جدول جو
جدول جو

معنی داهیم - جستجوی لغت در جدول جو

داهیم
کلاه مرصع بجواهر، آنرا دیهیم نیز گویند، دیهیم، (فرهنگ اسدی نخجوانی) (شرفنامۀ منیری)، تاج مرصع، (برهان)، نیم تاجیست مرصع که پادشاهان عجم داشتندی، (اوبهی) :
بیک گردش به شاهنشاهی آرد
دهد داهیم و طوق و گوشوارا،
رودکی،
ایا ناصح شاه دیهیم داری
و یا حاسد شاه داهیم داری،
قطران (از آنندراج)،
، تخت، (شرفنامۀ منیری)، چهار بالش و تخت و اورنگ باشد، چتر، (شرفنامۀ منیری)
لغت نامه دهخدا
داهیم
نواری مخصوص که گرد تاج پادشاه ایران بسته میشد، تاج پادشاهی، کلاه مرصع، نوعی گل آذین خوشه ای است منتهی رشد و نمو دم گلهای پایین آن بیشتر است و گلها تقریبا در یک سطح قرار گرفته اند
فرهنگ لغت هوشیار
داهیم
تاج، کلاه زرنشان، نوعی از گل آذین مانند آذین خوشه ای که گل های آن در یک سطح قرار دارد، دیهیم
تصویری از داهیم
تصویر داهیم
فرهنگ فارسی معین

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

نوعی از گل آذین شبیه گل آذین خوشه ای که گل های آن همه در یک سطح قرار دارد مانند گل آذین گلابی و گیلاس، حلقه هایی از بخار که گرد ماه یا خورشید پیدا می شود، تاج، افسر، کلاه پادشاهی، برای مثال چو دیهیم شاهی به سر برنهاد / جهان را سراسر همه مژده داد (فردوسی - ۱/۱۶۱)
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از داهیه
تصویر داهیه
بسیار زیرک و هوشیار، دانا، مدبر، جمع دواهی، حادثۀ سخت، مصیبت
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از داهی
تصویر داهی
زیرک، هوشیار، باهوش، دانا، تیزفهم
فرهنگ فارسی عمید
(اَ)
دوایی است که جریان شکم را نافع است. (آنندراج). امام محمد بن زکریای رازی در حاوی گوید انداهیمان دوایی است کرمانی و معروف است بدیغورس بالخاصیه شکم براند. (از یادداشت مؤلف)
لغت نامه دهخدا
(هَِ)
تاج پادشاهان را گویند و آنرا دیهیم نیز خوانند. (برهان). دیهیم. افسر. تاج. افسر گوهر و درآگین پادشاهان، تخت شاهی، چتر پادشاهی. (برهان)
لغت نامه دهخدا
داه بودن، کنیز بودن:
خه خه ای شاهی که از بس بخشش و بخشایشت
خرس در داهی و گرگ اندر شبانی آمدست،
سنائی
لغت نامه دهخدا
گربز، (دستوراللغۀ ادیب نطنزی)، دغا، ریمن، هفت خط:
گه سیاه آید بر تو فلک داهی
گه ترا مشفق و یاری ده و یار آید،
ناصرخسرو،
تو ماهیکی ضعیفی و بحرست
این دهر سترگ و بدخوی و داهی،
ناصرخسرو،
چون ز شب نیمی بشد گفتم مگر
باز شد مر دهر داهی را دهن،
ناصرخسرو،
، زیرک و دانا، (غیاث)، داهیه، صاحب دهاء، درست رای، کاردان، بصیر بامور، هشیار، داه، مرد زیرک و تیزفهم، (منتهی الارب)، ج، دهاه، دهون:
بکار اندرون داهی پیش بینی
بخشم اندرون صابر بردباری،
فرخی،
