جدول جو
جدول جو

معنی خیفر - جستجوی لغت در جدول جو

خیفر(خَفَ)
اسباب خانه. اثاث البیت. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از خفیر
تصویر خفیر
نگهبان، محافظ، حامی
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از خیار
تصویر خیار
میوه ای سبز، کشیده و معطر، با تخم های سبز روشن در وسط، بوتۀ این میوه که دارای ساقه های نرم و سست، برگ های دندانه دار و گل های زرد می باشد
اختیار فسخ یا برهم زدن یا تنفیذ معامله یا عقد، برگزیده
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از کیفر
تصویر کیفر
ظرف شیر و ماست، تغار ماست
سزا، جزا، مکافات، سنگی که بر سر دیوار برج یا قلعه می گذاشتند که وقتی دشمن نزدیک شود بر سرش بزنند
کیفر بردن: به سزای عمل خود رسیدن
کیفر دادن: سزای عمل کسی را دادن
فرهنگ فارسی عمید
(کَ / کِ فَ)
مکافات بدی. (فرهنگ رشیدی). مکافات نیکی و مکافات بدی را گویند، و به عربی جزا خوانند. (برهان). پاداش و جزای عمل بد. (غیاث). به معنی مکافات است، در جای مکافات بدی استعمال می شود چنانکه پاداش در محل تلافی خوب. (آنندراج) (انجمن آرا). جزا و پاداش و مکافات نیکی و بدی و عوض و بدل. (ناظم الاطباء). پاداش کار نیک و بد. جزا. مکافات. (فرهنگ فارسی معین). جزا. پاداش. بادافراه. بادافره. عقوبت. عقاب. مکافات. مجازات. (از یادداشت به خط مرحوم دهخدا) :
گویی به فلان جای یکی سنگ شریف است
هر کس که زیارت کندش هستش کیفر.
ناصرخسرو.
اگر چنین کارها کرد، کیفر کرده چشید. (تاریخ بیهقی).
این خاک توده خانه پاداش و کیفر است.
کافی بخاری (از امثال و حکم).
رجوع به کیفر بردن شود.
- به کیفر رساندن، مجازات کردن.
- به کیفر رسیدن، مجازات دیدن. مکافات یافتن.
- کیفر دیدن، مجازات یافتن. مکافات دیدن. رجوع به مدخل کیفر بردن شود.
- کیفر یافتن. رجوع به ترکیب قبل و مدخل کیفر بردن شود.
، (اصطلاح حقوق) جزا. مجازات قانونی. (فرهنگ فارسی معین).
- کیفر انتظامی مأمورین قضایی، (اصطلاح حقوق) کیفری است که دادگاه انتظامی می تواند در صورت ثبوت تخلف قضات، مطابق درجۀ اهمیت آن حکم دهد. (فرهنگ حقوقی تألیف جعفری لنگرودی).
- کیفر انضباطی، (اصطلاح حقوق) مجازاتهای مربوط به تقصیرات انضباطی را گویند. (فرهنگ حقوقی تألیف جعفری لنگرودی).
- کیفر تبعی، (اصطلاح حقوق جزا) کیفر تبعی اثرناشی از حکم است بدون قید در حکم (مانند محرومیت ازحقوق اجتماعی) و کیفر تکمیلی نظیر کیفر تبعی است بااین تفاوت که مثل کیفر اصلی در حکم دادگاه قید می شود (مانند اقامت اجباری در محل مخصوص). نقطۀ مقابل کیفر تبعی و تکمیلی، ’کیفر اصلی’ است. (از فرهنگ حقوقی تألیف جعفری لنگرودی).
