جدول جو
جدول جو

معنی داغدشت - جستجوی لغت در جدول جو

داغدشت
(دَ)
دهی است جزء دهستان قاقازان بخش ضیأآباد شهرستان قزوین واقع در 72000گزی شمال ضیأآباد. معتدل و دارای 78 تن سکنه است. آب آنجا از چشمه سار، محصول آنجا غلات و لوبیا و نخود، شغل اهالی زراعت و قالی بافی و راه آن مالروست و سکنه از طایفۀ غیاثوند هستند. زمستان بحدود توت چال رودبار الموت میروند. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 1)
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از داشت
تصویر داشت
حفظ و نگهداری، داشتن، پسوند متصل به واژه به معنای حفظ کردن مثلاً بازداشت، بزرگ داشت، بهداشت، چشمداشت، نیکوداشت
فرهنگ فارسی عمید
(دِ دَ)
دهی است از دهستان بویراحمد سردسیر بخش کهکیلویه شهرستان بهبهان. واقع در41هزارگزی شمال خاوری بهبهان دارای 105 تن سکنه است. آب آن از چاه تأمین می شود. ساکنین از طایفۀ بویراحمدی هستند. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 6). در قدیم این ناحیه را بلادشاپور می گفتند و چون الوار کوه کهکیلویه توابع بلاد شاپور را باقی گذاشتند اکنون آنجا را ناحیۀ دهدشت گویند. میانۀ شمال و مشرق شهر بهبهان است. (یادداشت مؤلف)
لغت نامه دهخدا
(دَ رْ دَ / دَ رِ دَ)
نام محله ای است در صفاهان. (برهان) (از آنندراج). محله ای است دراصبهان که آنرا باب دشت نیز گویند. (از تاج العروس). اصفهان... در اصل چهار دیه بوده است، کران، کوشک، جوباره و دردشت. (نزهه القلوب مقالۀ 3 ص 48). بین اهالی این محله و اهالی محلۀ جوباره یا جویباره همواره اختلاف بود و نزاعهای خونین درمی گرفت، کما اینکه کمال الدین اسماعیل در ابیات زیر بدان اشاره کرده است:
تا که دردشت هست و جوباره
نیست از کوشش و کشش چاره
ای خداوند هفت سیاره
پادشاهی فرست خونخواره
تا که دردشت را چو دشت کند
جوی خون راند او ز جوباره
عدد هر دوشان بیفزاید
هر یکی را کند بصد پاره.
کمال الدین اسماعیل (دیوان ص 693).
دی بگذشتم چو بیهشان بر دردشت
از بوی گلاب و گل دماغم تر گشت.
جمال الدین عبدالرزاق (از آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(غَ)
از دههای حدود بارفروش. (از مازندران و استرآباد رابینومتن انگلیسی ص 119 و ترجمه وحید مازندرانی ص 160)
لغت نامه دهخدا
(یِ اِ)
دهی است از بخش خوان شهرستان گلپایگان واقع در 7000 گزی جنوب خاوری خوانسار و 6000 گزی خاور راه شوسۀ خوانسار به اصفهان نقطه ای است کوهستانی، سردسیر که 626 تن سکنه دارد، با آب قنات مشروب میشود و محصول آن غلات، تنباکو و لبنیات و شغل ساکنان آن زراعت و گله داری است. راه آن مالرو و دارای دبستان است. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 6)
لغت نامه دهخدا
(اَ غَ)
دهی است جزء دهستان برغان ولیان کرج، از شهرستان کرج. این ده 260 تن سکنه دارد. آب آنجا از قنات تأمین میشود و محصول آن غلات، انگور، سیب زمینی، چغندرقند و شغل اهالی زراعت است. مزرعۀ فرینگ جزء این ده است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 1)
لغت نامه دهخدا
(یِ)
قلعه و شهری است از نواحی خانقین. (از معجم البلدان). قلعه و قریه ای باشد به نزدیکی خانقین. (مراصد الاطلاع). ولایتی است قریب پنجاه پاره دیه بود و در صحرایی واقع است که متصل میدان بزرگ است و علفزارهای در غایت خوب است و هوایی معتدل دارد و آبش از جبالی که در آن حدود است برمی خیزد. (نزهه القلوب، جزء 3 ص 108). امروز به ماهیدشت اشتهار دارد. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). و رجوع به ماهیدشت شود
لغت نامه دهخدا
(دَ)
نام دیهی به فرح آباد مازندران. (مازندران و استراباد رابینو ص 120 بخش انگلیسی). دهی از دهستان اندرود بخش مرکزی شهرستان ساری. واقع در 35 هزارگزی جنوب خاوری ساری. کنار رود تجن. دامنه، معتدل، مرطوب و مالاریائی. داری 120 تن سکنۀشیعه، مازندرانی و فارسی زبان. آب آن از رود خانه تجن، محصول آنجا پنبه و غلات و برنج و صیفی. شغل زراعت و راه آن مالرو است. (فرهنگ جغرافیائی ایران ج 3)
لغت نامه دهخدا
(دَ دَ)
باب دشت. نام محله ای به اصفهان. (از تاج العروس). شاید صورتی از ’در دشت’ باشد
لغت نامه دهخدا
(لِ)
دهی است جزء بخش حومه شهرستان دماوند واقع در 6هزارگزی جنوب دماوند و متصل به راه شوسۀ تهران به مازندران. محلی است کوهستانی و سردسیر و 150 تن سکنه دارد. آب آن از قنات و رود خانه تاررود تأمین میشود. محصول آن غلات، سیب زمینی، لوبیا، بنشن، عسل. شغل اهالی زراعت و گله داری است. سر راه شوسه واقع است. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 4)
لغت نامه دهخدا
(غِ دَ)
زاغ است و آن را کلاغ دشت (غراب الزرع) نیزمیگویند از آن روی که در دشت و صحرا زندگی میکند:
یکی دشت پیمای پرنده زاغ
بدیدار و رفتار زاغ و نه زاغ.
