جدول جو
جدول جو

معنی دارکیسه - جستجوی لغت در جدول جو

دارکیسه
(سَ / سِ)
کیسه ای که هنگام خزان بر میوۀ درختان پوشانند تا برای زمستان بماند، کیسه مانندی که از درخت معروف پشه دار بوجود می آید و درون آن پر از پشه است. (برهان) (آنندراج)
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از دارینه
تصویر دارینه
(دخترانه)
نام روستایی در نزدیکی سقز
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از ارکیده
تصویر ارکیده
(دخترانه)
گلی با رنگهای درخشان که یک گلبرگ آن از دو گلبرگ دیگرش بزرگتر است
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از ارکیده
تصویر ارکیده
نوعی گل سرخ و صورتی که یک گلبرگ آن از دو گلبرگ دیگرش بزرگ تر است، گیاه علفی و زینتی این گل از خانوادۀ ثعلب
فرهنگ فارسی عمید
(چَ / چِ)
دهی از دهستان بربرود بخش الیگودرز شهرستان بروجرد است که در 18هزارگزی جنوب خاوری الیگودرز و 5هزارگزی جنوب شوسۀ الیگودرز به گلپایگان واقع شده، جلگه ای معتدل و دارای 103 تن سکنه است. آب آن از قنات و محصول عمده آن غلات و لبنیات، و شغل اهالی زراعت و گله داری و صنایع دستی زنان قالی و جاجیم بافی است. راه مالرو دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 6)
لغت نامه دهخدا
(دَ سَ)
گروه مردم. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(دِ کیسْ سِ / دِ سِ)
کلمه تعجب است در تداول لوطیان و مشتی ها. علامت تعجب و علامت استفهام انکاری است. صوتی است علامت تعجب و گاهی تحقیر را. (یادداشت مرحوم دهخدا). دکی. دکیره. زکی
لغت نامه دهخدا
(رَ)
عبدالعزیز بن عبدالله بن محمد بن عبدالعزیز. کنیۀ او ابوالقاسم شهرت او دارکی و از بزرگان فقهای شافعی بود. فقه را از ابواسحاق مروزی و حدیث را از جد مادری خود حسن بن محمد دارکی آموخت. و سپس به بغداد رفت و بتدریس پرداخت. در گذشت او را در سال 375هجری قمری در بغداد نوشته اند. (از ریحانه الادب ج 2)
لغت نامه دهخدا
(کی یَ)
نام قدیم ناحیتی که منطبق با کشور رومانی فعلی است. (ایران باستان ج 3 ص 2466 و 2470 و 2473)
لغت نامه دهخدا
(دارْ یَ / یِ)
مصحف دورویه. دائره. یهودیان طهران دریه گویند. حلقه واری است از چوب که بر یک روی یا دو روی آن پوستی کشیده باشند و رامشگران بهمراه دیگر سازها بنوازند. رجوع به دائره و دورویه شود
لغت نامه دهخدا
(اُ سَ)
از ممالک هند. (آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(دُ سَ / سِ)
دونخه. دوپوده. حوله و رومال و یا دستمال زغب دار کلفتی از پارچۀ سفید که دو سر آن ریسه دار باشد. (ناظم الاطباء). نوعی از رومال یا دستمال. (آنندراج) ، گلیم ریشه دار. (ناظم الاطباء). قسمی از قالین. (آنندراج) ، روپوش. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(کَ / کِ)
قسمت بالای دارها (درخت ها) که تیر از آن کنند. در همدان مصطلح است، و در کرج و طهران، شلاقی نامند
لغت نامه دهخدا
(نِ)
دهی از دهستان نمشیر بخش بانه شهرستان سقز است که در 24 هزارگزی شمال باختری بانه و 7هزارگزی جنوب باختری راه شوسه بانه بسردشت واقع شده است. کوهستانی. سردسیر و سکنۀ آن 85 تن است. در دو محل بفاصله 2 هزار گز واقع، بالا و پائین نامیده شده است. سکنۀپائین 60 تن است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 5)
لغت نامه دهخدا
(سَ / سِ)
مخفف بادریسه باشد: و فلک را برای گردش و نیز باریسۀ دوک را برای گردش فلکه خواندند. (تفسیر ابوالفتوح رازی ج 3 صص 9-14). و رجوع به بادریسه شود، تیزبین (در حیوانات) :
بفرمود تا برنهادند زین
بر آن راه پویان (اسبان) باریک بین.
فردوسی.
بپرهیز گاران پاکیزه رای
بباریک بینان مشکل گشای.
نظامی.
، خسیس. (آنندراج) (ارمغان آصفی). تنگ نظر. میرزا صائب گوید:
از سر خوان ملک برخیز کاین باریک بین
می شمارد لب گزیدن را لب نانی دگر.
(آنندراج).
، شاعر. (دهار) :
سواد دیدۀ باریک بینان
انیس خاطر خلوت نشینان.
نظامی.