- کیفر تکمیلی. رجوع به ترکیب قبل شود، پشیمانی بود. (لغت فرس اسدی چ اقبال ص 131). ندامت و پشیمانی را نیز گویند. (برهان). پشیمانی. (آنندراج) (انجمن آرا). ندامت و پشیمانی. (ناظم الاطباء) ، محنت و رنج و حیف باشد. (برهان) (ناظم الاطباء). محنت و رنج. (انجمن آرا) (آنندراج) ، جایی باشد که در او دوغ کنند مانند تغاری، و بعضی گفته اند که جایی بود که در او دوغ گیرند و سوراخش در بن باشد. (لغت فرس اسدی چ اقبال، ص 131). تغارگونه ای بود آلت دوغ فروشان. (فرهنگ اسدی نخجوانی). ظرفی باشد تغارمانند که ماست فروشان و برزیگران شیر و ماست در آن کنند و ناودانی هم دارد مانندجرغتو و بلبله و مشک دوغ. (برهان). ظرفی است که ماست فروشان شیر در آن کنند و کنارش از تغار اندک بلندتراست و ناودان دارد، و گاودوشه نیز گویند. (از فرهنگ رشیدی) (انجمن آرا) (آنندراج). نهره، و آن کوزۀ دهان فراخی است که دوغ فروشان دوغ و ماست در آن کنند، و آن را ناودانی بود چون بلبله. (از یادداشت به خط مرحوم دهخدا) :
شیر عشاق به پستان در جغرات شده ست
چشم دارد که فروریزد در کیفر تو.
طیان (از انجمن آرا).
، هر چیز را نیز گویند که شیر و ماست در آن کنند مطلقاً. (برهان). ظرف شیر و ماست (مطلقاً) ، مشک دوغ. (فرهنگ فارسی معین) ، سنگی را نیز گویند که بر کنگرۀ قلعه نهند تا چون غنیم نزدیک آید بر سر او زنند، و به عربی مترس خوانند، و به این معنی به کسر اول هم آمده است. (برهان). سنگی که بر حصار و کنگرۀ قلعه نهند که چون دشمن قصد تسخیر کند بر سر او اندازند، و به عربی مترس گویند. (انجمن آرا) (آنندراج) ، نهر و رود خانه آب را هم گفته اند. (برهان). در نسخۀ وفائی مسطور است که به زبان بعضی از ولایات نهر باشد. (فرهنگ سروری)
لغت نامه دهخدا
(کِ قُ)
نام قلعه ای که آن را هیچکس نتوانستی گرفت جهت طلسمی که بر آن کرده بوده اند. (صحاح الفرس، از یادداشت به خط مرحوم دهخدا). نام قلعه ای است که در آن طلسمی بسته اند و هیچکس قدرت برگرفتن قلعه نیافته است. (برهان). نام قلعه ای بود، و آن طلسمی داشته که هیچکس برگرفتنش قدرت نیافته. (فرهنگ جهانگیری)
لغت نامه دهخدا
(خَ فَ)
نام اسبی است. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(خَ فَ)
بیابان فراخ، اسبان و شتر مادگان و شترمرغان نیک تیزرو، زن که بغلهای رانش دراز و استخوانهای وی باریک باشد و گام دور دور نهد، سختی. (منتهی الارب) (از تاج العروس) (از لسان العرب)
لغت نامه دهخدا
(تَ)
مصدر دیگری است برای خوف. (منتهی الارب) (از تاج العروس) (از لسان العرب)
لغت نامه دهخدا
(فَ)
خادم سبک روح و چالاک. (منتهی الارب). خدمتکار. (مهذب الاسماء). خادم. (یادداشت مؤلف) (دهار). مئفر. و رجوع به مئفر شود
لغت نامه دهخدا
(خَ)
امان داده، پناه یافته، بدرقه. نگاهبان. (منتهی الارب) (از تاج العروس) (از لسان العرب) (از اقرب الموارد). قلاووز. آن یک تن یا بیشتر که همراه قافله بروند و قافله را بمأمن رسانند. (یادداشت بخط مؤلف) :
سوی بهینه راه طلب کن یکی خفیر.