اسدی (گرشاسب نامه).
محقق حلی در کتاب شرایع آرد: و یحل غراب الزرع. و رجوع به زاغ دشتی، زاغ اهلی، زاغ ده باش و زاغ شود
لغت نامه دهخدا
(دُ)
همان زرتشت است که زردشت باشد. (برهان قاطع). بجای نام زرتشت آمده است. (لغات شاهنامه تألیف دکتر شفق ص 152) :
اگر شاه باشم و گر زاردشت
نهالین ز خاکست و بالین ز خشت.
فردوسی.
رجوع به زارتشت و زرتشت و زاردهشت و مزدیسنا و تأثیر آن در ادب پارسی ص 62 شود
لغت نامه دهخدا
(وْ دَ)
دهی است از دهستان بیشه بخش مرکزی شهرستان بابل با 85 تن سکنه. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 3)
لغت نامه دهخدا
(دَ)
نام نیای دهم زرتشت پیامبر ایرانی. (این نام بصورتهای واندست، ویدس، وایدست نیز آمده است). رجوع به مزدیسنا ص 69 شود
لغت نامه دهخدا
(خوَیْ / خَیْ / خِیْ / خُیْ)
دارای داغ، بداغ، نشان دار، دارای نشان، مسوم، علامت دار، متسوم، (منتهی الارب)، الشیخ المتوسم، المتجلی بسمهالشیوخ، (منتهی الارب)، داغ بر اندام، صاحب داغ، آنکه بر تن او داغ نهاده باشند:
هر که زآن گور داغدار یکی
زنده بگرفتی از هزار یکی
چونکه داغ ملک بر او دیدی
گرد آزار او نگردیدی،
نظامی،
داغ تو داریم و سگ داغدار
می نپذیرند شهان در شکار،
نظامی،
نه این زمان دل حافظ در آتش هوس است
که داغدار ازل همچو لالۀ خودروست،
حافظ،
، لکه دار، معیب، (از آنندراج)، عیب دار، (شرفنامۀ منیری)، فرزندمرده، مصاب بمرگ عزیزی یا فرزندی، مرگ نزدیک خویش دیده: دلی داغدار، ماتم دیده، مصیبتی برصاحب آن وارد شده،
- داغدار بستان، بلبل، (لغت محلی شوشتر، نسخۀ خطی)،
، دارای رنگی جز رنگ متن سرخ یا سیاه، چون: اسبی داغدار یا لالۀ داغدار،
- داغدار بستان، کنایه از گل لاله و شقایق است، (لغت محلی شوشتر، نسخۀ خطی)،
- داغ لاله، سیاهی انتهای گلبرگهای سرخ لاله:
همچو داغ لاله چسبیده ست صائب بر جگر
آه مااز بسکه نومید از در گردون شده ست،
صائب،
- لالۀ داغدار، لاله که درون آن سیاهست، لاله که بر گل برگ آن خالهای سیاه است، رجوع به لاله شود،
، کنایه از عاشقی است که بوصل نرسد و بهجران گذراند، (لغت محلی شوشتر نسخۀ خطی)
لغت نامه دهخدا
دهی است از دهستان قره باشلو، واقع در 8هزارگزی باختر شوسۀ عمومی قوچان به دره گز، جلگه و معتدل و دارای 389 سکنه است، آب آنجا از چشمه است و محصول آنجا غلات و بنشن، شغل اهالی آنجا زراعت و قالیچه و گلیم بافی است و راه آنجا مالرو است، (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 9)
لغت نامه دهخدا
(دَ)
عنب الثعلب و تاجریزی. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(دَ)
از قراء جره و قامور. (جغرافی غرب ایران ص 112). به مسافت کمی جنوبی اشفایقان و مزرعۀ نصیرآباد، حریم باغ دشت از موقوفات مدرسه منصوریۀ شیراز است. (فارسنامۀ ناصری). در فرهنگ جغرافیایی آمده است: دهی است از دهستان جره بخش مرکزی شهرستان کازرون که در 64 هزارگزی جنوب خاور کازرون بر کنار راه فرعی کازرون به فراشبند در جلگه واقع است. ناحیه ای است گرمسیر و دارای 142 تن سکنه و آب آن از رود خانه جره تأمین میشود. محصول عمده آن غلات و خرما و شغل مردمش زراعت است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 7)
لغت نامه دهخدا
(یِ تَ)
مصدر مرخم از داشتن به معنی حفظ و نگهداری و توجه و حمایت و حراست و صیانت:
