جدول جو
جدول جو

معنی دایار - جستجوی لغت در جدول جو

دایار
دهی از بخش سنجابی شهرستان کرمانشاهان، در 8هزارگزی شمال کوزران و هزارگزی راه فرعی کوزران به ثلاث، سکنه 300 تن علی الهی، آب آن از سراب قره دانه تأمین میشود، محصول آنجا غلات، حبوبات و لبنیات، شغل اهالی زراعت و گله داری و راه مالروست، تابستان اتومبیل میتوان برد، زمستان گله داران بعنوان حدود قصرشیرین گرمسیر میروند، در دو محل نزدیک بهم واقع یکی مشهور بدایار و دیگری سیاددایاراست، (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 5)
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از دلیار
تصویر دلیار
(دخترانه)
یار دل، مونس جان
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از دادیار
تصویر دادیار
(پسرانه)
حامی قانون، مجری عدالت (نگارش کردی: دادیار)
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از دادار
تصویر دادار
(پسرانه)
خالق، عادل، دادگر
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از شایار
تصویر شایار
(پسرانه)
وزیر (نگارش کردی: شایار)
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از خدایار
تصویر خدایار
(پسرانه)
دوست خدا، فرمانروای بخارا بوده است، آنکه خداوند یار اوست
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از گایار
تصویر گایار
(پسرانه)
یار بزرگ. یار قدرتمند (نگارش کردی: گایار)
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از دالار
تصویر دالار
نوعی ترشی که با گشنیز ساییده و سرکه درست می کنند
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از دادار
تصویر دادار
داد دهنده، دادگر، عادل، بخشاینده، آفریننده، آفریدگار، برای مثال جز این بت که هر صبح از این جا که هست / برآرد به یزدان دادار دست (سعدی۱ - ۱۷۹)
یکی از نام ها و صفات باری تعالی، برای مثال هرآن کس که داند که دادار هست / نباشد مگر پاک و یزدان پرست (فردوسی - ۶/۲۲۵)، هنوزت اجل دست خواهش نبست / برآور به درگاه دادار دست (سعدی۱ - ۱۹۱)
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از پایار
تصویر پایار
پار، در سال گذشته، سال گذشته، سال پیش، پارسال
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از دادیار
تصویر دادیار
معاون دادستان، وکیل عمومی
فرهنگ فارسی عمید
نام قصبه ای در بلوچستان کنار نهر بولان، (قاموس الاعلام ترکی)
لغت نامه دهخدا
عادل، دادگر، (آنندراج)، عدل، به معنی عادل و مرکب است از ’داد’ و کلمه ’ار’ که مفید معنی نسبت است، (غیاث)، اما این وجه اشتقاق براساسی نیست و دادار مرکب از ’داد’ و ’آر’ نیست بلکه کلمه مرکب از ریشه ’دا’ به معنی دادن و آفریدن است با پسوند ’تار’ علامت فاعلی و لغهً به معنی بخشاینده و آفریننده است، (حاشیۀ برهان قاطع چ معین)، این کلمه در اوستا داتر و همیشه صفت اهورامزداست به معنی آفریدگار و آفریننده:
داد پیغام بسر اندر عیّار مرا
که مکن یاد بشعر اندر بسیار مرا
کاین فژه پیر ز بهر تو مرا خوار گرفت
برهاناد ازو ایزد دادار مرا،
رودکی،
برفتم من اکنون بفرمان تو
به یزدان دادار پیمان تو،
فردوسی،
مصر ایزد دادار بفرعون لعین داد
کافر شد و بیزار شد از ایزد دادار،
فرخی،
