جدول جو
جدول جو

معنی داتورین - جستجوی لغت در جدول جو

داتورین
ماده ای سمی که از تاتوره گرفته می شود
تصویری از داتورین
تصویر داتورین
فرهنگ فارسی عمید
داتورین
مادۀ سمی از داتوره و آن مخدری است قوی
لغت نامه دهخدا
داتورین
آلکالوئید تاتوره
تصویری از داتورین
تصویر داتورین
فرهنگ لغت هوشیار

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از دادفرین
تصویر دادفرین
(پسرانه)
نام یکی از سرداران زمان اسکندر مقدونی
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از کاترین
تصویر کاترین
(دخترانه)
پاک، بی آلایش
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از دکترین
تصویر دکترین
نظریه، قضیه ای که برای اثبات صحت آن محتاج به برهان و دلیل باشد، رای، اندیشه، عقیده، تئوری، حدس، گمان
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از داتوره
تصویر داتوره
حلقه و زنجیر یا ریسمانی که به پای چهارپایان یا زندانیان ببندند، بخو، تاتوره، تاتوله
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از فاتوریدن
تصویر فاتوریدن
دور شدن، دوری گزیدن
یک سو شدن
رمیدن
حذر کردن
فاتولیدن
فرهنگ فارسی عمید
نوعی حشره از خانوادۀ ساتورنید است که خود انواع مختلف دارد، و آن شبیه پروانه و به رنگهای خرمائی و گندم گون و خاکستری است و در میان هر بالش چشمی برنگ سرخ و آبی دارد
لغت نامه دهخدا
در لهجۀ طبری، داس، (از یادداشت مؤلف)
لغت نامه دهخدا
(دَ)
دهی است از دهستان کهنه بخش جغتای شهرستان سبزوار. واقع در 120هزارگزی باختر جغتای و کنار راه مالرو عمومی جغتای به شریف آباد، با 409 تن سکنه. آب آن از قنات و راه آن مالرو است. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 9)
لغت نامه دهخدا
(مَ دَ)
دستوری: تشریق تمامی از قوت است که با وی عطاهای تمام تواند دادن، و پارسیان او را دستوریت خوانند و دستور وزیر بود و هرچ خواهد کردن بکند از نیکوی، و این نام دستوری نیز برراست بودن از آفتاب فکند. (التفهیم بیرونی ص 467)
لغت نامه دهخدا
(بَ دَ)
بودن کوکب مباین شمس (در احکام نجوم). (مفاتیح العلوم)
لغت نامه دهخدا
کافوری، دارای بوی کافور یا رنگ کافور: خانهای زرین و جواهر و عنبرین ها و کافورین ها و مشک و عود بسیار در آنجا نهادند، (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 366)
لغت نامه دهخدا
فاترسین است، رجوع به فاترسین شود
لغت نامه دهخدا
(تُ)
نام یکی از جزایر دریای اژه (یونان) و دارای 15000 تن سکنه است
لغت نامه دهخدا
(یُ)
خصی الثعلب. ذوثلاثه ورقات. رجوع به ساطریون شود
لغت نامه دهخدا
(نِ)
قصبه ایست در ایالت چرنیکوف از روسیه در جهت شرقی شهر چرنیکوف و مرکز قدیمی قزاقها میباشد. (قاموس الاعلام ترکی ج 2)
لغت نامه دهخدا
دهی است از دهستان رستم بخش فهلیان و ممسنی شهرستان کازرون که در 9 هزارگزی شمال فهلیان برکنار راه شوسۀ کازرون به بهبهان در دامنه واقع است، ناحیه ایست گرمسیر و دارای 109 تن سکنه، آب آنجا از چشمۀ کره تأمین میشود، محصول عمده آن غلات و حبوبات و برنج و شغل مردمش زراعت است، (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 7)، بمجاز آبستن شدن، حامله گشتن، حامل شدن،
- ببالا برآمدن، برشدن، ارتفاع گرفتن، از جای فرودین بجایگاه برین رفتن، بر فراز بلندی یا تپه شدن:
ببالا برآمد درفشی به دست
به نعره همی کوه را کرد پست،
فردوسی
لغت نامه دهخدا
ناحیه ای است از توابع موصل در مشرق دجله که دراخبار حمدان از آن ذکری رفته است، (معجم البلدان)، و رجوع به مراصد الاطلاع و قاموس الاعلام ترکی ج 2 ص 1198 شود
لغت نامه دهخدا
تصویری از ساطورین
تصویر ساطورین
لاتینی تازی گشته جرموج (ثعلب) سگ انگور از گیاهان
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از دکترین
تصویر دکترین
عقیده، رای، نظریه، فکر
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از دستوری
تصویر دستوری
وزارت، وزیری
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از فاتوریدن
تصویر فاتوریدن
حذر کردن
فرهنگ لغت هوشیار
کافوری کاپورین سپنداری که از کاپور سازند منسوب به کافوز دارای بو یا رنگ کافور
فرهنگ لغت هوشیار
گماشتگان و کارگزاران و کارپردازان، جمع مامور، بنگرید به مامور جمع مامور در حالت نصبی و جری (در فارسی مراعات این قاعده نکنند) : هنوز برای هیچکس روشن نبود که چه شیر پاک خورده ای رفته بمامورین خبر داده بود که در آن خانه جنس قاچاق هست
فرهنگ لغت هوشیار
جمع ماجور، مزد یافتگان جمع ماجور در حالت نصبی و جری (در فارسی مراعات این قاعده نکنند)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از داروزین
تصویر داروزین
((وِ زِ))
نرده ای که جلو اتاق یا ایوان درست کنند، تکیه گاه، طارمی، دارافزین
فرهنگ فارسی معین
تصویری از فاتوریدن
تصویر فاتوریدن
((تُ دَ))
دور شدن، حذر کردن، دوری گزیدن، رمیدن
فرهنگ فارسی معین
تصویری از دکترین
تصویر دکترین
((دُ تُ رِ یْ))
نظریه، فکر، اندیشه
فرهنگ فارسی معین
تصویری از دستوری
تصویر دستوری
((دَ))
فرمان، اجازه
فرهنگ فارسی معین
تصویری از داوران
تصویر داوران
قضات
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از دادوری
تصویر دادوری
قضاوت
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از دستوری
تصویر دستوری
آمرا
فرهنگ واژه فارسی سره
قطع کننده ی درخت
فرهنگ گویش مازندرانی