سلطان مسعود ... داهی تر و بزرگتر از آن بود که تا خواجه احمدحسن بر جای بود وزارت بکسی دیگر دهد، (تاریخ بیهقی)، چون به هرات رسیدند مسعود محمدلیث که با همت و خردمند و داهی بود و امیر را بهرات خدمت کرد ... بر دست وی این خلعتها بفرستاد، (تاریخ بیهقی)، که وی نه از آن بزرگان و داهیان روزگاردیدگان بود که چنین چیزها بر خاطر روشن وی پوشیده گردد، (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 58)، سالاری خراسان به ابوالحسن سیمجور رسید و وی مردی داهی و گربز بود نه شجاع و بادل، (تاریخ بیهقی ص 264)، و پادشاهی بود سخت داهی و فیلسوف و باحکمت، (فارسنامۀ ابن البلخی)، مردی بود داهی و جلد هرمز نام و این را در سر نزدیک خاقان فرستاد، (فارسنامۀ ابن البلخی چ اروپا ص 102)، این دمنه داهی دوراندیش است، (کلیله و دمنه)، از حقوق رعیت بر پادشاه آن است که کسانی را که در کارها عاطل نما باشند بر کافیان هنرمند و داهیان خردمند ترجیح و تفضیل روا ندارد، (کلیله و دمنه)، ابوالقاسم برمکی مردی فاضل و کافی و داهی بود، (ترجمه تاریخ یمینی)،
جای تخت او سمرقند گزین
بد وزیری داهی او را همنشین،
مولوی،
غولت از راه افکند اندر گزند
از تو داهی تر درین ره بس بدند،
مولوی،
نشود طالع اختر شاهی
بی وجود مدبری داهی،
اوحدی،
ارباب ثروت و مکنت و اصحاب قدرت و شوکت پیران ایشان کافیان داهی و جوانان پهلوان سپاهی، (ترجمه محاسن اصفهان)،
- داهیان ده، زیرکان ده:
ما که اجری تراش آن گرهیم
پندواگیر داهیان دهیم،
نظامی،
، امر بزرگ، (از حاشیۀ مثنوی) :
نیست همتا زال را زین ساحران
جز من داهی رسیده زان کران،
مولوی،
، چیز منکر،
شیر بیشه، شیر درنده
لغت نامه دهخدا
(یِ)
دائم. همیشه. (دهار) (مهذب الاسماء). واجب. پایدار. (ترجمان القرآن جرجانی). پیوسته. هموار. همواره:
بر تو در سعادت هموار باز باد
عیش تو باد دایم با یار مهربان.
منوچهری.
حاسد را هرگز آسایش نباشد که با تقدیر خدای تعالی دایم بجنگ باشد. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 339).
پروین چو هفت خواهر خود دایم
بنشسته اند پهلوی یکدیگر.
ناصرخسرو.
همی گوید بفعل خویش هرکس را ز ما دایم
که من همچون تو ای بیهوش دیدستم فراوانها.
ناصرخسرو.
بدو گفتم آری چنین بود دایم
یکی کند کان و یکی یافت گوهر.
قطران.
جستن خطای او خطر جان و تن بود
دایم کند حذر ز خطر مردم خطیر.
قطران.
چو تیر هر جا ناخوانده گر همی نروم
چرا که دایم سرکوفته چو پیکانم.
مسعودسعد.
چه بزرگ غبنی و عظیم عیبی باشد باقی را به فانی و دایم را به زایل فروختن. (کلیله و دمنه). رفتار پادشاهی و جلال جهانداری در این خاندان بزرگ دایم و مؤبد و جاوید و مخلد گشته است. (کلیله و دمنه). بسر چاه التفات نمود موشان سیه و سپید دید که بیخ آن شاخها دایم بی فتور می بریدند. (کلیله ودمنه). و اگر کسی را گویند صد سال دایم در عذاب روزگار باید گذاشت... تا نجات ابد یابی باید آن رنج اختیار کند. (کلیله و دمنه).
که دایم بدانش گراینده باش
در بستگی را گشاینده باش.
نظامی.
چنین گفت با رایزن ترجمان
که در سایۀ شاه دایم بمان.
نظامی.
چو من رفتم ترا خواهم که مانی
چو سرو باغ دایم در جوانی.
نظامی.
جمالش باد دایم عالم افروز
شبش معراج باد و روز نوروز.
