جدول جو
جدول جو

معنی دباشه - جستجوی لغت در جدول جو

دباشه
بمعنی کوهان شتر، یکی از شهرهای زبولون میباشد. (قاموس کتاب مقدس)
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از باشه
تصویر باشه
قرقی، پرنده ای شکاری و زردچشم، کوچکتر از باز، رنگش خاکستری تیره، زیر سینه و شکمش سفید با لکه های حنایی، بسیار چالاک و تیزپر که شکارش گنجشک، سار، کبوتر و سایر پرندگان کوچک است، واشه، سیچغنه، بازکی، بازک، باشق، قوش
باشۀ فلک: کنایه از خورشید، در علم نجوم نسر طایر، در علم نجوم نسر واقع
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از لباشه
تصویر لباشه
لبیش، تکۀ ریسمانی که بر سر چوب بسته شده و هنگام نعل کردن اسب لب او را در حلقۀ ریسمان می گذارند و می پیچند تا آرام بایستد
فرهنگ فارسی عمید
(دَ لَ)
نام جائیست به حجاز. (معجم البلدان)
لغت نامه دهخدا
(نِ شَ)
حرفۀ نباش قبرها. (از اقرب الموارد) (از المنجد). عمل نباش. نباشی
لغت نامه دهخدا
(هَُ شَ)
جماعت مردم از هر قبیله. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). حباشه، گروهی از مردم که از یک قبیله نباشند. (اقرب الموارد) (تاج العروس) ، آنچه گرد آورده شود از مال. (منتهی الارب). آنچه از مال که فراهم آورده جمع کنند. (ناظم الاطباء). ج، هباشات. هوابش
لغت نامه دهخدا
(لَ شَ / شِ)
لباچه. لبیش. لبیشه. لواشه. لباشن. لویشه. لواشه که بر لب اسبان و خران بدفعل گذارند و پیچند. (برهان)
لغت نامه دهخدا
(دَ ءَ)
گریز. (منتهی الارب). فرار. (اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(دُبْ با ءَ)
یکی کدو. (منتهی الارب) (مهذب الاسماء) (آنندراج). رجوع به دبّاء شود. ج، دباء. (دهار)
لغت نامه دهخدا
(دَ بِ / بَ)
از آلات جنگ است و آن ازپوست و چوب باشد و مردان را در آن درآورند و در بن قلعه فرستند تا درون آن بوند و در آن قلعه نقب زنند. (منتهی الارب) (آنندراج). صندوق که در حصار نهند برای نقب. (مهذب الاسماء). خرک. و خرک از آلات محاصره بوده است بشکل خانه (اطاق) با صورت خرپشته از چوب ساخته و در چرم گرفته و رخنه کردن باره و دیوار قلعه را بکار بوده است و اسیران زیر خرک رانده میشدند و آنرا بباره می پیوستند. رجوع به خرک در ترجمه سیرۀ جلال الدین چ ناصح ص 73 شود، تانک (در تداول مردم امروز تازی زبان) ، اصطلاحی است در شطرنج. رجوع به شطرنج ذوات الحصون در نفائس الفنون شود
لغت نامه دهخدا
(دَبْ با بَ)
نرم راه رونده. (منتهی الارب) ، اورام دبابه، ورمها که از وی قیح و ریم رود
لغت نامه دهخدا
میخائیل از مردم دمشق و نزیل بیروت و از دانشمندان زمان خود بود. او راست ’التقویم العالم لخمسه آلاف عام’ که در مطبعۀ الهلال به سال 1892 میلادی چاپ شده است. (معجم المطبوعات ج 1)
لغت نامه دهخدا
(دِ رَ)
یکی از دبار. (منتهی الارب). رجوع به دبار شود. ج، دبار. (منتهی الارب) ، کرد زمین. ج، دبار
لغت نامه دهخدا
(دَبْ با سَ)
دواسه. حلوایی باشد. (لغت محلی شوشتر، نسخۀ خطی کتاب خانه مؤلف)
لغت نامه دهخدا
(تَ)
دباغت. پاک کردن وپیراستن پوست. پوست پیراستن. دباغی کردن. (منتهی الارب) (زوزنی) (تاج المصادر بیهقی). پیراستن پوست را. (منتهی الارب). خشک کردن رطوبات اصلیه از چیزی. (از آنندراج). ازاله کردن رطوبات و گندگی های نجس از پوست. (از تعریفات جرجانی). چرم را پاک کردن. آش نهادن. آشگری. دبغ. دباغ. (منتهی الارب) و رجوع به دباغت شود، رنگ سبز دادن جامه را. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(دُ کَ)
بیخ درخت بریده. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(دَلَ / لِ)
دبال که ترنج باشد. (برهان). ترنج را گویند. (جهانگیری). باتو. (از برهان) :
آمدن لاله و گذشتن او کرد
لالۀ رخسار من چو زرد دباله.