ناصرخسرو.
ور کنون سوی کعبه خواهی رفت
ره مخوف است بی خفیر مباش.
سنائی.
چون خدا فرمود ره را راه من
این خفیر از چیست و آن یک راهزن.
مولوی (مثنوی).
هم خفیر و رهبر مرغان تویی
هم انیس و وحشت هجران تویی.
مولوی
لغت نامه دهخدا
(خَ فَ)
کارد. (منتهی الارب) (از تاج العروس) (از لسان العرب)
لغت نامه دهخدا
(فَ)
بیم. ترس. (منتهی الارب) (از تاج العروس) (از لسان العرب). ج، خیف
لغت نامه دهخدا
(خُ)
جمع واژۀ خیر. (منتهی الارب) (از تاج العروس) (از لسان العرب)
لغت نامه دهخدا
(خِ دَ)
دهی است از دهستان شرشیو بخش مرکزی شهرستان سقز واقع در 7 هزارگزی جنوب سقز و 4 هزارگزی جنوب خاوری شوسۀ سقز به بانه با 360 تن سکنه. آب آن از چشمه و راه آن مالرو است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 5)
لغت نامه دهخدا
میوه ای است از طایفۀ کدو آبدار و بی مزه ولی گوارا که تخازن نیز گویند و بر دو قسم است خیار بالنگ که خیارتره و خیارسبز نیز گویند و معطر و سبز واستوانه ای شکل و گواراست و خیارشنگ که کم عطرتر و درازتر و با انحناء و چندان گوارا نیست و هر دو از غذاهای مأکولند. (از ناظم الاطباء). قسمی از تره کاری که آنرا اکثر خام می خورند و خیارتره معرب است. (آنندراج). در ترجمه صیدله آمده: برومی تیطرا انکوزن گویند و کیسطرا ناقوس نیز گویند و... براق خیار گویند و اهل خراسان خیار را بادرنگ گویند و بماوراءالنهر بادرنگ گویند. قثاء. (مقدمه الادب زمخشری). قثده. (خیار بادرنگ) (مقدمه الادب زمخشری). قثد. بادرنگ. و آن لطیفتر از خیار دراز بود. (ریاض الادویه). صاحب بحر الجواهر گوید خیار قثد است و فارسی آن بادرنگ والطف است از قثاء. جلماثا. قثد. ضغبوس. قشعر. (منتهی الارب).
خواص پزشکی: خیار را بعنوان مدر و برای رفع تبهای صفراوی و یرقان بکار می برند مخصوصاً موقعی که خیار زرد شده و رسیده باشد در این صورت مزه اش ترش می باشد و خاصیت زرداب در آن بیشتر است. تخم خیار مدر است و برای اورام کبد خوب است و در فرمول چهاردانۀ خنک وارد است. آب خیار بطور مالیدنی و برای رفع خارش بکار می رود. موادغذائی خیار خیلی کم است و سلولز زیاد دارد. در صد گرم خیار مواد زیر یافت میشود: آب 90 گرم، سلولز 2 گرم، مواد هیدروکربنه 1- 5 گرم، مواد ازته 2 گرم، چربی 4% گرم، 15- 25 کالری حرارت می دهد. خیار را بطور سالاد قبل از غذا میل می نمایند. پوست خیار ویتامین c دارد خیارهای تازه و لطیف را بدون اینکه پوست بکنید بقطعاتی که برای ماشین آب میوه گیری مناسب است درآریدو با کمک رنده های معمولی آنرا رنده کنید آبش را بگیرید آب خیار بی مزه است. آب خیار را می توانید با آب سیب و هویج و کرفس بخورید سالهاست آب خیار را در معالجۀ کلیه مصرف می کنند زیرا کلیه ها را شستشو می دهد ومفید است و نیز در رژیم لاغری و تخلیه آن مصرف میشودخیار دارای ویتامینهای A و B و C و کلروفیل و ده نوع املاح معدنی است. خیاری که زیاد آب داشته باشد چندان غذائیت ندارد ولی با داشتن سلولز زیاد برای رفع یبوست مفید است. (فرهنگ خواص خوراکیها ص 223 تألیف احمد سپهر خراسانی ج 2 سال 1346) :
زرد و درازتر شده از غاوشوی خام
نه سبز چون خیار و نه شیرین چو خربزه.