نظامی.
از آن شد نام آن شهزاده پرویز
که بودی دایم از هر کس پرآویز
نظامی.
با تو گنجی چنان روان دایم
تو پی حبه ای دوان دایم.
اوحدی.
نفسی وقت بهارم طرف صحرا بود
با رفیقی دو که دایم نتوان تنها بود.
سعدی.
چیست دوران ریاست که فلک باهمه قدر
حاصل آنست که دایم نبود دورانش.
سعدی.
عجب داری ار بار ابرش برم
که دایم به احسان و فضلش درم.
سعدی.
حسن تو دایم بدین قرار نماند
مست تو جاوید در خمار نماند.
سعدی.
دایم خمار با می و خارست با رطب.
ابن یمین.
دلا دایم گدای کوی او باش
بحکم آنکه دولت جاودان به.
حافظ.
و دایم در خدمت ایشان بودم. (انیس الطالبین نسخۀ کتابخانه مؤلف ص 204).
ترمیق، دایم نگریستن بر ضعف. (تاج المصادر بیهقی) (منتهی الارب). تدنیق، دایم نگریستن بچیزی. ارها، دایم گردانیدن. (تاج المصادر بیهقی). ادمان، دایم کردن. ارهان، دایم کردن. دایم داشتن. (منتهی الارب). دایم شدن. الدام، دایم شدن تب. الثاث، دایم شدن باران. تنته، دایم شدن آب و جز آن. دتون، دایم شدن آب و جزآن. وصوب، دایم شدن. ارباب، دایم شدن. (تاج المصادربیهقی). الحاح، دایم باریدن ابر. پیوسته باریدن باران. (منتهی الارب). امتهان، دایم بکار داشتن چیزی را. اقراء، دایم داشتن: دایم داشتن جل بر پشت ستور. ادامه، دایم داشتن. اقامه، دایم داشتن. (تاج المصادر بیهقی). ظل ظلیل، سایۀ دایم و پیوسته.
- حمای دایم، تب متصل و بدون فترت. تب که پیوسته آید و فاصله ندهد و نگسلد. تب لازم. تب که از تن نگسلد و همیشه باشد.
، آرمیده
لغت نامه دهخدا
(اَ هَْ یَ)
شب بی ستارگان. (منتهی الارب) (آنندراج). شب بی ستاره. (ناظم الاطباء).
لغت نامه دهخدا
(دَ)
جمع واژۀ درهم. (اقرب الموارد). دراهم. رجوع به درهم و دراهم شود
لغت نامه دهخدا
(دَ / دِ)
تاجی که مخصوص پادشاهان است. (برهان). تاج. اصل کلمه داهیم بود و دیهیم امالۀ آن است و داهم نیز گفته اند. (انجمن آرا) (آنندراج). داهی. (آنندراج). تاج. (غیاث). داهیم. (شرفنامۀ منیری) (اوبهی). تاج مخصوص پادشاهان. (ناظم الاطباء). بساک. افسر. (اوبهی). مؤلف در یادداشتی نویسد: این کلمه بی شک با ’دیادما’ی اغریقی از یک اصل است و معنی آن نزد یونانیان و هم نزد ایرانیان پیشانی بند و عصابه است که البته جواهرنشان بوده است و از بعض امثله که در فردوسی آمده است نیز میتوان دانست که دیهیم غیر تاج است:
که شاهی گزیدی به گیتی که بخت
بدو نازد و تاج و دیهیم و تخت.
و از این رو، بی شبهه معانی که بعض لغت نامه ها بدین کلمه داده اند، از قبیل تاج و تخت و چهاربالش و چتر یا تاج و کلاه مرصع بر اساسی نیست:
به موبد چنین گفت بهرام گور
که یزدان دهد فر و دیهیم و زور.
فردوسی.
نخستین که دیهیم بر سر نهاد
جهان را به داد و دهش مژده داد.
فردوسی.
که بود آنکه دیهیم بر سر نهاد
ندارد کس از روزگاران بیاد.
فردوسی.
