جدول جو
جدول جو

معنی دانش - جستجوی لغت در جدول جو

دانش
(پسرانه)
علم، تجربه، مجموعه اطلاعات یا آگاهی هایی که از طریق آموختن یا مطالعه به دست می آید
تصویری از دانش
تصویر دانش
فرهنگ نامهای ایرانی
دانش
علم، برای مثال ز دانش به اندر جهان هیچ نیست / تن مرده و جان نادان یکی ست (اسدی - ۱۷۵) نبشتن به خسرو بیاموختند / دلش را به دانش برافروختند (فردوسی - ۱/۳۷ حاشیه)، عقل، خرد
تصویری از دانش
تصویر دانش
فرهنگ فارسی عمید
دانش
(نِ)
اسم مصدر از دانستن. دانست. (فرهنگ نظام). عمل دانستن. دانندگی. دانائی. علم و فضل و دانستن چیزی باشد. (برهان). درایت. فقاهه. فقه. فضل. ادب. (صراح). علم. حکمت. (زمخشری) (دهار) (ترجمان القرآن). حصول علم ثابت، و در مراتب، پژوهش است یعنی رفتن بطرف علم آنگاه شناسایی است یعنی نزدیک شدن به آن و سپس دانش است یعنی علم ثابت. ادراک. درک. شعر. شعور. وقوف. آگاهی. اطلاع. معرفت. شناسایی. شطس. بصر. بجده. (منتهی الارب) :
دانش و خواسته است نرگس و گل
که بیکجای نشکفند بهم.
شهید بلخی.
دانش اندر دل چراغ روشن است
وز همه بد بر تن تو جوشن است.
رودکی.
دانش بخانه اندر و در بسته
نه رخنه یابم و نه کلیدستم.
ابوشکور.
بکار آور آن دانشی کت خدیو
بداده ست و منگر بفرمان دیو.
ابوشکور.
سپاه اندک و رای و دانش فزون
به از لشکر گشن بی رهنمون.
ابوشکور.
و از همه ملوک اطراف بزرگترست بپادشاهی... و دوست داری دانش. (حدود العالم)...
شمارش ندانست کردن کسی
وگر چند بودیش دانش بسی.
فردوسی.
چو جاماسپ آن تخت را بنگرید
بدید از در دانش او را کلید.
فردوسی.
چو دیدار یابی بشاخ سخن
بدانی که دانش نیاید به بن.
فردوسی.
سخن هرچه گویم همه گفته اند
بر باغ دانش همه رفته اند.
فردوسی.
توانا بود هر که دانا بود
ز دانش دل پیر برنا بود.
فردوسی.
تو بر مایۀ دانش خود مایست
که بالای هر دانشی دانشیست.
فردوسی.
ازین برشده تیزچنگ اژدها
بمردی و دانش که یابد رها.
فردوسی.
وگر شاهی آسان تر از بندگیست
بدین دانش تو بباید گریست.
فردوسی.
اندر میزد با خرد و دانش
واندر نبرد با هنر بازو.
فرخی.
دلی که رامش جوید نیابد او دانش
سری که بالش جوید نیابد او افسر.
عنصری.
خرد بیخ او بود و دانش تنه
بدو اندرون راستی را بنه.
؟ (از حاشیۀ فرهنگ اسدی نخجوانی).
هر بنده که خدای او را خردی روشن عطا داد... و با آن خرد دانش یار شود بتواند دانست که نیکوکاری چیست. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 98). آنچه فراز آمد ترا بمقدار دانش خود بازنمودم. (تاریخ بیهقی).
به از گنج دانش بگیتی کجاست
کرا گنج دانش بود پادشاست.
اسدی.
ز کردارگفتار برمگذران
مگوی آنچه دانش نداری بر آن.
اسدی.
ز دانش به اندر جهان هیچ نیست
تن مرده و جان نادان یکیست.
اسدی.
دانش به از ضیاع وبه از جاه و مال و ملک
این خاطر خطیر چنین گفت مر مرا.
ناصرخسرو.
ز بیدین مکن خیره دانش طمع
که دین شهریارست و دانش حشم.
ناصرخسرو.
قیمت دانش نشود کم بدانک
خلق کنون جاهل دون همت است.
ناصرخسرو.
درخت تو گر بار دانش بگیرد
بزیر آوری چرخ نیلوفری را.
ناصرخسرو.
واجبست بر کافۀ خدم و حشم ملک... مقدار دانش و فهم خویش معلوم رای پادشاه گردانند. (کلیله و دمنه). عاقل از منافع دانش هرگز نومید نشود. (کلیله و دمنه). و زنده را از دانش و کردار نیک چاره نیست. (کلیله و دمنه). و علم بکردار نیک جمال گیرد که میوۀ درخت دانش نیکوکاری و کم آزاریست. (کلیله و دمنه).
