جدول جو
جدول جو

معنی داسیر - جستجوی لغت در جدول جو

داسیر
(رِ)
یکی از بلاد هند قدیم آنچنانکه در ’سنگهت’ آمده است. (ماللهند بیرونی 156)
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از دایر
تصویر دایر
مقابل بائر، در حال فعالیت، برقرار، گردنده، دور زننده،
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از اسیر
تصویر اسیر
گرفتار، بندی، زندانی، کسی که در جنگ به دست دشمن گرفتار شود
فرهنگ فارسی عمید
(یِ)
دائر. گردان. گردنده. گردگرد. گردگردان.
- عدد دایر، عدد پنج است و از آنرو آنرا دایر گویند که هر چند او را در اعداد ضرب کنند همان پنج بصورت اصلی خود باز آید 5 در 5 به 25،5 در 25 = 125، 5 در 125 = 625.
، دایر از فلک کدام بود؟ چون دانی که از روز چند ساعت گذشت و آنگاه اگر مستولیت به پانزده زنی وگر کهری هندوان به شش وگر معوج است به اجزاء ساعات روز آفتاب که نیم شش یک قوس النهار اوست آنچ ازین همه گرد آید دایر خوانند، ای آنچ گشت و برآمد از ازمان معدل النهار از برآمدن آفتاب تا بدان وقت. (التفهیم بیرونی ص 205). دایر در فن اصطرلاب عبارتست از بخشی از قوس النهار که میان موضع کوکب (یعنی طرف خطی که از مرکز عالم بمراکز کوکب میگذرد) و افق مشرق یا از قوس اللیل میان مرکز کوکب و افق مغرب باشد. اما باصطلاح زیجها قوسی است از مدار یومی میان طرف خط نامبرده و تقاطع اعلای مدار بانصف النهار بر توالی حرکت معتدل النهار و آنرا دایر ماضی گویند یا بر خلاف توالی و آنرا دایر مستقبل خوانند. (حاشیۀ التفهیم ص 205) ، رایج. متداول. معمول. برقرار، چرخنده. روبراه. دارای گردش. جاری. موجود. مقابل از کار افتاده و ناچیزو غیر موجود: فلان کارخانه دایرست. مدرسه فلان دایرست. مهمانخانه دایرست، متعلق. وابسته. منوط. بازبسته: امر دایرست بین رفتن و نرفتن، بدین دوباز بسته است، آباد. آبادان. معمور. مقابل لم یزرع: دایر بودن، مقابل بایر بودن. آباد و معمور بودن
لغت نامه دهخدا
(سِ)
نام شهری است بفاصله یک شبه راه تا زبید یمن. (معجم البلدان)
لغت نامه دهخدا
ابوالعباس، از جملۀ مشایخی است که حمداﷲ مستوفی نام وی را در تاریخ گزیده (فصل چهارم از باب پنجم) آورده است، (تاریخ گزیده چ اروپا ص 795)
لغت نامه دهخدا
نام ناحیه ای از اروپای باستان میان دانوب و جبال کارپات و دنیسترو لوپن اکزین و تیس
لغت نامه دهخدا
(اَ)
خرۀ اسیر، ناحیتی است بفارس از بلوکات دشتی. چون دو کوه که عبور از آنها دشوار است در دو جانب این بلوک افتاده شمالی آن را گردنۀ کافری و جنوبی آن را ظالمی گویند. در میانۀ مردم مشهور است میان کافر و ظالم اسیر است و این بلوک از گرمسیرات فارس است، در جانب جنوب شیراز، درازی آن از قریۀ وردوان تا وادالمیزان هشت فرسخ، پهنای آن از قریۀ بلبلی تا عربانه چهار فرسخ. محدود است از جانب مشرق و شمال به بلوک خنج و علا مرودشت و از مغرب و جنوب به نواحی گله دار. و شکار این بلوک آهو و بز و پازن و قوچ و میش کوهی و کبک و تیهو و کبک انجیر و در بعضی جایها درّاج است و در زمستان هوبره و چاخرق و زراعت آن گندم و جو دیمی و تنباکوست. در قدیم نخلستانها داشته و چند نخل کهنه باقی مانده است. قصبۀ این بلوک را نیز اسیر گویند، نزدیک بشصت فرسنگ در جانب جنوب شیراز افتاده است. خانه های آن از خشت خام و گل و چوب نخل است و شمارۀ آنها تا پنجاه شصت سال پیش از این، از هزار درب خانه بیشتر بود و اکنون بصد خانه خراب نمی رسد و آب خوردن این قصبه از آب انبار بارانی است و این بلوک مشتمل بر ده قصبۀ آباد است. (فارسنامۀ ناصری). جمعیت آن 4000 تن است
لغت نامه دهخدا
(اَ)
یسیر. رجوع به یسیر شود
لغت نامه دهخدا
(اَ)
گرفتار. مقیّد. محبوس. (غیاث). دستگیر. (ملخص اللغات حسن خطیب کرمانی). دستگیرکرده. (مهذب الاسماء) (شرفنامۀ منیری). مأسور. بسته. بندی. (غیاث) : و یطعمون الطعام علی حبه مسکیناً و یتیماً و اسیراً. (قرآن 8/76). اخیذ. (تفلیسی). اسیف. برده. بردج. بنده. (ترجمان جرجانی) (مؤید الفضلاء). سبی. ج، اساری ̍، اساری ̍، اسراء، اسری ̍. (منتهی الارب) (اقرب الموارد). و جمع بسیاق فارسی: اسیران:
یکی شارسان کرد و آبادبوم
برآورد بهر اسیران روم.
