جدول جو
جدول جو

معنی دبقی - جستجوی لغت در جدول جو

دبقی(دِ قی ی)
منسوب به دبق. چسبان. دوسنده. رجوع به دبقا شود
لغت نامه دهخدا
دبقی(دَ بَ قی ی)
دبیقی. رجوع به دبیقی شود. (دزی ج 1 ص 424)
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

نوعی پارچۀ ابریشمی بسیار لطیف که در قرون وسطی در دبیق مصر بافته می شده و بسیار گران بها بوده و بیشتر از آن عمامه تهیه می کردند
فرهنگ فارسی عمید
(دَ بَ ری ی)
رائی که بعد فوت حاجت در دل آید. (منتهی الارب) ، نماز که در آخر وقت گزارده شود. (و در این معنی بسکون وسط نیز آید نه بفتحین که آن لحن محدثان است). (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(عَ بَ قی ی)
نسبت است به عبق و آن نام جد اسماعیل بن جعفر بن عبدالله بن عبق بن اسد العبقی البخاری، مکنی به ابواسحاق است. (از اللباب ج 2 ص 116)
لغت نامه دهخدا
(دَبْ بَ)
حالت و چگونگی دبه. غری. ادره. رجوع به دبه و دبه خایه شود
لغت نامه دهخدا
(دِ)
از ده های مصرو بنزدیکی تنیس واقع است. جامه های دبیقی بدان منسوبست و این نسبت به غیرقیاس است. یاقوت گوید از مردم مصر پرسیدم گفتند دبیق شهریست نزدیک تنیس میان آن شهرو شهر فرما اما ویران شده است. (معجم البلدان)
لغت نامه دهخدا
(دِ)
چگونگی دبش. صفت دبش. قبض و آن یکی از طعمهای نه گانه است. بشاعت
لغت نامه دهخدا
(دُ سی ی)
مرغی است مایل به سیاهی که بانگ کند. قنطیر. (یادداشت مؤلف). موسیجه. (لغتنامۀ اسدی ذیل موسیجه) (دستور اللغه) (زمخشری) (دهار) (منتهی الارب). موسیجه و هرچه بدو ماند. ج، دباسی. (مهذب الاسماء). شفنین بری است به لغت عراق. از مطوقات است یعنی که در گردن طوق دارد. (یادداشت مؤلف). قنطر. نوعی کبوتر نامه رسان است. (صبح الاعشی ج 1 ص 389). و نیز قلقشندی گوید: پرندۀ کوچکیست و کلمه منسوب به دبس است و آن نوعی است از کبوتر و خود اصنافی دارد نزدیک بیکدیگر چون مصری و حجازی و عراقی اما مصری آن ممتازترست و برنگ خاکسترست و گفته اند که آن نر یمام است و دبسی راطبیعت آن است که بر زمین فرود نیاید بلکه او را در زمستان و تابستان گرمسیر و سردسیر باشد و لانۀ مشخص ندارد. (صبح الاعشی ج 2 ص 74) : زهره دلالت کند بر فاخته و کبوتر دشتی و دبسی و گنجشک. (التفهیم). اطرغلات، دبسی که در گردن طوق دارد. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(دَ بَ)
منسوب است به دبر که دهی است به یمن و از آنجاست اسحاق بن ابراهیم بن عباد محدث. (منتهی الارب)
منسوب است به دبر که قریه ای است از قراء صنعاء یمن. (الانساب سمعانی)
لغت نامه دهخدا
(طَ بَ)
نوعی جامه است: و کتان و طبقی باید پوشید (اندر فصل تابستان) و کرباس نرم گازر شست که بتن بازنگیرد. (ذخیرۀ خوارزمشاهی)
لغت نامه دهخدا
(دَ)
شهریست به مصر. از آنجاست جامه های دبیقی. (منتهی الارب). شهرکی بوده است میان فرماء و تنیس از اعمال مصر و ثیاب دبیقی به آن منسوبست. (معجم البلدان)
لغت نامه دهخدا
(تَعْ)
پر شدن حوض. (تاج المصادر بیهقی)
لغت نامه دهخدا
(دِ زَقی ی)
منسوب است به دزق که نام چند قریه است در مرو. (از الانساب سمعانی). رجوع به دزق شود
لغت نامه دهخدا
(دَ)
منسوب به درقه. ترسی. (یادداشت مرحوم دهخدا).
- شریان درقی بالائی (فوقانی) ، شریانی است که به حنجره و جسم درقی می رود از قدام طرف تحتانی سبات ظاهر رستۀ اول به قدام و انسی رفته پس مستقیماً به تحت آمده بطرف اعلای قطعۀ طرفی جسم درقی همین طرف متفرق می شود. (از جواهر التشریح میرزا علی ص 391).