لبیبی.
پیش عدو خوار ذوالفقار خداوند
شخص عدو روز گیرودار خیار است.
ناصرخسرو.
بسی خفتی کنون سر برکن از خواب
خری خیره مده مستان خیاری.
ناصرخسرو.
مال دادی بباد چون تو همی
گل بگوهر خری و خر بخیار.
سنائی.
نشگفت اگر ز نور تو بالم ز بهر آنک
نه تو کم از مهی و نه من کمتر از خیار.
سنائی.
زمانه دست حسود تو بشکند چو چنار
کز او سخاوت ناید چو از خیار آتش.
سوزنی.
قاضی که به رشوت بخورد پنج خیار
ثابت کند از بهر تو صد خربزه زار.
سعدی.
داروغه هندوانه و سرده خیار سبز
کلونده شد محصل و بدران گزیر گشت.
بسحاق اطعمه.
خیار معروف و بر دو قسم است یکی خیار چنبر و دیگری خیار سبز و قصد از کپر بوستان خیار... می باشد. (قاموس مقدس). خذعوبه، پاره ای از خیار و از کدو و از پیه. (منتهی الارب).
- امثال:
تنها تو خیار نو ببازار نیاورده ای، نظیر: تو اول کسی نیستی که این جور خانه می سازی.
بزک نمیر بهار میاد کمبزه با خیار میاد.
- خیار بادرنگ، بادرنگ. قثد. خیار ریزه. ضغبوس. قثاء. (منتهی الارب). خیار بالنگ. (یادداشت مؤلف) : قمر دلالت کند بر گندم و جو و خیار و خیار بادرنگ و خربزه. (التفهیم ابوریحان بیرونی).
- خیار بالنگ، خیار سبز. خیار معمولی. مقابل خیار چنبر (خیارشنگ) در تداول یزد و کرمان. (یادداشت مؤلف). خیار پاییزه، چه به بالنگ مشابهتی تمام دارد. (لغت محلی شوشترخطی).
- خیارتر، خربزۀ نارس در اصطلاح مردم گناباد.
- خیارترشی، خیارریز از بادرنگ و چنبر که ترشی اندازند. خیار قاشقی. ضغبوس (یادداشت مؤلف).
- ، آچاری که از خیار و سرکه فراهم آید. (یادداشت مؤلف).
- خیارتره، خیار و آن معرب است. (از منتهی الارب) (از تاج العروس) (از لسان العرب).
- خیارچنبر، خیار شنگ. خیار شنبر. (ناظم الاطباء). قسمی از خیارباریک و دراز بباریکی انگشتی و مطبوعتر و درازای یک چارک ذرع تا نیم ذرع. نوعی خیار که دراز و باریک است بیشتر قوسی شکل با جداولی در پوست طولا. خیارزه. شوشه خیار. شمشه خیار. خیار شمس. قثاء نیسابوری. (یادداشت مؤلف).
- ، فلوس، خیار شنبر. خرنوب هندی. (یادداشت مؤلف). دوائی است معروف و آنرا قثاءالهندی گویند اسهال آورد. (از برهان قاطع) (آنندراج). دارویی است تلخ و مسهل که به تازیش خیار شنبر گویند. (شرفنامۀ منیری).
- خیاردان، فالیز خیار. (ناظم الاطباء).
- ، خیابان اشجار. (ناظم الاطباء).
- خیار دراز، قثاء. خیارزه. (ریاض الادویه).