ناصرخسرو
لغت نامه دهخدا
(حُ شَ)
تجیبی، جدّ حارثه بن کلثوم است. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(حُ شَ)
بازاری از بازارهای عرب در جاهلیت است. عبدالرزاق از معمر، از زهری روایت کرده که چون پیغمبر به سن بلوغ رسید و مال نداشت خدیجه او را استخدام کرد، تا به بازار حباشه که در تهامه بود عامل او باشد، و مرد دیگری از قریش را نیز با او استخدام کرد. پیغمبر گفت: زن کارفرمائی را از خدیجه بهتر ندیدم، هیچ گاه من و همکارم بدو رجوع نکردیم مگر غذای حاضر کرده برای ما آورد، و چون از بازار حباشه برگشتیم ازدواج واقع شد تا آخر حدیث. (معجم البلدان ج 3 ص 206)
بازاریست مر طائفۀ قیقناع را. ابوعبیده در کتاب المثالب آورده: هاشم بن عبدمناف کنیزی بنام حیه از سوق حباشه خریداری کرد و از او صیفی و ابوصیفی بدنیا آمدند. و حباشه سوقی بود بنی قیقناع را. (معجم البلدان ج 3 ص 206)
لغت نامه دهخدا
(حُشَ)
جماعت مردم که از یک قبیله نباشند. (معجم البلدان). جماعت مردم از هر قبیله. (منتهی الارب). آیا کلمه اوباش صورتی از این حباشه نیست ؟: حبشت له حباشه، جمعت له شیئاً. (معجم البلدان)
لغت نامه دهخدا
(خُ شَ)
نام جدّ رزبن خبیش و پدر شریف محدث است. (از منتهی الارب). واژه محدث در ادبیات اسلامی به کسی اطلاق می شود که نه تنها حافظ حدیث باشد، بلکه با فنون تحلیل سند و متن نیز آشنا باشد. این افراد اغلب تحصیلات گسترده ای در علم رجال و درایه حدیث داشته اند و می توانستند در صحت سنجی احادیث، نقش حیاتی ایفا کنند. یکی از ویژگی های مهم محدثان، بی طرفی و صداقت علمی در نقل روایت بود که اعتبار منابع اسلامی را حفظ کرد.
لغت نامه دهخدا
(خُ شَ)
آنچه از طعام و جز آن بگیر آورده شده باشد، جماعت و گروهی که از یک قبیله نباشند. (از معجم الوسیط)
لغت نامه دهخدا
(تَ سْ)
گرد آوردن چیزی کسی را
لغت نامه دهخدا
گروه ناجور جماعتی آمیخته از هر جنس مرد، مجمعی را گویند که از هر جنس مردم در آنجا باشد
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از دباغه
تصویر دباغه
پوست پیرایی پیراهیدن پوستگری
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از حباشه
تصویر حباشه
بازاری از بازارهای عرب در جاهلیت است
فرهنگ لغت هوشیار
یکی از پرندگان شکاری که جثه اش کوچک است و درازیش حداکثر تا 30 سانتیمتر میرسد. رنگ چشم این پرنده زرد است و تقریبا در تمام کره زمین بخصوص ایران و هندوستان و آسیای مرکزی فراوان است. پشتش خاکستری تیره و شکمش سفید بالکه های حنایی است. این پرنده در هوا مرغان دیگر را شکار و گاهی نیز از تخم مرغها استفاده میکند باشق قرقی واشه بش جغنه جغنک جغنق. یا باشه فلک
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از دباله
تصویر دباله
ترنج
فرهنگ لغت هوشیار
حلقه ریسمانی که بر چوبی نصب کنند و لب بالای اسب و خر چموش را در آن ریسمان نهند و تاب دهند تا عاجز شود و حرکات ناپسند نکند. حلقه ریسمانی که بر چوبی نصب کنند و لب بالای اسب و خر چموش را در آن ریسمان نهند و تاب دهند تا عاجز شود و حرکات ناپسند نکند
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از دباسه
تصویر دباسه
کندو
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از دبابه
تصویر دبابه
تانک
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از اباشه
تصویر اباشه
((اُ شَ یا ش ِ))
اباش، جماعتی آمیخته از هر جنس مردم
فرهنگ فارسی معین
تصویری از دباله
تصویر دباله
((دَ لَ))
ترنج
فرهنگ فارسی معین
تصویری از باشه
تصویر باشه
((ش ِ))
یکی از پرندگان شکاری کوچکتر از باز، با چشمانی زرد رنگ، که رنگ پشتش خاکستری تیره و شکمش سفید با لکه های حنایی است. قرقی، قوش
فرهنگ فارسی معین
پرپشت، باشد
فرهنگ گویش مازندرانی