جدول جو
جدول جو

معنی خیفق - جستجوی لغت در جدول جو

خیفق(خَ فَ)
بیابان فراخ، اسبان و شتر مادگان و شترمرغان نیک تیزرو، زن که بغلهای رانش دراز و استخوانهای وی باریک باشد و گام دور دور نهد، سختی. (منتهی الارب) (از تاج العروس) (از لسان العرب)
لغت نامه دهخدا
خیفق(خَ فَ)
نام اسبی است. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از خافق
تصویر خافق
لرزنده، جنبنده، تپنده
فرهنگ فارسی عمید
(خَفَ)
اسباب خانه. اثاث البیت. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(خَفَ)
تیزرو از شتر و از شتر مرغ، سختی، آواز دست و پای اسب در دویدن. (منتهی الارب) (از تاج العروس) (از لسان العرب)
لغت نامه دهخدا
(خَ)
سپیدی در کوه سیاه که پس کوه ابوقبیس است. (منتهی الارب) (از تاج العروس) (از لسان العرب).
- مسجدالخیف، مسجدی است در کرانۀ منی. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(خی یَ/ خُیْ یَ)
جمع واژۀ خائف. (منتهی الارب) (از تاج العروس) (از لسان العرب)
لغت نامه دهخدا
جمع واژۀ خیفه، جمع واژۀ اخیف و خیفاء، (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(اِ)
جنبیدن علم. منه:خفقت الرایه خفقاً و خفقاناً، طپیدن دل. (منتهی الارب) (از تاج العروس) (از لسان العرب) (ازاقرب الموارد). منه: خفق القلب، جنبیدن سراب. (منتهی الارب) (از تاج العروس) (از لسان العرب) (از تاج المصادر بیهقی) ، بانگ کردن نعل که از رفتن بزمین برآید. (منتهی الارب) (از تاج العروس) (از لسان العرب) ، فروبردن نره در فرج. (منتهی الارب) (از تاج العروس) (از لسان العرب) (از اقرب الموارد). تغییب القضیب فی الفرج. (تاج المصادر بیهقی) ، به دره یا چیزی پهن کسی رازدن. (منتهی الارب) (از تاج العروس) (از اقرب الموارد). شلاق زدن. (یادداشت بخط مؤلف) ، درخشیدن برق در جستن. (منتهی الارب) (از تاج العروس) (ازلسان العرب) (از اقرب الموارد) ، بانگ کردن باد، آهسته زدن بشمشیر. (منتهی الارب) (از تاج العروس) (از لسان العرب). زخمی سبک زدن
خفق. برای ضرورت شعر بجای خفق خفق گفته اند، چون این قول: مشتبه الاعلام لماع الخفق. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(خَ فِ)
اسب باریک میان. (منتهی الارب) (از تاج العروس) (از لسان العرب). منه: فرس خفق. ج، خفاق
لغت نامه دهخدا
(خُ فَ)
اسب باریک میان. (منتهی الارب) (از تاج العروس) (از لسان العرب) (از اقرب الموارد). ج، خفاق
لغت نامه دهخدا
(نَ فَ / نی فَ)
جای بند ازار و شلوار و مانند آن. (منتهی الارب). جای گشاد شلوار. الموضع المتسع من السراویل. (از اقرب الموارد) (از متن اللغه). و مانند آن در پیراهن. (از متن اللغه). خشتک زیرجامه. (از فرهنگ خطی). نیفه. (دهار). معرب نیفه است. (منتهی الارب). رجوع به نیفه شود
لغت نامه دهخدا
(دَ فَ)
ناقه دیفق، شتر مادۀ جهجهان و شتابرو. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(خَ سَ)
دورتک از چاه و گور. (از منتهی الارب) (از تاج العروس) (از لسان العرب)
لغت نامه دهخدا
(خَ فَ)
کارد. (منتهی الارب) (از تاج العروس) (از لسان العرب)
لغت نامه دهخدا
(تَ)
مصدر دیگری است برای خوف. (منتهی الارب) (از تاج العروس) (از لسان العرب)
لغت نامه دهخدا
(فَ)
بیم. ترس. (منتهی الارب) (از تاج العروس) (از لسان العرب). ج، خیف
لغت نامه دهخدا
(تَ عَزْ زُ)
آوازوزیدن باد. (منتهی الارب) (از تاج العروس) (از لسان العرب) ، آواز رفتن آب. (غیاث اللغات)
لغت نامه دهخدا
(خَ فَ)
خردل فارسی بلغه اهل شام و مصر و آن ب حشیشهالسلطان شهرت دارد و آن نوعی از سپندان است که برگش عریض است. (از منتهی الارب). خرفوف. تخم ترتیزک. (یادداشت بخط مؤلف). حشیشهالسلطان و آن نوعی از حرف السطوح می باشد، تخم سداب بری. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(خَ فَ)
لقب سیار است و ظلم او در بین عربان مورد مثل زدن می باشد. ابوالمظالم. (از منتهی الارب).
- امثال:
ظلم ظلم خیفقان است.
ظلمی چون ظلم خیفقان نیست.
داستان این ظلم برطبق آنچه در منتهی الارب در ذیل کلمه خیفق آمده چنین بوده است:
خیفقان برادرعوف بن خلیل را کشت و از دست عوف فرار کرد در راه به پسر عم خود برخورد او سبب فرار او را پرسید. خیفقان گفت فرارم بجهت کشتن برادر عوف است ابن عم او چون چنین دید از دو شتری که همراه داشت و زاد و توشه ای که با او بود یک شتر و مقداری توشه به خیفقان داد و گفت اینها از آن تو باشد تا در سفر بمضیقه نیفتی خیفقان پس از گرفتن آنها چون پسر عمش پشت کرد که برود او را کشت و شتر دیگر را هم برداشت چون بشهر خود رسید هاتفی را شنید که میگفت با کشتن منصف خود ظلم بدی کردی او از این قول سخت در خشم شد و دست به تیر و کمان برد و هاتف را با تیر زد و کشت از آنروز این دو مثل بین مردمان سائر گشت: ’ظلمه ظلم الخیفقان’ و ’لاظلم کظلم الخیفقان’
لغت نامه دهخدا
تصویری از خیزق
تصویر خیزق
پنیرک از گیاهان
فرهنگ لغت هوشیار
مونث اخیف: دو چشمه در تازی به مادیانی گویند که یک چشم سیاه و یک چشم سپید دارد و در نو آوری (بدیع) نام شیوه ای است که در چامه واژه ها یک در میان پنده دار یا بی پنده باشند (پنده نقطه) برای نمونه: تختت معلی تختت ممهد - جشنت مروح جیشت موکد (سلمان ساوجی)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از خیفت
تصویر خیفت
ترس بیم
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از خیفه
تصویر خیفه
بیشه شیر، کارد ترس بیم
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از خفیق
تصویر خفیق
آواز آب، آوای باد، چرتی، دل تپان
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از خافق
تصویر خافق
لرزنده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از خافق
تصویر خافق
مضطرب، غایب، پنهان، خالی
فرهنگ فارسی معین