- خیار دشتی، قثاءالحمار. (یادداشت مؤلف).
- خیار ریز، خیار کوچک. خیار ترشی. (یادداشت مؤلف). خیار قاشقی.
- خیارزه، شوشه خیار و آن خیاری باشد دراز و آن را بعربی شعاریر خوانند. (برهان قاطع). خیار چنار. خیارشمش. شمشه خیار. (یادداشت مؤلف). شوشه خیار را گویند که خیار چنبر باشد و بفارسی دری چفته خیار گویند یعنی خیار کج. (آنندراج) (انجمن آرای ناصری). خیار دراز. (ریاض الادویه). قثاء. (ریاض الادویه) : در سکنجبین یک جزء خیارزه است. (اختیارات بدیعی). بعربی قثا و بهری خیار دراز گویند سرد و تر بود و در دوم عسرالبول را رفع کند و مضربود بمعده و خلطی که ازو متولد شود به اندک حرارتی متعفن گشته سبب تب گردد. (از اختیارات بدیعی).
- خیارزه خر، نباتی است که آنرا بعربی قثاءالحمار گویند. (انجمن آرای ناصری).
- خیارزۀ سپند، رستنی باشد مانند کبر که خارن دارد و آنرا بعربی قثاءالحمار و قثاءالبری گویند. (برهان قاطع). خیاردشتی. (ناظم الاطباء).
- خیار سبز، خیار معمولی غیرخیار چنبر. (یادداشت مؤلف).
- خیار شمس، خیارچنبر. خیارزه. شوشه خیار. شمشه خیار. (یادداشت مؤلف).
- خیارشنبر،نوعی خیار. خیارچنبر. خیارشمش.
- ، میوه ای است از درختی بزرگ و قشنگ شبیه به درخت گردو و از طایفۀ گلو مینوز که در ممالک حاره مانند عربستان و مصر وهندوستان و جزائر انتیل عمل می آید و مغز این را که فلوس خیار شنبری نامند در طب مانند مسهل استعمال کنند. (ناظم الاطباء). دوائی است معروف و بعربی قثاءالهندی گویند اسهال آورد. (از برهان قاطع). در حاشیۀ برهان قاطع آمده است: معرب خیار چنبر که آنرا خیارشنبار ذکر کرده اند این خیارشنبر (یا خیار چنبر) جز آن خیارچنبر است که نوعی خیار دراز است بلکه همان داروی اسهال آور است. فلوس. (بحر الجواهر). قثاء هندی. (یادداشت مؤلف). در ترجمه صیدله آمده: طایفه ای خیارچنبر نویسند و بهندی آنرا کینال و برومی آغلیلو کالامن... نیکوترین فلوس آن بود که براق بود و از جوف قصب بیرون آورند و لعاب او سیاه بود ابن ماسویه گوید خیارشنبر دو نوع بود یک نوع از کابل آورند و یکی از بصره...