سپه کرد و نزدیک او راه جست
همی تخت و دیهیم کی شاه جست.
فردوسی.
- دیهیم و تخت، تاج و تخت:
هم از شاه یابند دیهیم و تخت
ز سالار زر و ز دادار بخت.
فردوسی.
، پیشانی بند مرصع به جواهر زنان را. (یادداشت مؤلف) ، کلاه مرصع. (برهان) (آنندراج) (ناظم الاطباء). کلاهی مرصع بجواهر که ملوک پیشین داشتندی و گروهی تاج را دیهیم خوانند. (از فرهنگ اسدی) :
بیک گردش به شاهنشاهی آرد
دهد دیهیم و تاج و گوشوارا.
رودکی.
- دیهیم از سر برداشتن، از قبیل کلاه از سر برداشتن در ولایت (یعنی ایران) رسم است که چون کسی بشارتی و خبر خوشی کسی را آرد کلاه از سرش بردارد و تا مژدگانی نگیرد مژده نمی گوید. (آنندراج).
، چاربالش. (برهان) (ناظم الاطباء). جامۀ بالای تخت که پادشاهان بر آن نشینند. (آنندراج) ، بعضی گویند افسری بوده که آن را در قدیم به جهت تیمن و تبرک بر بالای سر پادشاهان می آویختند. (برهان) (از ناظم الاطباء) ، چتر. (برهان) (ناظم الاطباء) (آنندراج) (بهار عجم) ، تخت. (برهان) (بهار عجم) (آنندراج) ، مایۀ افتخار. (یادداشت مؤلف) :
سکندر بیامد به اصطخر فارس
که دیهیم شاهان بد و فخر فارس.
فردوسی.
، مجازاً سلطنت و ملک و پادشاهی. (یادداشت مؤلف) :
بزرگ است آن را مپندار خرد
که دیهیم را خرد نتوان شمرد.
فردوسی.
ضرورت مرا رفتنی شد به راه
سپردم به تو شغل دیهیم و گاه.
نظامی
لغت نامه دهخدا
(اَ هَْ یَ)
اشتر تشنک زده. ج، هیم. (مهذب الاسماء نسخۀ خطی)
لغت نامه دهخدا
تصویری از داهی
تصویر داهی
زیرک، باهوش
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از دایم
تصویر دایم
جاوید پایدار، همیشه همواره
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از اهیم
تصویر اهیم
شب بی ستاره سیاه شب تشنه: مرد
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از داهیه
تصویر داهیه
دانا، مدبر، هوشیار
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از دیهیم
تصویر دیهیم
تاجی که مخصوص پادشاهان است
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از دهیم
تصویر دهیم
سختی، بلا
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از دایم
تصویر دایم
((یِ))
همیشه، همواره، جاوید، پایدار
فرهنگ فارسی معین
تصویری از داهی
تصویر داهی
زیرک، باهوش، جمع دهات
فرهنگ فارسی معین
تصویری از دیهیم
تصویر دیهیم
((دِ))
تاج، کلاه زرنشان، نوعی از گل آذین مانند آذین خوشه ای که گل های آن در یک سطح قرار دارد، داهیم
فرهنگ فارسی معین
تصویری از داهیه
تصویر داهیه
((یِ))
زیرک، باهوش
فرهنگ فارسی معین
تصویری از دایم
تصویر دایم
پایا، همیشگی، پاینده، همیشه
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از دیهیم
تصویر دیهیم
اکلیل
فرهنگ واژه فارسی سره
افسر، تاج، دیهول، اکلیل
فرهنگ واژه مترادف متضاد
باهوش، زیرک، نابغه، حادثه، سانحه، مصیبت، شاهکار، کارسترگ
فرهنگ واژه مترادف متضاد
استوار، باقی، پاینده، ثابت، جاوید، جاویدان، دایملاینقطع، مدام، هماره، همواره، همیشه
متضاد: هرگز، موقت
فرهنگ واژه مترادف متضاد
باهوش، تیزفهم، زرنگ، زیرک، هوشمند
متضاد: کانا
فرهنگ واژه مترادف متضاد