جدول جو
جدول جو

معنی دانشق - جستجوی لغت در جدول جو

دانشق
(نِ شُ)
کلمه ترکی است از دانشماق به معنی سخن گفتن. سخن گویی. محاوره. گفتار، مجلس محاوره. انجمن: بزرگان دانشق بشب کرده اند و رای در شب زده اندکه شب فکر مجموع باشد. (راحهالصدور). در کار سلطنت با هم مشورت کردند و دانشق ساختند. (راحه الصدور)
لغت نامه دهخدا
دانشق
اجتماع برای مشورت کنکاج، مجلس مشورت مجلس عام
تصویری از دانشق
تصویر دانشق
فرهنگ لغت هوشیار
دانشق
((نِ شَ))
اجتماع برای مشورت، کنکاج، مجلس مشورت، مجلس عام
تصویری از دانشق
تصویر دانشق
فرهنگ فارسی معین

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از دانش
تصویر دانش
(پسرانه)
علم، تجربه، مجموعه اطلاعات یا آگاهی هایی که از طریق آموختن یا مطالعه به دست می آید
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از دانش
تصویر دانش
علم، برای مثال ز دانش به اندر جهان هیچ نیست / تن مرده و جان نادان یکی ست (اسدی - ۱۷۵) نبشتن به خسرو بیاموختند / دلش را به دانش برافروختند (فردوسی - ۱/۳۷ حاشیه)، عقل، خرد
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از دانق
تصویر دانق
یک ششم درهم
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از دانشی
تصویر دانشی
دانشمند، دانشور، اهل علم و دانش، برای مثال تو ای دانشی چند نالی ز چرخ / که ایزد بدی دادت از چرخ برخ (اسدی - ۳۶۸)
فرهنگ فارسی عمید
(نِ)
از شاعران قرن نهم هجری قمری عثمانی است و این بیت از اوست:
قامتی حلقه تنی زرد اولانی اونوتمه
قولاغکده کوپه اولسون سنک ای گل سوزمز.
(از قاموس الاعلام ترکی)
لغت نامه دهخدا
لغتی است در دانق، دانق، دانک، دانه
لغت نامه دهخدا
(نِ)
دانشمند. عالم. اهل دانش. بادانش. (برهان). دانشور. دانشومند. دانشگر. صاحب دانش. دانشگر است که دانشمند و دانا باشد. دانا و مرد دانا و خردمند و عاقل. (ناظم الاطباء). نحریر:
همه موبدان آفرین خواندند
بر آن دانشی گوهر افشاندند.
فردوسی.
سزد گر برین بوم زابلستان
نهد دانشی نام غلغلستان.
فردوسی.
ره دانشی گیر و پس راستی
کزین دو نگیرد کسی کاستی.
فردوسی.
بدینگونه تا گشت کسری بزرگ
یکی دانشی شد دلیر و سترگ.
فردوسی.
چنین گفت کز گردش آسمان
نیابد گذر دانشی بیگمان.
فردوسی.
بفرمود تا پیش او شد دبیر
همان دانشی موبد و اردشیر.
فردوسی.
تو ای دانشی چند نالی ز چرخ
که ایزد بدی دادت از چرخ برخ.
اسدی.
کنون نیز هرجا که شاهی بود
وگر دانشی پیشگاهی بود
اسدی.
تو آنگه دانشی باشی که دانی
که از دریای جهلت نیست معبر.
ناصرخسرو.
نه دانندگان را ز دانش بهی است
نه نزدیک کس دانشی را بهاست.
ناصرخسرو.
، خردمند. عاقل:
ز اندیشه دوری و از تاج و تخت
نخواند ترا دانشی نیکبخت.
فردوسی.
، هنرمند. استاد:
ز هرکشوری دانشی شد گروه
دو دیوار کرد از دو پهنای کوه.
فردوسی.
، دانشمندانه. براساس دانش. بر پایۀ علمی. عالمانه:
چو بشنید خسرو ز دستان سخن
یکی دانشی پاسخ افکند بن.
فردوسی.
چه گویم که ام بر سر انجمن
یکی دانشی داستانی بزن.
فردوسی
لغت نامه دهخدا
تصویری از دانشی
تصویر دانشی
اهل دانش، خردمند
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از دانش
تصویر دانش
دانندگی، دانائی، علم و فضل و دانستن چیزی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از دانق
تصویر دانق
نادان، ضعیف و فرومایه
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از دانشی
تصویر دانشی
((نِ))
دانا، دانشمند
فرهنگ فارسی معین
تصویری از دانق
تصویر دانق
((نِ))
یک ششم درهم
فرهنگ فارسی معین
تصویری از دانش
تصویر دانش
((نِ))
علم، معرفت
فرهنگ فارسی معین
تصویری از دانش
تصویر دانش
علم
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از دانش
تصویر دانش
Knowledge
دیکشنری فارسی به انگلیسی
تصویری از دانش
تصویر دانش
connaissance
دیکشنری فارسی به فرانسوی
تصویری از دانش
تصویر دانش
kennis
دیکشنری فارسی به هلندی
تصویری از دانش
تصویر دانش
지식
دیکشنری فارسی به کره ای
تصویری از دانش
تصویر دانش
知識
دیکشنری فارسی به ژاپنی
تصویری از دانش
تصویر دانش
ידע
دیکشنری فارسی به عبری
تصویری از دانش
تصویر دانش
ज्ञान , ज्ञान
دیکشنری فارسی به هندی
تصویری از دانش
تصویر دانش
pengetahuan
دیکشنری فارسی به اندونزیایی
تصویری از دانش
تصویر دانش
знание , знание
دیکشنری فارسی به روسی
تصویری از دانش
تصویر دانش
Wissen
دیکشنری فارسی به آلمانی
تصویری از دانش
تصویر دانش
conocimiento
دیکشنری فارسی به اسپانیایی
تصویری از دانش
تصویر دانش
conoscenza
دیکشنری فارسی به ایتالیایی
تصویری از دانش
تصویر دانش
conhecimento
دیکشنری فارسی به پرتغالی
تصویری از دانش
تصویر دانش
知识
دیکشنری فارسی به چینی
تصویری از دانش
تصویر دانش
wiedza
دیکشنری فارسی به لهستانی
تصویری از دانش
تصویر دانش
знання
دیکشنری فارسی به اوکراینی
تصویری از دانش
تصویر دانش
maarifa
دیکشنری فارسی به سواحیلی