جدول جو
جدول جو

معنی دایقلی - جستجوی لغت در جدول جو

دایقلی
(قُ)
مرکّب از: دای مخفف دایی فارسی به معنی برادر مادر، خال، مربرار + قلی مخفف اقلی ترکی به معنی پسر، پسر دائی. پسر خال. خال زاده. دائی زاده
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از شایلی
تصویر شایلی
(دخترانه)
بی همتا
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از شاهقلی
تصویر شاهقلی
(پسرانه)
غلام شاه، شاه (فارسی) + قلی (ترکی)، نام نقاش معروف ایرانی در زمان صفویه
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از دادعلی
تصویر دادعلی
(پسرانه)
داد (فارسی) + علی (عربی)، آنکه عدل و دادی چون علی (ع) دارد
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از دادلی
تصویر دادلی
(دخترانه)
شیرین و نمکین
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از قاقلی
تصویر قاقلی
گیاهی شورمزه شبیه اشنان که در صابون سازی به کار می رود
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از قایقچی
تصویر قایقچی
قایق ران، رانندۀ قایق، آنکه قایق رانی می کند، پاروزن در قایق پارویی
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از دایگی
تصویر دایگی
شیر دادن و پرستاری کودک، شغل و عمل دایه، دایه گری
دایگی کردن: دایه بودن، شیر دادن به کودک و پرستاری کردن او
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از باقلی
تصویر باقلی
باقلا، دانه ای خوراکی و کمی بزرگ تر از لوبیا که درون غلاف سبزی جا دارد، کوسک، کالوسک
فرهنگ فارسی عمید
(قُ)
دهی جزء بخش سراسکند شهرستان تبریز است که در 12هزارگزی باختر سراسکند و 13هزارگزی خطآهن میانه به مراغه واقع است. کوهستانی و معتدل است و 270 تن سکنه دارد. آب آن از چشمه و رودخانه و محصول آن غلات و حبوبات. شغل اهالی زراعت و گله داری است. راه مالرو دارد. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 4)
لغت نامه دهخدا
نام قصبه ای در 219 هزارگزی جنوب مادریددر ایالت چودادریال اسپانیا، (قاموس الاعلام ترکی)
لغت نامه دهخدا
(قُ)
دیهی است از دهستان رادکان بخش حومه شهرستان مشهد، واقع در 97 هزارگزی شمال باختری مشهد و 2 هزارگزی شمال خاوری رادکان. جلگه ای و آب و هوای آن معتدل است، 104 تن سکنه دارد. ازآب رودخانه مشروب میشود. محصول آن غلات و شغل اهالی آن زراعت است. راه اتومبیل رو دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 9)
لغت نامه دهخدا
(وو)
دهی است از دهستان جعفرآباد بخش حومه شهرستان قوچان. واقع در 15هزارگزی جنوب خاوری قوچان و 4هزارگزی شمال شوسۀ قدیم قوچان به مشهد. دارای 834 سکنه. آب آن از قنات. محصول آن سیب زمینی. شغل مردمش زراعت و مالداری و قالیچه بافی. راه آن مالرو است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 9)
لغت نامه دهخدا
(قَزْ زی)
ابوحفص عمر بن ابی بکر، محمد بن معمر بن احمد بن یحیی بن حسان المؤدب، معروف به ابن طبرزد، محدث مشهور بغدادی، ملقب به موفق الدین از اهالی قسمت غربی شهر بغداد و از ساکنان محلۀ دارالقزآن شهر بوده و بهمین سبب به دارقزی معروف شده است. (وفیات الاعیان ج 3 ص 124). و رجوع به ابن طبرزد شود
لغت نامه دهخدا
نام جاسوس نصر سیار، (آنندراج) (برهان)
لغت نامه دهخدا
حرامزادگی، عیاری، (برهان)، عمل داغول
لغت نامه دهخدا
پارچۀ ظریف از ابریشم و پنبۀ بافته که بچند رنگ نماید و در شام بافته شود، (از دزی ج 1 ص 419)
لغت نامه دهخدا
(قُ)