خواص پزشکی خیارشنبر: در اختیارات بدیعی آمده، بپارسی خیارچنبر خوانند و آن هندی و مصری و کابلی بود و بهترین آن هندی بود که سبز و سیاه و رسیده بود و فلوس وی براق بود اولی آن بود که بوقت استعمال آنرا از قلم بیرون آورند و استعمال کنند طبیعت وی معتدل بود... بعضی گویند گرم است و بعضی گویند سرد است محلل و ملین بود و جهت ورمهای گرم نافع بود که در احشاء خاصه در حلق بود و چون به آن غرغره کنند با آب گشنیزتر و لعاب... خفقان را نافع بود و طلا کردن آن بر نقرس و ورمهای صلب و مفاصل سود دهد و درد جگر را نافع بود و پاک گرداند و چون با تمر هندی بیاشامند مسهل مره صفرا بود و چون باترید بیاشامند مسهل بلغم و رطوبت بود و چون با آب کاسنی و آب عنب الثلعب بیاشامند یرقان را و درد جگر گرم را نافع بود خاصه چون آب کثوث اضافه کنند اسهال آورد ولی بی زحمت و اذیت بود: و اندر وی [جابرسری بهندوستانXXX خرمای هندی و خیارشنبر بود. (حدود العالم). و اگر حاجت آید که مسهلی دهند مسهل از بنفشه و خیارشنبر سازند. (ذخیرۀ خوارزمشاهی). ثمر درختی است بقدر درخت گردکان و برگش کوچکتر و اطراف برگ تند و گلش زرد و بشکل یاسمین و مایل بسفیدی و ثمرش دراز و باریک قریب بذرعی و در جوف او... و بر آن رطوبتی سیاه منجمد و پرده های او را فلوس و رطوبت او را عسل خیار شنبر نامند و مستعمل عسل او است و شیرین و بدمزه می باشد در اول گرم و تر و ملین و... وبا ادویه مناسبۀ هر خلطی مسهل آن و مسکن حدت خون ومنقی عصب و ملین سینه موافق زنان حامله و مسهل برفق و بطئی العمل و جهت تحلیل اورام ظاهری و باطنی نافع. (از تحفۀ حکیم مؤمن).
- خیارشنگ، قسمی از خیار. (ناظم الاطباء). خیارچنبر، در تداول مردمان کرمان و یزد. (یادداشت مؤلف). خیار شمش (در تداول مردم قزوین).
- خیارشور، خیار که در آب نمک نگاهدارند غیر فصل را. (یادداشت مؤلف).
- خیار قاشقی، نوعی از خیارسبز. خیارریز. خیارترشی. (یادداشت مؤلف)
لغت نامه دهخدا
ابن سلمه مکنی به ابوزیاد، از تابعان است، (یادداشت بخط مؤلف)
لغت نامه دهخدا
(خَ بَ)
نام ناحیتی است بر هشت منزلی مدینه از راه شام (این نام بر خود ولایت نیز اطلاق میشود) و در این ناحیت بزمان قدیم هفت قلعه و مزارع و نخلستان وجود داشت که بسال هفتم هجری قمری بدست پیغمبر اسلام گشوده شد. اسامی قلاع مزبور بدین قرار بودند: حصن ناعم (در این حصن قتل مسعود بن مسلمه اتفاق افتاد) ، قموص حصن ابی الحقیق، حصن الشق، حصن النطاه، حصن السلالم، حصن الوطیح، حصن الکتیبه. اما لفظ خیبر عبری است و بمعنی قلعه است. از آنجا که در خیبر هفت قلعه بوده است گاهی آنرا خیابر نیز می نامند. چون خیبر گشوده شد اهالی آن خدمت رسول خدا رسیدند و گفتند ما را علم در نگاهداری ساختمان و حفظ و نگهداری نخلهاست اولی آن است که حفظ آنها را بما بسپاری پیغمبر آنها را بر قسمتی از خرما و زرع عاملی داد و گفت اقرکم ما اقرکم اﷲ. چون خلافت بعمررسید خیبریان بفحشاء دست یازیدند و به آزار مسلمانان قیام کردند پس او آنها را بشام کوچ داد و خیبر را بین آنانی قسمت کرد که پس از گشوده شدن پیغمبر سهمی از خیبر را به آنها داده بود و در این تقسیم زنان پیغمبر را نیز بی نصیب نگذارد. بین عربان خیبر به شهر تب خیز مشهور است چنانکه در این شعر آمده:
قلت لحمی خیبر استعدی
هاک عیانی ماجهدی وجدی
و باکری بصالب و ورد
اعانک الله علی ذا الجند.
(از معجم البلدان).
راست گفتی که آن حصار بلند
خیبرستی و میر ما حیدر.
فرخی.
راست گفتی نبرده حیدر بود
بازگشته بنصرت از خیبر.