گنج دانش تراست خاقانی
شو کلیدش بهر که هست مده.
خاقانی.
هزار شکر کنم فیض و فضل یزدان را
که داد دانش و دین گر نداد دینارم.
خاقانی.
پیاده نباشم ز اسبان دانش
گر اسبان دنیا فراهم ندارم.
خاقانی.
مرا ز دانش من نیست بهره ای چه عجب
ز رنگ خویش نباشد نصیب حنی را.
ظهیر فاریابی (از شرفنامۀ منیری).
نیست آب حیات جز دانش
نیست باب نجات جز دانش.
اوحدی.
تو بدان آمدی که کار کنی
وز جهان دانش اختیار کنی.
اوحدی.
دانش اندر دل بود نی در زبان
مردم از گفتن نبیند جز زیان.
امیرحسین سادات.
فخر در دانش بود مر مرد را
فخر و دانش هر دو در خاموشی است.
؟ (از جامع التمثیل).
چون دانش است خدمت درگاه فرخت
پیرایۀ توانگر و سرمایۀ فقیر.
سپاهانی (از شرفنامۀ منیری).
، عقل. (مجموعۀ مترادفات ص 249). خرد قلب. قعر. حجی. فقفوق. (منتهی الارب) :
غمی شد دل گو چو پاسخ شنید
که طلحند را هیچ دانش ندید.
فردوسی.
استهجاج، به رای و دانش خود کار کردن. (منتهی الارب) ، هنر و تربیت. (ناظم الاطباء) ، دانش آشکار بینشی. علم غیب الهی. (ناظم الاطباء). علم حضوری حضرت عزت و اعیان ممکنه جمیعاً دفعه واحده که موقوف بیکی از ازمنۀ ثلاثه یعنی ماضی و مستقبل و حال نبوده باشد. (انجمن آرا).
- اهل دانش، مردم دانا و فاضل. (ناظم الاطباء) :
پادشاه نظم و نثرم در خراسان و عراق
کاهل دانش را زهر لفظ امتحان آورده ام.
خاقانی.
گاه پیش از کلمه دانش کلمه دیگر از پیشاوند و قید و غیره درآید و کلمه مرکب سازد چون:
- بادانش، دانشمند. حکیم. فاضل. مطلع. خردمند. بصیر عارف. واقف:
فرستادم اینک فرستاده ای
سخنگوی و با دانش آراده ای.
فردوسی.
شب و روز گرد طلایه بپای
سواران بادانش و رهنمای.
فردوسی.
هنرمند بادانش و بانژاد
تو شادی و این دیگران از تو شاد.
فردوسی.
هم آنگه ز لشکر یکی نامجوی
نگه کرد با دانش و آبروی.
فردوسی.
مردمانی مردم زاده، با دانش و فضل و راستگوی. (فارسنامۀ ابن بلخی چ اروپا ص 72).
- بدانش، بوسیلۀ دانش. با دانش. بسبب دانش. به علم. به خرد:
بدین خویشی اکنون که من کرده ام
بزرگی بدانش برآورده ام.
فردوسی.
بدانش بود مرد را آبروی
به بیدانشی تا توانی مپوی.
فردوسی.
- بسیاردانش، علامّه. که از دانش و علم مایه ورست.
- بیدانش، جاهل. مقابل بادانش:
که مرد ارچه دانا و صاحبدل است
بنزدیک بیدانشان جاهل است.
سعدی.
- بیدانشی، جاهلی. مقابل دانشمندی و خردمندی:
بدانش بود مرد را آبروی
به بیدانشی تا توانی مپوی.
فردوسی.
ز دانش یکی جامه کن جانت را
که بیدانشی مایۀ کافریست.
ناصرخسرو.
در آیینه گر خویشتن دیدمی
به بیدانشی پرده ندریدمی.
سعدی.
چو از قومی یکی بیدانشی کرد
نه که را منزلت ماند نه مه را.
سعدی.
- پردانش، بسیاردانش. علامّه. بسیارعلم.
- کم دانش، که از علم اندک مایه دارد. کم مایه در علم.