، ناتوان بین. (ارمغان آصفی)، ناتوان. (آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(رَ)
صاحب معجم البلدان آرد: عمرانی گوید قریه ای است و چیزی بر آن اضافه نمی کند. (از معجم البلدان)
لغت نامه دهخدا
(سَ / سِ)
ارقم. حیۀ برصاء. حیۀ رقشاء. نوعی از مار سیاه و سپید. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). نوعی از مار سیاه و سپید که گویند سخت خطرناک است. (گنجینۀ گنجوی چ وحید ص 341) :
باد سحری چو بردمم ز دهن
مارپیسه کنم ز پیسه رسن.
نظامی (گنجینۀ گنجوی ص 341)
لغت نامه دهخدا
(نَ زَ / زِ)
درختی است در هندوستان: کوهی است بر او خیزران و دارنیزه و پلپل و جوز هندی بسیار خیزد (حدود العالم، ذیل شرح شهر ملی. و نیز ذیل صمور، سندان، کنبایه و اورشفین). چون در جای دیگر کتاب دارچینی بنام خود یاد شده است ظاهراً دارنیزه با دارچینی فرق دارد، هر چند که در ردیف پلپل و جوز هندی آمده است. معهذاممکن است دارچینی را قدما دارنیزه هم گفته باشند؟
لغت نامه دهخدا
کیسه مانندی است که در بعضی درختان بهم میرسد و درون آن پر از پشه می باشد
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از دکیسه
تصویر دکیسه
گروه مردم گروزه
فرهنگ لغت هوشیار
مونث دایر (دائر) دور زننده گردنده، خطی گرد که دور چیزی را احاطه کرده باشد، سطحی که خطی مدور گرد آنرا احاطه کرده باشد بطوری که فاصله هر یک از نقاط محیط آن نسبت به نقطه مرکزی مساوی بود، جمع دوایر (دوائر) یا دایره صغیره. دایره ایست مفروض که کره را نصف نکند. مقابل دایره عظیمه دایره عظمی (عظیم) دایره ایست مفروض که کره را نصف کند. مقابل دایره صغیره. دایره های عظیمه که اهل هیئت بر فلک فرض کرده اند نه اند: معدل النهار، منطقه البروج، دایره ماره بالاقطاب الاربعه دایره ای است که بر هر دو قطب منطقه البروج وهر دو قطب معدل النهار و بر هر دو میل کلی گذشته، دائره الافق دایره ایست که فلک را نصف کند در میان مرئی و غیر مرئی، دایره نصف النهار، دائره الارتفاع چون قوس ارتفاع کواکب از این دایره ماخوذ است بدین نام نامیده شد، این دایره از سمت الراس و القدم میگذرد و در روز و شب دوباره بر دایره نصف النهار منطبق میشود، دائره اول السموات دایره ای است که مرور میکند بسمتین الراس و القدم و بدو نقطه مشرق و مغرب و قطبین، دائره المیل و این دایره ایست که مرور میکند بهر دو قطب معدا النهار و بدان بعد کواکب سیاره از معدل النهار و میل منطقه البروج از معدا النهار شناخته میشود، دائره العرض دایره ایست که مرور میکند بدو قطب بروج و بان عرض کوکب شناخته میشود. یا دایره مینا آسمان فلک. یا دایره هندی صفحه ای که در روی آن تعیین ساعات نمایند. یا روی دایره ریختن مطلبی را. آنرا اظهار کردن در کمال وضوح آنرا شرح دادن، لشکری که بر جای فرود آید، مهمیز پرندگان، خار، بخت بد. روزگار نامساعد، حادثه پیشامد جمع دایرات، خانقاه صومعه، جمعیت حلقه مجلس، موهای گرد بر جانب سر آدمی، سازی است از آلات ضربی دف داریه، در موسیقی قدیم کشورهای اسلامی بیک نوع درآمدمخصوص که از در آمد خواننده میشد اطلاق میشد، هر چند به هر مناسب جزو یک دستگاه کرده آنرا دایره نامیده و هر دایره را اسمی نهادند. شش دایره مشهور با نام بحرها که از هر دایره منشعب میشود از این قرار است: متفقه مختلفه موتلفه مجتلبه مشتبهه منتزعه، شعبه ای از یک اداره دولتی جمع دوایر
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از دلریسه
تصویر دلریسه
ضعف و سستی به علت گرسنگی و بی حالی
فرهنگ لغت هوشیار
((اُ دِ))
گیاهی از طایفه ثعلب که بعضی از انواع آن دارای گل های زیبا است و به عنوان گل زینتی در باغچه یا گلدان کاشته می شود
فرهنگ فارسی معین
تصویری از دکیسه
تصویر دکیسه
((دَ کّ س))
از ادات تمسخر و توهین
فرهنگ فارسی معین
کیسه ی تر شده که مصارف ویژه دارد
فرهنگ گویش مازندرانی
مراسم پاتختی عروس که یک روز بعد از عروسی در منزل داماد انجام
فرهنگ گویش مازندرانی
کومه روی درخت
فرهنگ گویش مازندرانی
دف، دایره، داربه، دف کوچک که نوعی ساز کوبه ای است
فرهنگ گویش مازندرانی