازتوابع دمشق بین شام و وادی القری، قصبۀ آن عمان است و در آنجا روستاهای زیاد است و مزرعه های وسیع، گندم آن در خوبی شهره است. (از معجم البلدان) (از مراصد). اندر حدود این کوه بلقاء (به شام) شهرها و روستاها بسیارند و اندر وی همه مردمان خوارج اند. (حدود العالم)، میوۀ تازه، نوباوه، جامۀ نو. (برهان) (از هفت قلزم) (آنندراج)، هر چیز تازه و نوبرآمده، که طبع از دیدنش محظوظ گردد، که آن را به عربی طرفه خوانند. (از برهان) (از هفت قلزم) (از آنندراج). هرچیز که دیدنش خوش آید. (غیاث)، گنجشکی که طرفه باشد. (برهان) (از هفت قلزم) (آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(بَ)
شوریدگی کار. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(دَ)
شهر معروفیست در بین اربل و بغداد. آنجا وقعه ای خوارج را رخ داده است. (ازمعجم البلدان). شهری است در کشور عراق دارای 2هزار تن جمعیت که در 40 کیلومتری جنوب شرقی کرکوک قرار دارد. این شهر در دورۀ عباسیان جزء الجزیره بود. و مقبرۀ معروف منسوب به امام زین العابدین (ع) در حدود 2/5 کیلومتری آن قرار دارد. این شهر از قرن نهم هجری بنام طاووق نیز شهرت یافته است. (از دائره المعارف فارسی). دقوق. دقوقی ̍. و رجوع به دقوق و دقوقی ̍ شود
لغت نامه دهخدا
(دُ)
ظاهراً مصحف دیودار است. صاحب برهان گوید نوعی از ابهل است و آنرا صنوبر هندی نیز گویند و افزاید که دیودار نیز بنظر آمده است. (برهان)
لغت نامه دهخدا
(حَ)
حروق. سوختۀ چقماق. (منتهی الارب). سوخته. (مهذب الاسماء)
لغت نامه دهخدا
(طَ)
جمل طباقاء، شتر فرومانده از گشنی. (منتهی الارب) (آنندراج). اشتر که گشن نکند. (مهذب الاسماء) ، رجل طباقاء، آنکه سخن بر وی بسته گردد. (منتهی الارب) (آنندراج). گران زبان. (مهذب الاسماء) ، آنکه بپوشاند زن را بسینه جهت فربهی و گرانباری خود، مرد درمانده. مرد عاجز. مرد ناتوان. (منتهی الارب) (آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(وَ)
به گفتۀ سمعانی از قرای مرو است و عبدالرحمن موفق بن ابوالفضل دیوقانی به این ده منسوب است. (از معجم البلدان)
لغت نامه دهخدا
(عَ)
مردی که بچسبد با تو. (منتهی الارب) (اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(عَ بَ)
عقاب درازمنقار. (مهذب الاسماء). عقاب تیزچنگال. (منتهی الارب) (آنندراج) (اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(دَ / دِ)
ملخ ماده. (منتهی الارب). ملخ پیاده. (مهذب الاسماء)
لغت نامه دهخدا
(بَ)
مؤنث ابرق، بمعنی خاک با سنگ و بریگ و گل درآمیخته. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). زمین باسنگریزه. (مهذب الاسماء). ج، برقاوات. (آنندراج) (منتهی الارب).
لغت نامه دهخدا
(بَ)
مؤنث ابخق. زن یک چشم. (از منتهی الارب) (از ناظم الاطباء). عوراء. (از ذیل اقرب الموارد). ج، بخق. (ناظم الاطباء).
لغت نامه دهخدا
(دُ عَ)
جمع واژۀ دعی ّ است به معنی دعوت شدگان به طعام. (از ذیل اقرب الموارد از تاج). رجوع به دعی شود
لغت نامه دهخدا
تصویری از درقاء
تصویر درقاء
ابر، سحاب
فرهنگ لغت هوشیار
درخت تناور، آله کجنوک (اله عقاب)، مشت روی کوهی (مارزیون کوهی) از گیاهان
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بوغاء
تصویر بوغاء
خاک نرم، سبک مایه، گول، شوریدگی، بوی خوش
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از طبواء
تصویر طبواء
کار نهمار (نهمار عظیم)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از عباقاء
تصویر عباقاء
خود چسبان کسی که خود را به دیگران می چسباند چسبک
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ابقاء
تصویر ابقاء
((اِ))
باقی گذاشتن، به جای ماندن چیزی را، زنده داشتن، رعایت، مرحمت کردن، اصلاح کردن میان قومی
فرهنگ فارسی معین