- غضروف درقی، غضروف ترسی. تیروئید. غضروفی از غضروفهای حنجره که به لمس در زیر زنخدان می توان دریافت. نام یکی از سه غضروف حنجره است و چون زیر زنخ دست نهند پیدا باشد، اصل وی به اصل زبان پیوسته است و آن مانند سپر غازیان است و آنرا غضروف ترسی نیز گویند. (یادداشت مرحوم دهخدا). یکی از سه غضروف حنجره است که آنرا اندر زیر زنخدان پیش حلقوم همی توان دید و به انگشت بتوان یافت، و او را درقی گویند از بهر آنکه پشت او برآمده است و اندرون او مقعر است برسان درقهاء غازیان و اصل او به اصل زبان پیوسته است و بوقت فرازآمدن حنجره سر سوی مری آرد و بر سر او نشیند تا خوردنیها بر پشت او بگذرد. (از ذخیرۀ خوارزمشاهی)
لغت نامه دهخدا
(مُ بَقْ قا)
نگاه داشته شده و بازمانده. (ناظم الاطباء) (از فرهنگ جانسون)
لغت نامه دهخدا
(مُ)
باقی دارندۀ چیزی. (آنندراج) (غیاث) (از ناظم الاطباء) : خلف شایسته باشد و محیی ذکر و مبقی نام. (سندبادنامه ص 146)
لغت نامه دهخدا
(غَ قا)
زن شراب شبانگاهی خوار. (ناظم الاطباء). تأنیث غبقان. غبوق خوار. یقال: رجل غبقان و امراءه غبقی. (اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(حِ بِقْ قی)
سیر سریع و شتاب. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(داق قی)
حالت و چگونگی داق. کوبندگی
لغت نامه دهخدا
(دَ قی یَ)
دهی است به نهر عیسی. نزدیک بغداد. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(تَ عَوْ وُ)
چسبندگی. چسبناکی. دوسندگی. قابلیت التصاق: و علیه (علی بشنه) دبقیه کثیره کانه غمس فی العسل. (ابن البیطار)
لغت نامه دهخدا
(لَ بَ قی ی)
منسوب به لبق. علی بن سلمه اللبقی که از سبابه بن سواد و مالک بن المغیره روایت کند این نسبت دارد. (سمعانی ورق 494)
لغت نامه دهخدا
(اِ)
زنده و باقی گذاشتن. (از قطر المحیط) (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). نگه داشتن. (از اقرب الموارد). و رجوع به تبقیهشود
لغت نامه دهخدا
(اَ قا)
باقی تر. پاینده تر
لغت نامه دهخدا
(خِ بِقْ قا)
نوعی از دویدن است، اسب تیزرو. این کلمه گاهی بصورت صفت برای شتر استعمال میشود ناقه خبقی و آن بمعنای شتر مادۀ گشاده گام است. (از منتهی الارب) (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
تصویری از مبقی
تصویر مبقی
بر پا دارنده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از طبقی
تصویر طبقی
پارسی است تبگی گونه ای جامه نوعی جامه است
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از دبگی
تصویر دبگی
حالت و چگونگی دبه
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از دبیق
تصویر دبیق
پارسی تازی گشته دیبه دیبه دیبا
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از دبیقی
تصویر دبیقی
پرند مسری، از مردم دبیق شهری است در مسر
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از دبری
تصویر دبری
(در لحن محدثان) نماز دیر
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از دبسی
تصویر دبسی
دمسیاه از مرغان موسیچه
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از تبقی
تصویر تبقی
زنده و باقی گذاشتن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از دبیقی
تصویر دبیقی
((دَ))
پارچه ای است از نوع حریر نازک که در مصر می بافند
فرهنگ فارسی معین