فردوسی.
اسیران و آن گنج قیصر ز راه
بسوی مداین فرستاد شاه.
فردوسی.
همی رفت با لشکر و خواسته
اسیران و اسبان آراسته.
فردوسی.
هر آنکس که بود اندر آبادبوم
اسیرندسرتاسر اکنون به روم.
فردوسی.
چو قیصر بنزدیک ایران رسید
سپاهش همه تیغ کین درکشید
بفرمود تا شد بزندان دبیر
بقرطاس بنوشت نام اسیر
هزارو صد و ده تن آمد شمار
بزرگان روم آنکه بد نامدار.
فردوسی.
کنام اسیرانش کردند نام
اسیر اندرو یافتی خواب و کام.
فردوسی.
اسیران و آن خواسته هرچه هست
کز آن رزمگاه آمدستت بدست...
فردوسی.
ای چون مغ سه روزه بگور اندر
کی بینمت اسیر بغور اندر.
عنصری.
دایم بود هوای تن تو اسیر عقل
اندی که نیست عقل هوای ترا اسیر.
منوچهری.
اسیران را یک نیمه به بوالحسن سپرد و یک نیمه به شیرزاد. (تاریخ بیهقی).
ای پسر پیش جهل اسیری تو
تا نگردد سخن به پیشت اسیر.
ناصرخسرو.
ای سرمایۀ هر نصرت مستنصر
من اسیر غلبۀ لشکر شیطانم.
ناصرخسرو.
بر زمین هر کجا فلک زده ایست
بی نوائی بدست فقر اسیر.
خاقانی.
بهم بود غم و شادی اسیر دنیا را
مگس دو دست بسر، پای در شکر دارد.
نظام استرابادی.
اسیر با افعال آمدن، آوردن، افتادن، بردن، بودن، شدن، ساختن، کردن، گرفتن، گشتن و ماندن صرف شود:
دگر هرکه آمد بدستت اسیر
بدین بارگاه آورش ناگزیر.
فردوسی.
مال من گر تو اسیر افتی آزاد کندت
مال شاهانت گرفت از پس آزادی اسیر.
ناصرخسرو.
ز ایران همی برد رومی اسیر
نبود آن یلان را کسی دستگیر.
فردوسی.
از ایرانیان چند بردند اسیر
چه افکنده بر خاک تیره بتیر.
فردوسی.
به پیش جهانجوی بردش اسیر
ز دور اردوان را بدید اردشیر.
فردوسی.
دوش زندانبان قهرت را همی دیدم بخواب
مرگ را دستار در گردن همی بردی اسیر
گفتم این چه ؟ گفت دی در پیش صاحب کرده اند
ساکنان عالم کون و فساداز وی نفیر.
(شرفنامۀ منیری).
از معرکۀ فتنه به عون تو برون شد
ملکی که کنون در کف او فتنه اسیر است.
انوری.
هرکه اسیر دل است دشمن جان است.
عمادی شهریاری.
اسیرم به بند خیالات و جان را
نوا میدهم وز نوا میگریزم.
خاقانی.
خاقانی اسیر تست مازار و مکش
صیدیست همی فکنده بردار و مکش
مرغیست گرفتۀ تو بگذار و مکش
گر بگریزد به بند بازآر و مکش.
خاقانی.
هم اسیر اجلید ارچه امیر اجلید
مرگ را زآن چه کامیرالامرائید همه.
خاقانی.
گرچه به دست کرشمۀ تو اسیرم
از سر کوی تو پای بازنگیرم.
خاقانی.
همی ترسم که همچون خودنمایان
اسیر بند قرائی بباشم.
عطار.
بال بگشا و صفیر از شجر طوبی زن
حیف باشد چو تو مرغی که اسیر قفسی.
حافظ.
چه بزرگی در آن حقیر بود
که بدست اجل اسیر بود.
مکتبی.
چو پوشیده رویان ایران سپاه
اسیران شوند از بد کینه خواه.
فردوسی.
تا گنج او خراب شد و خیل او اسیر
تا روز او سیاه شد و جان او فکار.
منوچهری.
گر من اسیر مال شوم همچو این و آن
اندر شکم چه باید زهره و جگر مرا.
ناصرخسرو.
آنها که اسیر عقل و تمییز شدند
در حسرت هست و نیست ناچیز شدند
رو باخبری ز آب انگور گزین
کاین بی خبران به غوره میویز شدند.
خیام.
در آفتاب نبینی که شد اسیر کسوف
چو تیغ زنگ زده در میان خون آمد.
خاقانی.
گفتم کلید گنج معارف توان شناخت
گفتا توان اگر نشود نفس اسیر کام.