بشکر او نتوانم رسید پس چکنم
ز من دعا و مکافات از ایزد دادار،
فرخی،
هرچه باید ز آلت امکان
همه دادستش ایزددادار،
فرخی،
از آب گنگ سپه را بیک زمان بگذاشت
بیمن دولت و توفیق ایزد دادار،
فرخی،
نه آن بود که تو خواهی همی و داری دوست
چه، آن بود که قضا کرد ایزد دادار،
ابوحنیفۀ اسکافی (از تاریخ بیهقی)،
وانت گوید کردگار نیک و بد
ایزد دادار و دیو ابترست،
ناصرخسرو،
تا داد من از دشمن اولاد پیمبر
بدهد بتمام ایزد دادار تعالی،
ناصرخسرو،
مهربان بر تو خسرو عالم
وز تو خشنود ایزد دادار،
مسعودسعد،
جز این بت که هر صبح از اینجا که هست
برآرد بدادار یزدان دو دست،
سعدی،
،
نامی از نامهای خداوند، خدای تعالی عز و جل شأنه، نام خدای عزوجل، (برهان)، یزدان، ایزد، باری تعالی، (شرفنامه) :
شفیع باش بر شه مرا بدین زلت
چو مصطفی بر دادار بر روشنان را،
دقیقی (دیوان چ دبیرسیاقی ص 114)،
به ایرانیان گفت بهرام گرد
که جان را بدادار باید سپرد،
فردوسی،
بشد پیش دادار خورشید و ماه
نیایش بدوکرد و پشت و پناه،
فردوسی،
زفرّ سیاوش فرو ماندند
بدادار بر آفرین خواندند،
فردوسی،
چو از خواب گودرز بیدارشد
ستایش کنان پیش دادار شد،
فردوسی،
بفرمان دادار این نامه را
کنم اسپری شاه خودکامه را،
فردوسی،
دل بیژن آمدز تیزی بدرد
بدادار دارنده سوگند خورد،
فردوسی،
هر آنکس که داند که دادار هست
نباشد مگر پاک یزدان پرست،
فردوسی،
چنین داد پاسخ گرانمایه شاه
که دادار باشد زهر بد پناه،
فردوسی،
یکی جام می بر کفش برنهاد
ز دادار نیکی دهش کرد یاد،
فردوسی،
از ایران بیاید یکی چاره گر
بفرمان دادار بسته کمر،
فردوسی،
که با فرّ و برزست و با مهرو داد
نگیردجز از پاک دادار یاد،
فردوسی،
ز دادار گردم بسی شرمناک
سیه رو روم از سر تیره خاک،
فردوسی،
به دادار کن پشت و انده مدار
گذر نیست از حکم پروردگار،
فردوسی،
دادار جهان ملک جهان وقف تو کرده ست
در وقف جهان هیچکسی را نبود دست،
منوچهری،
همی دانست گفتی تیغ خونخوار
که جان در تن کجا بنهاد دادار،
فخرالدین اسعد (ویس و رامین)،
بدوداد دادار پیغام خویش
بپیوست با نام او نام خویش،
اسدی،
ز دادار امید و فرمان و پند
مرآن راست کو از خرد بهره مند،
اسدی (گرشاسبنامه ص 316)،
چو چشمی است بیننده و راه جوی
که دادار را دید شاید در اوی،
اسدی،
زهر بد به دادار جوید پناه
باندازه هر کس دهد پایگاه،
اسدی،
شیر دادار جهان بودپدرشان نشگفت
گر ازیشان برمند اینکه یکایک حمرند،
ناصرخسرو،
کنم نیکی چو نیکی کرد با من
خداوند جهان دادار سبحان،
ناصرخسرو،
هر جا که روی و باز آئی
دادار ترا نگاهبان باد،
مسعودسعد،
دادار جهان مشفق هر کار تو بادا
کورا ابدالدهر جهاندار تو بائی،
خاقانی،
بادت ز غایات هنر بر عرش رایات خطر
در شأنت آیات ظفر ازفضل دادار آمده،
خاقانی،
دل من هست از این بازار بیزار
قسم خواهی به دادار و به دیدار،
نظامی،
درین وقت نومیدی آن مرد راست
گناهم ز دادار داور بخواست،
سعدی،
هنوزت اجل دست خواهش نبست
برآور بدرگاه دادار دست،
سعدی،
،
دارنده، (شرفنامه)، پادشاه عادل، (جهانگیری) :
نادری در همه فن ناموری در همه چیز
زر ده زوروری، دادگری داداری،
مولانا مطهر،
، قاضی عادل، دادور
لغت نامه دهخدا
دالار ترشی، گشنیز سائیدۀ چون سرمه و مخلوط بسرکه و نمک، و آن بیشتر با کاهو خورده شود
