جدول جو
جدول جو

معنی داو - جستجوی لغت در جدول جو

داو
(پسرانه)
قاضی، خداوند، هر یک از اشخاصی که طرفین دعوا برای حل اختلافات به طریقه غیررسمی انتخاب می کنند
تصویری از داو
تصویر داو
فرهنگ نامهای ایرانی
داو
نوبت بازی (به ویژه در قمار)، ادعا و دعوی کاری
داو دادن: در بازی یا در قمار حق تقدم برای حریف قائل شدن، نوبت دادن
داو یافتن: نوبت یافتن، فرصت یافتن
تصویری از داو
تصویر داو
فرهنگ فارسی عمید
داو
نوعی کشتی و جهاز، (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
داو
اصطلاحی در بازی نردست، نوبت بازی نرد و شطرنج، (برهان) (انجمن آرا)، نوبت باختن نردو قمار و بازیهای دیگر، (شرفنامۀ منیری)، نوبت است از بازی چنانکه گویند: داو دست اوست یعنی نوبت بازی اوست، نوبت تیر (تیر قمار) اندازی، (ناظم الاطباء)، دو، (در تداول مردم قزوین)، نوبت باختن حریف در بازی نرد و بازیهای دیگر، ندب، (در تداول امروز گویند دو بدست فلان افتاد و ’دو’ همان ’داو’ است) :
داو دل و جان نهم بعشقت
در ششدره اوفتاد نردم،
سوزنی،
داو طرب کن تمام خاصه که اکنون
عده خاتون خم تمام برآمد،
خاقانی،
در قماری که با ملامتیان
داو عشرت روان کنند همه،
خاقانی،
زان نیمه که پاک بازی ماست
با درد تو داو ما تمامست،
خاقانی،
مرا مهره بکف ماند و ترا داو روان حاصل
تو نونو کعبتین میزن که من در ششدرم باری،
خاقانی،
خولع، مقابر بدبخت که داو نیابد، متمم، آنکه داو او در قمار بارها برآید، خلیع، تیر قمار که داوآن نیاید، (منتهی الارب)،
- سرداو، سردو (در تداول مردم قزوین)، آنکه نوبت نخستین در بازی او راست، که نخست حق بازی بااوست،
- پشت سر داو، پشت سردو (در تداول مردم قزوین)، که نوبت دوم در بازی از آن اوست، که پس از نفر نخستین حق بازی دارد،
- داو آخر، آخردست، دست آخر، نوبت آخر (در قمار)،
- داو اول، نوبت اول، (آنندراج)، نوبت نخستین، نخستین نوبت:
اهل نظر دو عالم در یک نظر ببازند
عشق است و داو اول بر نقد جان توان زد،
حافظ
- داو بردن، رجوع به این ترکیب در ردیف خود شود،
- داو به هفت، داو بر هفت بودن، انتهای داو قمار نرد، تمامی ندب:
همه در ششدر عجزند و ترا داو بهفت
ضربه بستان وبزن زانکه تمامی ندبست،
انوری،
-، کنایه از هفده رکعت نماز است، (ناظم الاطباء)،
- داو تمام، داو کامل:
داو کمالت تمام با قمران در قمار
حصن بقایت فزون از هرمان در هرم،
خاقانی،
- داو تمام بودن، کامل بودن آن:
زان نیمه که پاک بازی ماست
با درد تو داو ما تمامست،
خاقانی،
- داو تمامی زدن، دعوی کمال کردن، ادعای تمامی کردن:
اورنگ کو؟ گلچهر کو؟ نقش وفا و مهر کو؟
حالی من اندر عاشقی داو تمامی میزنم،
حافظ،
- داو خواستن، رجوع به این ترکیب در ردیف خود شود،
- داو دادن، رجوع به این ترکیب در ردیف خود شود،
- داو سر آمدن، اصطلاحی است در بازی نرد و ظاهراً معنی آن نوبت بازی سپری شدن باشد:
از خصل سه تا پای فراتر ننهادیم
هم خصل به هفده شد و هم داو سر آمد،
سوزنی،
- داوطلب، دوطلب (در تداول مردم قزوین)، رجوع به این ترکیب در ردیف خود شود،
- داو کشیدن، رجوع به این ترکیب در ردیف خود شود،
- داو نیافتن، نوبت نیافتن،
-، کنایه از ننشستن نقشی است به عیش و مراد، (از لغت محلی شوشتر، نسخۀ خطی کتاب خانه مؤلف)، نانشستن نقشی بمراد، بمراد قمارباز نقش نیامدن، (ناظم الاطباء)، و نیز رجوع به این ترکیب در ردیف خود شود،
، زیاده کردن خصل قمار یعنی گرو قمارست، (انجمن آرا)، صاحب آنندراج گوید کلان از صفات اوست، زیاده کردن خصل قمار و آن از هفده زیاده نمی باشد چه ازدیاد آن بجز طلق نیست و مراتب اعداد منحصر است تا به نه، پس داو اول یکی است و دوم سه و سوم پنج و همچنین هفت و نه و یازده تا هفده که مرتبۀ نهم اعداد است میرود تا تمام می شود، (برهان)،
- داو بهفده آوردن، تا آخرین حد زیاده کردن خصل قمار:
هفت طواف کعبه را هفت تنان بسنده اند
ما و سه پنج کعبتین داو بهفده آوری،
خاقانی،
، دشنام، (شرفنامۀ منیری)، فحش و دشنام، (برهان) (آنندراج)، به معنی دشنام لغت ماوراء النهرست، سقط:
از ته دم عنبر تر زاده گاو
داده نجاست لب مردم ز داو،
امیرخسرو،
با درد بسان آسیاییست
چرخش همه غصه است و غم ناو
داروغه سگ است و قاضیش خر
عامل شتر و محصلش گاو
زینها چه بود نصیب دهقان
لت خوردن و زر شمردن و داو،
بابا سودائی (از تذکرۀ دولتشاه)،
، دیوار گلین، (شرفنامۀ منیری)، هر چینه و هر مرتبه و رده باشد که از دیوار گلی بر بالای هم گذارند، (برهان) (آنندراج)، دای، (آنندراج) (برهان)، دعوی، (آنندراج)، دعوی کاری، (برهان)، خرج و مصرف، (ناظم الاطباء)، این معنی در مآخذ دیگر که در دسترس بود دیده نشد، چرخ و چرخ کلانه، (ناظم الاطباء) (این معنی نیز در مآخذی دیگر که در دسترس بود دیده نشد)، وقت فریبی، (شرفنامۀ منیری)، مأخوذ از عربی دأو، دأی، فریفتن، (تاج المصادر بیهقی) (زوزنی)، فریب، (حاشیۀ مثنوی) :
پای گاو اندر میان آری ز داو
رو ندوزد حق بر اسبی شاخ گاو،
مولوی،
رجوع به دأو شود
لغت نامه دهخدا
داو
(وِن)
لبن ٌ داو، شیر سربسته، طعام ٌ داو، طعام بسیار. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
داو
نوبت، نوبت بازی یا تیراندازی
تصویری از داو
تصویر داو
فرهنگ فارسی معین
داو
ادعا
تصویری از داو
تصویر داو
فرهنگ واژه فارسی سره

