کلمه ترکی است از دانشماق به معنی سخن گفتن. سخن گویی. محاوره. گفتار، مجلس محاوره. انجمن: بزرگان دانشق بشب کرده اند و رای در شب زده اندکه شب فکر مجموع باشد. (راحهالصدور). در کار سلطنت با هم مشورت کردند و دانشق ساختند. (راحه الصدور)
کلمه ترکی است از دانشماق به معنی سخن گفتن. سخن گویی. محاوره. گفتار، مجلس محاوره. انجمن: بزرگان دانشق بشب کرده اند و رای در شب زده اندکه شب فکر مجموع باشد. (راحهالصدور). در کار سلطنت با هم مشورت کردند و دانشق ساختند. (راحه الصدور)
علم، برای مثال ز دانش به اندر جهان هیچ نیست / تن مرده و جان نادان یکی ست (اسدی - ۱۷۵) نبشتن به خسرو بیاموختند / دلش را به دانش برافروختند (فردوسی - ۱/۳۷ حاشیه)، عقل، خرد
علم، برای مِثال ز دانش به اندر جهان هیچ نیست / تن مرده و جان نادان یکی ست (اسدی - ۱۷۵) نبشتن به خسرو بیاموختند / دلش را به دانش برافروختند (فردوسی - ۱/۳۷ حاشیه)، عقل، خرد
از شاعران قرن نهم هجری قمری عثمانی است و این بیت از اوست: قامتی حلقه تنی زرد اولانی اونوتمه قولاغکده کوپه اولسون سنک ای گل سوزمز. (از قاموس الاعلام ترکی)
از شاعران قرن نهم هجری قمری عثمانی است و این بیت از اوست: قامتی حلقه تنی زرد اولانی اونوتمه قولاغکده کوپه اولسون سنک ای گل سوزمز. (از قاموس الاعلام ترکی)
دانشمند. عالم. اهل دانش. بادانش. (برهان). دانشور. دانشومند. دانشگر. صاحب دانش. دانشگر است که دانشمند و دانا باشد. دانا و مرد دانا و خردمند و عاقل. (ناظم الاطباء). نحریر: همه موبدان آفرین خواندند بر آن دانشی گوهر افشاندند. فردوسی. سزد گر برین بوم زابلستان نهد دانشی نام غلغلستان. فردوسی. ره دانشی گیر و پس راستی کزین دو نگیرد کسی کاستی. فردوسی. بدینگونه تا گشت کسری بزرگ یکی دانشی شد دلیر و سترگ. فردوسی. چنین گفت کز گردش آسمان نیابد گذر دانشی بیگمان. فردوسی. بفرمود تا پیش او شد دبیر همان دانشی موبد و اردشیر. فردوسی. تو ای دانشی چند نالی ز چرخ که ایزد بدی دادت از چرخ برخ. اسدی. کنون نیز هرجا که شاهی بود وگر دانشی پیشگاهی بود اسدی. تو آنگه دانشی باشی که دانی که از دریای جهلت نیست معبر. ناصرخسرو. نه دانندگان را ز دانش بهی است نه نزدیک کس دانشی را بهاست. ناصرخسرو. ، خردمند. عاقل: ز اندیشه دوری و از تاج و تخت نخواند ترا دانشی نیکبخت. فردوسی. ، هنرمند. استاد: ز هرکشوری دانشی شد گروه دو دیوار کرد از دو پهنای کوه. فردوسی. ، دانشمندانه. براساس دانش. بر پایۀ علمی. عالمانه: چو بشنید خسرو ز دستان سخن یکی دانشی پاسخ افکند بن. فردوسی. چه گویم که ام بر سر انجمن یکی دانشی داستانی بزن. فردوسی
دانشمند. عالم. اهل دانش. بادانش. (برهان). دانشور. دانشومند. دانشگر. صاحب دانش. دانشگر است که دانشمند و دانا باشد. دانا و مرد دانا و خردمند و عاقل. (ناظم الاطباء). نحریر: همه موبدان آفرین خواندند بر آن دانشی گوهر افشاندند. فردوسی. سزد گر برین بوم زابلستان نهد دانشی نام غلغلستان. فردوسی. ره دانشی گیر و پس راستی کزین دو نگیرد کسی کاستی. فردوسی. بدینگونه تا گشت کسری بزرگ یکی دانشی شد دلیر و سترگ. فردوسی. چنین گفت کز گردش آسمان نیابد گذر دانشی بیگمان. فردوسی. بفرمود تا پیش او شد دبیر همان دانشی موبد و اردشیر. فردوسی. تو ای دانشی چند نالی ز چرخ که ایزد بدی دادت از چرخ برخ. اسدی. کنون نیز هرجا که شاهی بود وگر دانشی پیشگاهی بود اسدی. تو آنگه دانشی باشی که دانی که از دریای جهلت نیست معبر. ناصرخسرو. نه دانندگان را ز دانش بهی است نه نزدیک کس دانشی را بهاست. ناصرخسرو. ، خردمند. عاقل: ز اندیشه دوری و از تاج و تخت نخواند ترا دانشی نیکبخت. فردوسی. ، هنرمند. استاد: ز هرکشوری دانشی شد گروه دو دیوار کرد از دو پهنای کوه. فردوسی. ، دانشمندانه. براساس دانش. بر پایۀ علمی. عالمانه: چو بشنید خسرو ز دستان سخن یکی دانشی پاسخ افکند بن. فردوسی. چه گویم که ام بر سر انجمن یکی دانشی داستانی بزن. فردوسی