لغت نامه دهخدا
شیخ دادار آنچنانکه از تاریخ گزیده تألیف حمداﷲ مستوفی بر می آید، وی شیادی بوده است به چهره همانند سلطان جلال الدین خوارزمشاه و از احوال او باخبر، در کرمان بدعوی خوارزمشاهی جمعی را دعوت کرده است و مردم بسیار بر او جمع آمده و فتنه قوت گرفته، سلطان قطب الدین که به فرمان منکوقاآن سلطنت کرمان داشته از این فتنه خبر یافته و بر سر ایشان دوانیده شیخ دادار از معرکه بجسته است و دیگران به قتل آمده اندو فتنه فرونشسته، (از تاریخ گزیده ص 530 چ اروپا)
لغت نامه دهخدا
صورت پهلوی داتر ازمصدر ’دا’ که در اوستا و فرس هخامنشی به معنی آفریدن و بخشودن و ساختن است و در فارسی ’دادار’ شده است، رجوع به دادار شود، (از فرهنگ ایران باستان ص 71)
لغت نامه دهخدا
دلال را گویند و به عربی سمسار خوانند، داستار، (برهان)
لغت نامه دهخدا
(اَدْ)
جمع واژۀ دیر. (دهار). کلیساهای ترسایان. (آنندراج)
لغت نامه دهخدا
نام کرسی مستعمرۀ آفریقای غربی (سنگال) و آن بندری است در ساحل اقیانوس اطلس و دارای سی هزار سکنه است
لغت نامه دهخدا
نوعی از سلیخه
لغت نامه دهخدا
دامی، صیاد، صاید، شکارچی، شکارگر، حابل، آنکه دام برای گرفتن مرغ و ماهی گذارد، به معنی دامی است که صیاد باشد، (از برهان)، صیدکار:
جهان دامیاری است نیرنگ ساز
هوای دلش چینه و دام آز،
اسدی،
این وطنگاه دامیارانست
جای صیاد و صیدکارانست،
نظامی،
، ماهیگیر
لغت نامه دهخدا
(دادْ)
که یاری عدل کند. که عدالت را مجری دارد، در اصطلاح دادگستری معاون قضائی و دستیاردادستان یا مدعی العموم. وکیل عمومی. در اصطلاح دستگاه سابق عدلیه و اینک دادستان را وکیل عمومی گویند
لغت نامه دهخدا
(خُ)
نام یکی از خانان خوقند است که سه بار بتخت سلطنت رسید:یکبار از حدود 1265 ه. ق. تا 1273 ه. ق. بار دیگراز 1277 ه. ق. تا 1280 ه. ق. بار سوم از 1288 ه. ق. تا 1292 ه. ق. (از طبقات سلاطین اسلام لین پول)
لغت نامه دهخدا
(خُ)
نام یکی از آبادیهای بخش سقز کردستان است و بجای کلمه ’اللهیار’ سابق برگزیده شده. (از لغات موضوعۀ فرهنگستان)
لغت نامه دهخدا
پار، عام ماضی، سنۀ ماضیه، عام اوّل، سال گذشته بیفاصله و پیش از این پیرار، (از فرهنگی خطی)
لغت نامه دهخدا
تصویری از دادار
تصویر دادار
عادل، دادگر
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از دامیار
تصویر دامیار
آنکه دام برای گرفتن مرغ و ماهی گذارد، صید کار
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از دادیار
تصویر دادیار
معاون دادستان وکیل عمومی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از داسار
تصویر داسار
دلال سمسار
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از پایار
تصویر پایار
سال گذشته سنه ماضیه پار
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ادیار
تصویر ادیار
جمع دیر، کنشت ها
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از دامیار
تصویر دامیار
شکارچی
فرهنگ فارسی معین
تصویری از دادار
تصویر دادار
آفریننده، بخشاینده
فرهنگ فارسی معین
تصویری از دادیار
تصویر دادیار
معاون دادستان
فرهنگ فارسی معین
تصویری از پایار
تصویر پایار
سال گذشته
فرهنگ فارسی معین