جدول جو
جدول جو

معنی دادبالا - جستجوی لغت در جدول جو

دادبالا
(دِ)
اعتدال قد و موزونی بالا و قامت و آن را دادبود نیز گویند و دادوند، به معنی معتدل که اعتدال داده شده باشد. (انجمن آرا). درستی و اندازۀ بالا و سرتاپا که دادوند هم گویند
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از درازبالا
تصویر درازبالا
درازقد، بلندقامت، بلندبالا
فرهنگ فارسی عمید
چیزی که شراب بدان صاف کنند و باده پالا نیز گویند، (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(کَ)
دهی از دهستان بنافت بخش دودانگۀ شهرستان ساری. واقع در 15 هزارگزی جنوب باختری کهنه ده. کوهستانی، جنگلی معتدل. مرطوب. مالاریائی و دارای 730 تن سکنۀ مازندرانی و فارسی زبان. آب آن از چشمه سار. محصول آنجا برنج و غلات و عسل. شغل اهالی آنجا زراعت و گله داری. صنایع دستی زنان کرباس و شال بافی و راه آن مالرو است. برنج در دشت فریم زراعت مینمایند. (فرهنگ جغرافیایی ایران ج 3)
لغت نامه دهخدا
نام بازیی است، (آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(تُ)
کوه بلند. (ناظم الاطباء). بالایی تند و پرنشیب. سخت سراشیب. سخت سرازیر. کوهی با سراشیبی سخت:
نگه کرد پرموده او را بدید
ز هامون یکی تندبالا گزید.
فردوسی.
نشست از بر اسب سالار نیو
پیاده همی رفت در پیش گیو
بدان تندبالا نهادند روی
چنان چون بود مردم چاره جوی.
فردوسی.
یکی تندبالا بد از رزم دور
به یکسو ز راه سواران تور
برفتند ترسان بر آن بر ز راه
که شایست کردن به لشکر نگاه.
فردوسی.
بر آن تندبالا برآمددمان
همیدون بزه بر ببازو کمان.
فردوسی.
چو از لشکر آن هر دو تنها شدند
بزیر یکی تندبالا شدند.
فردوسی.
فروافتم ز کوه تندبالا
جهم در موج آب ژرف دریا.
(ویس و رامین).
رجوع به تند شود
لغت نامه دهخدا
(دِ)
درازبالای. دراز قد. طویل القامه. آنکه قدی دراز دارد. بلندقد. آخته بالا. کشیده بالا. قددراز. اسحلان. أسقف. أسنع. أشجع. أشفع. اعم ّ. جخدب. جسرب. ساطی. سرجم. سرعرع. سرناف. سطیع. سفلّج. سکب. سلاهب. سلنطاع. سلنطع. سهود. سیطل. شجعم. شطب. شطبه. شعلّع. شعموم. شفلّع. شنعاف. شنعوف. شوقب. صهیب. ضبغطری ̍. طریم. طوط. عطلّس. علجم. عنشط. غلفاق. قلهبان. (منتهی الارب). مدید. (دهار). مسحلان. مسحلانی ّ. مسقّف. مطمّد. (منتهی الارب). مقدود. (دهار). ممهّک. هبل ّ. همیسع. هیقمانی ّ. (منتهی الارب) : پیری سخت بشکوه درازبالای. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 364). عثمان مردی بود... درازبالا. (مجمل التواریخ و القصص). جوانی ترک را دیدم درازبالا. (انیس الطالبین ص 209). امراءه اسحلانیّه، زن بشگفت آرندۀ درازبالای نیکوصورت. (از منتهی الارب). أعماء، مردم درازبالا. جعشب، درازبالای غلیظ. (منتهی الارب). خرعب، مرد درازبالای پرگوشت. (منتهی الارب). سبندی ̍، درازبالای دلیر. سرطم، درازبالای بلندآواز واضح گفتار. (از منتهی الارب). سمرطل و سمرطول، درازبالای مضطرب خلقت. (منتهی الارب). سمعد، درازبالای سخت ارکان. سمعمع، مردم درازبالای باریک بین. شدف، درازبالای بزرگ. (از منتهی الارب). شطب، مرد نیکوبدن درازبالا. (منتهی الارب). شناص، درازبالای کریم. شوذب، درازبالای نیکوخوی. عتعت، مرد درازبالای تمام اندام. عشانق، درازبالای کم گوشت. هجرع، درازبالای سبک گوشت. (از منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(دِهْ)