عالمی را بنکوداشت نگه دانی داشت
مال خویش از قبل داشت نداری تو نگاه،
فرخی،
و از خداوند عز اسمه میخواهیم تا وی را و ایشان را جمله رابه داشت خویش شغلهای دو جهانی کفایت کند، (اسرارالتوحید چ بهمنیار ص 276)، خداوند عز و جل امیر جلیل ملک مظفر را به داشت خویش بدارد، (اسرارالتوحید ص 274)،
- بازداشت، حبس، توقیف،
- بدداشت، بد تعهد کردن، عدم رعایت:
ناداشته او خوار بماند از تو غریب است
بدداشت غریبان نبود سیرت احرار،
ناصرخسرو،
- برداشت، تحصیل، بدست آوردن،
-، ابتدا، شروع، آغاز (در موسیقی)،
- بزرگ داشت، تعظیم، تکریم، احترام،
- بهداشت، حفظ صحت،
- به داشت، نیکوداشت،
- پیش داشت، تقدیمی، پیشکش،
-، عرض،
- تیمارداشت، تعهد، تفقد، رجوع به شاهد حرمت داشت شود،
- چشمداشت، توقع،
- حرمت داشت، احترام: و به برکات قلم فتوی و قدم تقوی و نگاهداشت رعیت بر راه شریعت مملکت سلاطین آل سلجوق مستقیم شد و علم دوستی و حرمت داشت سلاطین و تیمارداشت رعیتان و عمارت جهان، پیشه کرد،
- خوارداشت، خفت،
- رواداشت، اجازه، اباحه،
- سبک داشت، خفت،
- فروداشت، تنزل، (و در موسیقی) فرودآمدن،
- کم داشت، نقص،
- گوش داشت، اطاعت،
- ناداشت، بینوا، تهیدست، بیکاره، (تعلیقات معارف بهاء ولد ج 1 ص 489)،
- نگاهداشت، نگهداشت، محافظت،
- نیکوداشت، نکوداشت، تفقد،
- یادداشت، حفظ،
،
ملک، جده: وقسم دوم از عرض هفت گونه است: ... و یکی داشت که به تازی ملک خوانند، (دانشنامۀ علایی چ خراسانی ص 85)، زاد و توشه ؟: آنجا که وهم است خویشتن را کشتی از غم آنک داشت یکماهه داری، یعنی از ترس بی نوائی موهوم خود را هلاک کردی، (کتاب المعارف)، در تداول مردم گناباد خراسان، داشت در مورد جامه بکار رود، گویند جامه یا پارچه داشت دارد و محکم است و گاه گویند پرداشت و یا کم داشت است و ظاهراً قریب به این معنی است آنچه در فارسنامۀ ابن بلخی آمده است: و جامۀ کتان بافند سخت تر و لطیف آن را سینزی گویند، اما داشتی ندارد، (فارسنامه چ اروپا ص 149 و 150)، در ناظم الاطباء معانی: پرورش و تربیت و معذرت و خدمت و کورۀ سفال پزی و بخشش و انعام نیز بکلمه داده شده است
لغت نامه دهخدا
(دَ غَ)
تره ای باشد. (آنندراج). سبزی و سبزه زار. (از ناظم الاطباء). ظاهراً محرف برغست یا ورغست است. رجوع به برغست و ورغست شود
لغت نامه دهخدا
تصویری از داشت
تصویر داشت
داشتن، نگاهداری
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از داغدار
تصویر داغدار
نشاندار، علامت دار، ماتم دیده، فرزند مرده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از داشت
تصویر داشت
داشتن، پرورش، تربیت، بخشش، انعام، طاقت، زور، ملک، دارایی
فرهنگ فارسی معین
تصویری از داغدار
تصویر داغدار
داغدیده
فرهنگ فارسی معین
داغدیده، سوگوار، عزادار، ماتم زده، مصیبت زده
فرهنگ واژه مترادف متضاد
از توابع دو هزار تنکابن
فرهنگ گویش مازندرانی
نام روستایی در حوزه ی بالاتجن قائم شهر
فرهنگ گویش مازندرانی
از توابع سه هزار تنکابن
فرهنگ گویش مازندرانی
از مراتع نشتای عباس آباد
فرهنگ گویش مازندرانی
پیدا، آشکار
فرهنگ گویش مازندرانی
روستایی در شهرستان قائم شهر
فرهنگ گویش مازندرانی
سرمایه، اموال
فرهنگ گویش مازندرانی
خال خال، لکّه دار
دیکشنری اردو به فارسی