دهی است جزء دهستان گوی آغاج بخش شاهین دژ شهرستان مراغه. واقع در 27 هزارگزی جنوب خاوری شاهین دژ و 7/5 هزارگزی شمال ارابه رو شاهین دژ به تکاب. ناحیه ای است کوهستانی و معتدل و سالم. دارای 199 تن سکنه که سنی مذهب و کردزبانند. آب آنجا از چشمه سار و محصول غلات و بادام و کرچک است. اهالی با کشاورزی و گله داری گذران می کنند و راه آنجا مالرو است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 4)
لغت نامه دهخدا
نام مردی ببغداد معاصر مقتدرخلیفۀ عباسی یعنی از مردم اواخر قرن سوم و اوایل قرن چهارم هجری قمری وی در نسخه سازی و جعل کتابها و نمودن که آن کتب مجعول نسخی قدیم است مهارتی بسزا داشته است. ابن مسکویه در تجارب الامم در بارۀ وی آرد: ابوالقاسم بن زنجی مرا حکایت کرد که مردی بود در مدینهالسلام (بغداد) مشهور به دانیالی. وی مرا از اسرار خویش باخبر داشتی و از جمله آنکه کتابها و دفترها ساختی بخطی کهن و قدیم نما و آن کتابها را به دانیال نبی نسبت دادی. در این کتابها نام گروهی از صاحب دولتان رابا حروف مقطع نوشتی و هرگاه این حروف مقطع را جمع کردندی نام آن صاحب دولتان برآمدی و بدین از آنان کسب جاه و مقام کردی چنانکه اموالی از قاضی ابن عمرو و فرزندش حسین و وجوه دولت وی را رسیده بود و نیز از خاصان مفلح گشته زیرا بوی گفته بود که در کتابها دیده است که او از فرزندان جعفر بن ابی طالب است و ازینروی از بخشش های بسیار او بهره ور میگشت. روزی از او خواستم که فصلی را در کتب خود مطابق شرحی که میدهم بنویسد. او پذیرفت و من شمایل و فضایل حسین قاسم را برای او توصیف کردم از اوصاف او فقط بذکر قامتش و آثار آبله در صورتش و علامتی که بر لب زبرین داشت و کم پشت بودن مویش اکتفا کردم و گفتم بنویسد که اگر این شخص وزارت دوازدهمین خلیفۀ عباسی را بعهده بگیرد، تمام کارهای خلیفه استقامت گیرد و بر دشمنانش فائق آید و بدست او بلاد فتح گردد و دنیا بروزگار او آبادان شود این نسخه را به دانیالی دادم و مرا مطمئن ساخت که دفتری بسازد و در آن دفتر سخنها پردازد و این فصل را در تضاعیف آن آرد. من از او خواستم که در این کار شتاب ورزد و پیوسته نیز مطالب آن بودم. سرانجام مرا گفت: برای ساختن کتاب آنچنانکه در دیرینگی و قدمتش دودلی وتردید در میان نیاید لااقل بیست روز زمان باید، چه روزی چند باید آنرا در کاه بخواباند و سپس درون کفش قرار دهد و روزی چند با آن طی طریق کند تا نیک زرد و کهنه نما گردد. چون مدتی که معین کرده بود سر رسید با آن کتاب نزد من بیامد و آنرا بمن نشان داد. دفتری دیدم که اگر از ابتدا آنرا نمیشناختم سوگند میخوردم که بدون شک قدیم و دیرینه است. وی آنرا نزد مفلح بردو مقداری از آن را بر او فروخواند. مفلح گفت: این فصل را تکرار کن پس آنرا دوباره خواند. مفلح نزد المقتدر خلیفۀ عباسی رفت و آ ن مطالب با وی در میان نهاد. مقتدر دفتر را طلبید چون بدید از مفلح پرسید که: چه کس را با این صفات میشناسد. مفلح بپاسخ گفت: کسی را به این صفات نمیشناسد. و این خود بر ولع مقتدر افزود و برای شناختن مردی که جامع صفات مذکور در آن کتاب باشد بیش مشتاق شد و سرانجام مفلح اذعان کرد که کسی را جز حسین قاسم معروف به ابن جمال که متصف بدین صفات است نمیشناسد. مقتدر بوی سپرد که اگر از حسین نامه ای برای وی آید آنرا نگه دارد و مراعات خاطر او کند و کس را بر این امر واقف نسازد. سپس مفلح نزد دانیالی رفت و بوی گفت آیا کسی را باین اوصاف میشناسی. دانیالی شناسائی او را انکار کرد و گفت من آنچه را در کتب دانیالی یافتم خواندم و بیش از این اطلاع ندارم سپس دانیالی نزد من (ابوالقاسم