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از داود
تصویر داود
(پسرانه)
داوود
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از داور
تصویر داور
کسی که برای قطع و فصل مرافعۀ دو یا چند تن انتخاب شود، قاضی، در ورزش کسی که بر اجرای درست قوانین بازی نظارت دارد، کسی که میان نیک و بد حکم کند، حاکم
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از داون
تصویر داون
یکی از جامه های زنان (در ردیف سماخچه و پیرهن نام برند
فرهنگ لغت هوشیار
قاضی، حاکم، دادرس در اصل این کلمه دادور بود بمعنی صاحبداد، پس به جهت تخفیف دال تانی را حذف کردند
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از داور
تصویر داور
((وَ))
قاضی، حکم
فرهنگ فارسی معین
تصویری از داوش
تصویر داوش
ادعا
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از داور
تصویر داور
قاضی
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از داوی
تصویر داوی
ادعا
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از داور
تصویر داور
Adjudicator, Arbitrator
دیکشنری فارسی به انگلیسی
تصویری از داور
تصویر داور
arbitre
دیکشنری فارسی به فرانسوی
تصویری از داور
تصویر داور
juru adil, arbiter
دیکشنری فارسی به اندونزیایی
تصویری از داور
تصویر داور
ผู้ตัดสิน
دیکشنری فارسی به تایلندی
تصویری از داور
تصویر داور
mwamuzi
دیکشنری فارسی به سواحیلی
تصویری از داور
تصویر داور
심판자 , 중재자
دیکشنری فارسی به کره ای
تصویری از داور
تصویر داور
審判者 , 仲裁人
دیکشنری فارسی به ژاپنی
تصویری از داور
تصویر داور
שופט , בורר
دیکشنری فارسی به عبری
تصویری از داور
تصویر داور
न्यायाधीश , मध्यस्थ
دیکشنری فارسی به هندی
تصویری از داور
تصویر داور
Schiedsrichter
دیکشنری فارسی به آلمانی
تصویری از داور
تصویر داور
arbiter, scheidsrechter
دیکشنری فارسی به هلندی
تصویری از داور
تصویر داور
adjudicador, árbitro
دیکشنری فارسی به اسپانیایی
تصویری از داور
تصویر داور
giudice, arbitro
دیکشنری فارسی به ایتالیایی
تصویری از داور
تصویر داور
adjudicador, árbitro
دیکشنری فارسی به پرتغالی
تصویری از داور
تصویر داور
裁判员 , 仲裁者
دیکشنری فارسی به چینی
تصویری از داور
تصویر داور
sędzia, arbiter
دیکشنری فارسی به لهستانی
تصویری از داور
تصویر داور
суддя , арбітр
دیکشنری فارسی به اوکراینی
تصویری از داور
تصویر داور
судья , арбитр
دیکشنری فارسی به روسی
تصویری از داور
تصویر داور
বিচারক , সালিশকারী
دیکشنری فارسی به بنگالی