رائی که بعد فوت حاجت در دل آید. (منتهی الارب) ، نماز که در آخر وقت گزارده شود. (و در این معنی بسکون وسط نیز آید نه بفتحین که آن لحن محدثان است). (منتهی الارب)
رائی که بعد فوت حاجت در دل آید. (منتهی الارب) ، نماز که در آخر وقت گزارده شود. (و در این معنی بسکون وسط نیز آید نه بفتحین که آن لحن محدثان است). (منتهی الارب)
از ده های مصرو بنزدیکی تنیس واقع است. جامه های دبیقی بدان منسوبست و این نسبت به غیرقیاس است. یاقوت گوید از مردم مصر پرسیدم گفتند دبیق شهریست نزدیک تنیس میان آن شهرو شهر فرما اما ویران شده است. (معجم البلدان)
از ده های مصرو بنزدیکی تنیس واقع است. جامه های دبیقی بدان منسوبست و این نسبت به غیرقیاس است. یاقوت گوید از مردم مصر پرسیدم گفتند دبیق شهریست نزدیک تنیس میان آن شهرو شهر فَرَما اما ویران شده است. (معجم البلدان)
مرغی است مایل به سیاهی که بانگ کند. قنطیر. (یادداشت مؤلف). موسیجه. (لغتنامۀ اسدی ذیل موسیجه) (دستور اللغه) (زمخشری) (دهار) (منتهی الارب). موسیجه و هرچه بدو ماند. ج، دباسی. (مهذب الاسماء). شفنین بری است به لغت عراق. از مطوقات است یعنی که در گردن طوق دارد. (یادداشت مؤلف). قنطر. نوعی کبوتر نامه رسان است. (صبح الاعشی ج 1 ص 389). و نیز قلقشندی گوید: پرندۀ کوچکیست و کلمه منسوب به دبس است و آن نوعی است از کبوتر و خود اصنافی دارد نزدیک بیکدیگر چون مصری و حجازی و عراقی اما مصری آن ممتازترست و برنگ خاکسترست و گفته اند که آن نر یمام است و دبسی راطبیعت آن است که بر زمین فرود نیاید بلکه او را در زمستان و تابستان گرمسیر و سردسیر باشد و لانۀ مشخص ندارد. (صبح الاعشی ج 2 ص 74) : زهره دلالت کند بر فاخته و کبوتر دشتی و دبسی و گنجشک. (التفهیم). اطرغلات، دبسی که در گردن طوق دارد. (منتهی الارب)
مرغی است مایل به سیاهی که بانگ کند. قنطیر. (یادداشت مؤلف). موسیجه. (لغتنامۀ اسدی ذیل موسیجه) (دستور اللغه) (زمخشری) (دهار) (منتهی الارب). موسیجه و هرچه بدو ماند. ج، دباسی. (مهذب الاسماء). شفنین بری است به لغت عراق. از مطوقات است یعنی که در گردن طوق دارد. (یادداشت مؤلف). قِنطِر. نوعی کبوتر نامه رسان است. (صبح الاعشی ج 1 ص 389). و نیز قلقشندی گوید: پرندۀ کوچکیست و کلمه منسوب به دبس است و آن نوعی است از کبوتر و خود اصنافی دارد نزدیک بیکدیگر چون مصری و حجازی و عراقی اما مصری آن ممتازترست و برنگ خاکسترست و گفته اند که آن نر یمام است و دبسی راطبیعت آن است که بر زمین فرود نیاید بلکه او را در زمستان و تابستان گرمسیر و سردسیر باشد و لانۀ مشخص ندارد. (صبح الاعشی ج 2 ص 74) : زهره دلالت کند بر فاخته و کبوتر دشتی و دبسی و گنجشک. (التفهیم). اطرغلات، دبسی که در گردن طوق دارد. (منتهی الارب)
منسوب است به دبر که دهی است به یمن و از آنجاست اسحاق بن ابراهیم بن عباد محدث. (منتهی الارب) منسوب است به دبر که قریه ای است از قراء صنعاء یمن. (الانساب سمعانی)
منسوب است به دَبَر که دهی است به یمن و از آنجاست اسحاق بن ابراهیم بن عباد محدث. (منتهی الارب) منسوب است به دبر که قریه ای است از قراء صنعاء یمن. (الانساب سمعانی)
منسوب به درقه. ترسی. (یادداشت مرحوم دهخدا). - شریان درقی بالائی (فوقانی) ، شریانی است که به حنجره و جسم درقی می رود از قدام طرف تحتانی سبات ظاهر رستۀ اول به قدام و انسی رفته پس مستقیماً به تحت آمده بطرف اعلای قطعۀ طرفی جسم درقی همین طرف متفرق می شود. (از جواهر التشریح میرزا علی ص 391). - غضروف درقی، غضروف ترسی. تیروئید. غضروفی از غضروفهای حنجره که به لمس در زیر زنخدان می توان دریافت. نام یکی از سه غضروف حنجره است و چون زیر زنخ دست نهند پیدا باشد، اصل وی به اصل زبان پیوسته است و آن مانند سپر غازیان است و آنرا غضروف ترسی نیز گویند. (یادداشت مرحوم دهخدا). یکی از سه غضروف حنجره است که آنرا اندر زیر زنخدان پیش حلقوم همی توان دید و به انگشت بتوان یافت، و او را درقی گویند از بهر آنکه پشت او برآمده است و اندرون او مقعر است برسان درقهاء غازیان و اصل او به اصل زبان پیوسته است و بوقت فرازآمدن حنجره سر سوی مری آرد و بر سر او نشیند تا خوردنیها بر پشت او بگذرد. (از ذخیرۀ خوارزمشاهی)
منسوب به درقه. تُرسی. (یادداشت مرحوم دهخدا). - شریان درقی بالائی (فوقانی) ، شریانی است که به حنجره و جسم درقی می رود از قدام طرف تحتانی سبات ظاهر رستۀ اول به قدام و انسی رفته پس مستقیماً به تحت آمده بطرف اعلای قطعۀ طرفی جسم درقی همین طرف متفرق می شود. (از جواهر التشریح میرزا علی ص 391). - غضروف درقی، غضروف تُرسی. تیروئید. غضروفی از غضروفهای حنجره که به لمس در زیر زنخدان می توان دریافت. نام یکی از سه غضروف حنجره است و چون زیر زنخ دست نهند پیدا باشد، اصل وی به اصل زبان پیوسته است و آن مانند سپر غازیان است و آنرا غضروف ترسی نیز گویند. (یادداشت مرحوم دهخدا). یکی از سه غضروف حنجره است که آنرا اندر زیر زنخدان پیش حلقوم همی توان دید و به انگشت بتوان یافت، و او را درقی گویند از بهر آنکه پشت او برآمده است و اندرون او مقعر است برسان درقهاء غازیان و اصل او به اصل زبان پیوسته است و بوقت فرازآمدن حنجره سر سوی مری آرد و بر سر او نشیند تا خوردنیها بر پشت او بگذرد. (از ذخیرۀ خوارزمشاهی)
نوعی از دویدن است، اسب تیزرو. این کلمه گاهی بصورت صفت برای شتر استعمال میشود ناقه خبقی و آن بمعنای شتر مادۀ گشاده گام است. (از منتهی الارب) (ناظم الاطباء)
نوعی از دویدن است، اسب تیزرو. این کلمه گاهی بصورت صفت برای شتر استعمال میشود ناقه خبقی و آن بمعنای شتر مادۀ گشاده گام است. (از منتهی الارب) (ناظم الاطباء)