زنجی) آمد و مرا از واقعه آگاه ساخت و من برفور نزد حسین بن قاسم رفتم و او را از آنچه رفته بود آگاه ساختم و او بسیار شادی کرد و آثار وجد و شعف بر چهره اش آشکار شد و گفت بدان که دیروز ’بشر کاتب’ را با نامه ای نزد مفلح فرستادم اما مفلح بوی توجهی نکرد و اندوهناک و غمگین بازگشت. بوی گفتم اکنون صدق و کذب دانیالی بر ما آشکار شود. فردا نیز ’بشر’ را با نامه ای نزد مفلح بفرست تا ببینیم چگونه با او رفتار میکند. پس او ابوبشر نصرانی منشی خود را فراخواند و نامه ای بوی داد تا روز دیگر بامداد پگاه آنرا نزد مفلح ببرد. فردای آن روز نزد او رفتم تا از چگونگی کار او آگاه شوم. بشر گفت که چون فرستاده بر مفلح داخل شد جماعتی نزد او بودند ولی مفلح او را بر همه برتری داد و نزد خود نشاند و با او آغاز سخن کرد و سپس به پنهانی در بارۀ حسین بن قاسم از وی پرسش کرد و رسالۀ او را با دقت خواند آنگاه به وی گفت که به حسین سلام مرا برسان و بگوی که من متعهد کارهای او هستم و سخنانی ازین قبیل. ابوبشر گوید که من با نهایت قوت نفس رفتم و حسین را آگاهانیدم که دانیالی در ادعای خود صادق بوده است. سپس دانیالی از من پاداش خواست و من دل او را خوش داشتم تا حسین وزارت را بعهده گرفت و درین هنگام حق دانیالی را یادآور شدم و او شغل حسبه را در بغداد بوی واگذار کرد و هر ماه یکصد دینار او را مقرر داشت و از خاصان خویش گردانیدش. (تجارب الامم چ عکسی ج 2 صص 347- 351) XXX
لغت نامه دهخدا
تصویری از دایمی
تصویر دایمی
همیشگی، مدام، پیوسته
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از داغولی
تصویر داغولی
عیاری مکاری
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از قایقچی
تصویر قایقچی
ترکی بلمران توتنران کرجیران قایق ران
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از دبیقی
تصویر دبیقی
پرند مسری، از مردم دبیق شهری است در مسر
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از دایگی
تصویر دایگی
شیر دادن و پرستاری کودک
فرهنگ لغت هوشیار
قبطی تازی گشته شور گیا گیاهی است از تیره بادنجانیان که مانند اشنیان خاکستر حاصل از سوخته اش در صابون سازی بکار می رود و در تداول عامه آن را شوره نامند علف شوره شور رجل الفروج رجل الفلوس. شورگیاه
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از داخلی
تصویر داخلی
اندرونی، باطنی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از عایلی
تصویر عایلی
عیالمند درویش
فرهنگ لغت هوشیار
آرد فروش، نام سراینده ای است که در سده های چهارم می زیسته و پیش از فردوسی دست به سرایش نامه خسروان زده است منسوب به دقیق آرد فروش
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از دلیلی
تصویر دلیلی
سیب گلاب از گیاهان
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از باقلی
تصویر باقلی
باقلا
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ازقلی
تصویر ازقلی
انبوه، سپاه، گروزه (جمعیت)، فراخوانی همگانی
فرهنگ لغت هوشیار
سنگ فسان: سنگی که بدان تیغ و شمشیر تیز و درخشان کنند، رومین رومینا (صیقل یافته) منسوب به صیقل. هر چیز زدوده و جلا یافته
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از داخلی
تصویر داخلی
((خِ))
درونی، اندرونی، مربوط به داخل یک کشور یا یک ناحیه یا یک مؤسسه و غیره
فرهنگ فارسی معین
تصویری از دایمی
تصویر دایمی
همیشگی
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از داخلی
تصویر داخلی
درونی
فرهنگ واژه فارسی سره