یکی از دهستانهای کوچک نه گانه بخش راین از شهرستان زاهدان. این دهستان در شمال خاوری خاش واقع و آب مشروب دهستان از قنات و چشمه تأمین می گردد. از 12 آبادی بزرگ و کوچک تشکیل شده و جمعیت آن در حدود 3000 تن است و طایفۀ شهنوازی در آن ساکن هستند. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 8)
لغت نامه دهخدا
(وْ)
بلند قد. طویل القامه. غول. غول آسا. فوق العاده بزرگ و عظیم
لغت نامه دهخدا
(اَ)
شهری است در شمال غربی هندوستان از ایالت پنجاب در دامنۀ کوه هیمالیا واقع در 272 هزارگزی شمالی دهلی. سکنۀ آن 62000 تن و مرکز تجارتی و صنعتی است و محصول مهم آن گندم است. (از لاروس بزرگ). و رجوع به قاموس الاعلام ترکی ج 1 شود
لغت نامه دهخدا
(اَ دُ)
فرضۀ بحریه در مقاطعۀ گتبرگ و بهوس سوئد. عدد سکنۀ آن 4000 تن و تجارت آن چوب و قطران و غیره است. (ضمیمۀ معجم البلدان)
لغت نامه دهخدا
(دَ)
دهی است جزء دهستان بهنام بخش ورامین شهرستان تهران، واقع در 4هزارگزی خاور ورامین با 226 تن سکنه. آب آن از قنات و راه آن ماشین رو است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 6)
لغت نامه دهخدا
(دُ)
دوچند ومضاعف. (غیاث). دوبرابر و با لفظ رفتن و شدن و کردن و کشیدن و گشتن مستعمل است. (آنندراج) :
یک طرف جام شراب و یک طرف روی نگار
ظرف ما کیف دوبالا برنتابد بیش از این.
باقرکاشی (از آنندراج).
بر بلبل از فراق گل و گلستان چه رفت
بر من ز هجر دوست دوبالای آن رود.
طالب آملی (از آنندراج).
- دوبالا شدن، دوبرابر شدن. (از آنندراج) :
آرزوها در کهن سالی دوبالا می شود
نعل حرص پیر از قد دوتا در آتش است.
صائب (از آنندراج).
- دوبالا کردن، دوبرابر کردن. (آنندراج). مضاعف نمودن:
می کند گلشن دوبالا نشأت بیتابیم
نالۀ بلبل زند مضراب بی قانون مرا.
ملا جامی بیخود (از آنندراج).
- دوبالا گشتن (یا گردیدن) ، دوبرابر شدن. (از آنندراج). دوبالا شدن:
سنگ اطفال به دیوانگی ما افزود
خندۀ کبک ز کهسار دوبالا گردد.
صائب (ازآنندراج).
- ناز دوبالا کردن، ناز دوبرابر کردن. (از آنندراج). ناز و کرشمۀ بسیار نمودن:
می کند ناز دوبالا بعد از این بر قمریان
دست اگر بر دوش سرو آن سروقامت می کند.
صائب (از آنندراج).
، به اندازۀ ارتفاع یا بلندی دوقامت:
می رسد از پی تسخیر دلم پادشهی
شه مژگان سپهی شوخ دوبالانگهی.
باقر کاشی (از آنندراج).
، زیاده. زیادتر، بی نهایت و بی حد. (ناظم الاطباء) ، خمیده. (از یادداشت مؤلف). دوتا. دوتو. دولا. دوبالا - دوبالا - دوبالا رفتن طفل، دولادولا رفتن او
لغت نامه دهخدا
تصویری از دو بالا
تصویر دو بالا
دو مقابل دو برابر مضاعف
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از قدبالا
تصویر قدبالا
قامت
فرهنگ لغت هوشیار