خاقانی.
آنکه مال تو برد گوئی بگیر
دست و پایش را ببر، سازش اسیر.
مولوی.
بسی کرد از آن نامداران اسیر
بسی کشته شد هم بشمشیرو تیر.
فردوسی.
همه سر بریدند برنا و پیر
زن و کودک خرد کردند اسیر.
فردوسی.
اسیرم نکرد این ستمکاره گیتی
چون این آرزوجوی تن گشت اسیرم.
ناصرخسرو.
چو آن پور قیدافه را شهرگیر
بیاورد گریان گرفته اسیر.
فردوسی.
گرفتند از ایشان فراوان اسیر
زن و کودک و خرد و برناو پیر.
فردوسی.
اصفهبد را بشکستند و اسیر گرفتند. (ترجمه تاریخ یمینی). پسر سوری را اسیر گرفتند. (ترجمه تاریخ یمینی).
یکی مرد بد نام او شهرگیر
بدستش زن و شوی گشتند اسیر.
فردوسی.
اسیر عشق تو گشتم بطمع یاری تو
بروی هر کس طمع آورد همی خواری.
قطران.
یوسف شنیده ای که بچاهی اسیر ماند
این یوسفی است بر زنخ آورده چاه را.
سعدی.
لغت نامه دهخدا
(اَ سْ یَ)
نعت تفضیلی از سیر. رونده تر.
- امثال:
اسیر من الامثال و اسری من الخیال. (عقدالفریدج 1 ص 121 ح).
اسیر من الخضر.
اسیر من شعر
لغت نامه دهخدا
(اُ سَ)
نامی از نامهای مردان عرب
لغت نامه دهخدا
کاه خس. بهندی کاندل. (مؤید الفضلاء)
لغت نامه دهخدا
دهی از دهستان مرکزی بخش مریوان شهرستان سنندج، واقع در یکهزارگزی شمال دژ شاهپور، دامنه، سردسیر دارای 100 تن سکنه است، آب آن از چشمه و محصول آن غلات و شغل اهالی زراعت و گله داری است، (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 5)
لغت نامه دهخدا
شهری به مالزی در ساحل جنوب شرقی جزیره برنئو، دارای 6000تن سکنه و تجارت آن بیشتر عسل اللبنی (میعۀ سائله)، صبر زرد، فلفل، جوز هندی و کافور است، و نام ناحیۀ آن با 40000 تن سکنه
لغت نامه دهخدا
گرسنه، که سیر نیست، مقابل سیر، رجوع به سیر شود
لغت نامه دهخدا
دهی است از دهستان خواست بخش مرکزی شهرستان ساری، واقع در11هزارگزی شمال ساری و 3هزارگزی باختر شوسۀ ساری به فرح آباد، دشت است و معتدل و مرطوب و مالاریائی و دارای 250 تن سکنه، آب آن از چشمۀ عالی واک است، محصول آنجا برنج و غلات و پنبه و صیفی، شغل مردم آن زراعت و راه آنجا مالروست، این آبادی از دو محل بالا و پائین تشکیل شده است، (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 3)
لغت نامه دهخدا
دلال را گویند و به عربی سمسار خوانند، داستار، (برهان)
لغت نامه دهخدا
موضعی است ظاهراً بحدود موصل، و محل اقامت کردان آن نواحی، و شاید نیز صورتی از داسن باشد، رجوع به داسن شود، (از کتاب کرد و پیوستگی نژادی و تاریخی او ص 176)
لغت نامه دهخدا
(یِ)
بن ژزف بارن. علامۀ نحریر و مترجم فرانسوی (1651-1720م.)
آندره. زبان شناس فرانسوی (1651-1722 میلادی)
لغت نامه دهخدا
تصویری از داسار
تصویر داسار
دلال سمسار
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از دایر
تصویر دایر
دائر، گردان، گردنده، گردگرد، گرداگردان، چرخنده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از اسیر
تصویر اسیر
گرفتار، محبوس، دستگیر، ماسور، بسته بندی، بنده، ج اسرا
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ناسیر
تصویر ناسیر
آنکه سیر نیست گرسنه مقابل سیر
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از اسیر
تصویر اسیر
((اُ))
گرفتار، برده، بنده، مفرد اسراء
فرهنگ فارسی معین
تصویری از دایر
تصویر دایر
((یِ))
گردنده، آباد، معمور، رایج، متداول، گردان، چرخنده، متعلق، وابسته
فرهنگ فارسی معین
تصویری از اسیر
تصویر اسیر
برده، دستگیر
فرهنگ واژه فارسی سره
بازداشت، بندی، دربند، دستگیر، زندانی، محبوس، برده، بنده، پابند، مقید، دستخوش، گرفتار، مبتلا
متضاد: آزاد، رها
فرهنگ واژه مترادف متضاد
آباد، آبادانی، برپا، معمور، رایج، متداول، معمول، چرخنده، گردنده
متضاد: بایر
فرهنگ واژه مترادف متضاد
پارچه یا نمدی که برای گرفتن جسم داغ به کار رود
فرهنگ گویش مازندرانی