و نیز کلمه یا اداتی به کلمه دانش پیوندد و کلمه مرکب سازد چون:
دانش آباد. دانش آرا. دانش آموز. دانش افزا. دانش الفنج. دانش اندوز. دانش بهر. دانش پذیر. دانش پرست. دانش پرور. دانش پژوه. دانش پناه. دانش جو. (دانشجوی). دانش خور. دانش دوست. دانش سار. دانش سرشت. دانش سرا. دانش سگال. دانش سنج. دانش فروش. دانشکده. دانش کوتاه. دانش گستر. دانشگاه. دانشگر. دانش گزین. دانشمند. دانش مزی. دانشمندی. دانشنامه. دانشور. دانشوری. دانشومند. دانشیار. دانشیاری. دانشی. رجوع به هر یک از این کلمات در ردیف خود شود
لغت نامه دهخدا
دانش
(نِ)
منشی دانش علیخان با برادر خود منشی رونق علیخان کتابت نواب سعادت علیخان حاکم خطۀ اود هندوستان داشت و در لکهنو (لکنهو) بزاد برآمده. این بیت ازوست:
آن سلسلۀ زلف مجنبان دگر ای باد
در شور میاور دل شوریدۀ ما را.
(قاموس الاعلام ترکی)
لغت نامه دهخدا
دانش
دانندگی، دانائی، علم و فضل و دانستن چیزی
تصویری از دانش
تصویر دانش
فرهنگ لغت هوشیار
دانش
((نِ))
علم، معرفت
تصویری از دانش
تصویر دانش
فرهنگ فارسی معین
دانش
علم
تصویری از دانش
تصویر دانش
فرهنگ واژه فارسی سره
دانش
اندیشه، بینش، حکمت، خرد، دانایی، شناخت، علم، فرهنگ، فضل، معرفت
متضاد: جهل
فرهنگ واژه مترادف متضاد
دانش
معرفةً
تصویری از دانش
تصویر دانش
دیکشنری فارسی به عربی
دانش
Knowledge
تصویری از دانش
تصویر دانش
دیکشنری فارسی به انگلیسی
دانش
connaissance
تصویری از دانش
تصویر دانش
دیکشنری فارسی به فرانسوی
دانش
知识
تصویری از دانش
تصویر دانش
دیکشنری فارسی به چینی
دانش
জ্ঞান
تصویری از دانش
تصویر دانش
دیکشنری فارسی به بنگالی
دانش
знание , знание
تصویری از دانش
تصویر دانش
دیکشنری فارسی به روسی
دانش
Wissen
تصویری از دانش
تصویر دانش
دیکشنری فارسی به آلمانی
دانش
знання
تصویری از دانش
تصویر دانش
دیکشنری فارسی به اوکراینی
دانش
wiedza
تصویری از دانش
تصویر دانش
دیکشنری فارسی به لهستانی
دانش
علم
تصویری از دانش
تصویر دانش
دیکشنری فارسی به اردو
دانش
maarifa
تصویری از دانش
تصویر دانش
دیکشنری فارسی به سواحیلی
دانش
ความรู้ , ความรู้
تصویری از دانش
تصویر دانش
دیکشنری فارسی به تایلندی
دانش
conhecimento
تصویری از دانش
تصویر دانش
دیکشنری فارسی به پرتغالی
دانش
bilgi
تصویری از دانش
تصویر دانش
دیکشنری فارسی به ترکی استانبولی
دانش
지식
تصویری از دانش
تصویر دانش
دیکشنری فارسی به کره ای
دانش
知識
تصویری از دانش
تصویر دانش
دیکشنری فارسی به ژاپنی
دانش
ידע
تصویری از دانش
تصویر دانش
دیکشنری فارسی به عبری
دانش
pengetahuan
تصویری از دانش
تصویر دانش
دیکشنری فارسی به اندونزیایی
دانش
kennis
تصویری از دانش
تصویر دانش
دیکشنری فارسی به هلندی
دانش
conocimiento
تصویری از دانش
تصویر دانش
دیکشنری فارسی به اسپانیایی
دانش
conoscenza
تصویری از دانش
تصویر دانش
دیکشنری فارسی به ایتالیایی
دانش
ज्ञान , ज्ञान
تصویری از دانش
تصویر دانش
دیکشنری فارسی به هندی

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از دانشی
تصویر دانشی
دانشمند، دانشور، اهل علم و دانش، برای مثال تو ای دانشی چند نالی ز چرخ / که ایزد بدی دادت از چرخ برخ (اسدی - ۳۶۸)
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از دانشق
تصویر دانشق
اجتماع برای مشورت کنکاج، مجلس مشورت مجلس عام
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از دانشی
تصویر دانشی
اهل دانش، خردمند
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از دانشی
تصویر دانشی
((نِ))
دانا، دانشمند
فرهنگ فارسی معین
تصویری از دانشق
تصویر دانشق
((نِ شَ))
اجتماع برای مشورت، کنکاج، مجلس مشورت، مجلس عام
فرهنگ فارسی معین