فرخی.
از آن مشهور شیر نر که اندر بدر و در خیبر
هوا از چشم خون بارید در صمصام خندانش.
ناصرخسرو.
گردن بطاعت نز گزافه داد عمر و عنترش
برخوان اگرنه بیهشی آثار فتح خیبرش.
ناصرخسرو.
حیدر کزو رسید وز فخر او
ازقیروان به چین خبر خیبر.
ناصرخسرو.
لاجرم خیبر خزران بگشاد
ذوالفقار کف رخشان اسد.
خاقانی.
کرده عیسی نامی از بالای کعبه خیبری
و اندرومشتی یهودی رنگ فتان آمده.
خاقانی.
زود بینام از جلال کعبۀ مریم صفت
خیبر وارون عیسی گرد ویران آمده.
خاقانی.
- در خیبر، در بزرگ قلعۀ خیبر که علی بن ابیطالب طبق قول مشهور بر کتف نهاد و همه لشکر بر آن از خندق بگذشتند. (از شرفنامۀ منیری).
- غزوۀ خیبر، جنگ خیبر.
- فتح خیبر، فتحی که مسلمانان را از گشودن خیبر حاصل شد.
- ، کنایه از کار بزرگ. کنایه از انجام دادن کار دشوار.
- قلعۀخیبر، حصن خیبر:
زورآزمای قلعۀ خیبر که بند او
در یکدگر شکست ببازوی لافتی.
سعدی.
- گشایندۀ در خیبر، کنایه از حضرت علی بن ابی طالب است که در جنگ خیبر مشهور است او دروازۀ بزرگ قلعه را بلند کرد و بر کتف گذارد تا لشکریان از آن بگذرند:
ای گشایندۀ در خیبر قران
بی گشایشهای خوبت خیبر است.
ناصرخسرو (دیوان چ دانشگاه ص 35).
- یوم خیبر، غزوۀ خیبر. جنگ خیبر. (از مجمع الامثال میدانی)
لغت نامه دهخدا
(خَفَ)
اسباب خانه. اثاث البیت. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(خَ فَ)
مفرد خدافر بمعنی جامۀ کهنه است. (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
تصویری از خفیر
تصویر خفیر
پناه دهنده، نگهبان
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از گیفر
تصویر گیفر
کیفر
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از کیفر
تصویر کیفر
مکافات بدی، مکافات نیکی، جزا، پاداش، عقوبت ادعا نامه دادستان
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از شیفر
تصویر شیفر
عدد رقم، نمره. توضیح احتراز از استعمال این کلمه بیگانه اولی است
فرهنگ لغت هوشیار
میوه ای سبز و دراز و درشت که آنرا خام می خورند بوته آن دارای ساقه های نرم و سست و برگهای دندانه دار و گلهای زرد و بر سه قسم است خیار بالنگ و چنبر و درختی
فرهنگ لغت هوشیار
مونث اخیف: دو چشمه در تازی به مادیانی گویند که یک چشم سیاه و یک چشم سپید دارد و در نو آوری (بدیع) نام شیوه ای است که در چامه واژه ها یک در میان پنده دار یا بی پنده باشند (پنده نقطه) برای نمونه: تختت معلی تختت ممهد - جشنت مروح جیشت موکد (سلمان ساوجی)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از خیفت
تصویر خیفت
ترس بیم
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از خیفه
تصویر خیفه
بیشه شیر، کارد ترس بیم
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از خیور
تصویر خیور
جمع خیر، نکویی ها پذیرفتنی ها
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ویفر
تصویر ویفر
((وِ فِ))
نوعی بیسکویت سبک و ترد
فرهنگ فارسی معین
تصویری از کیفر
تصویر کیفر
((کِ یا کَ یْ فَ))
جزا، پاداش، مکافات نیکی و بدی
فرهنگ فارسی معین
تصویری از شیفر
تصویر شیفر
عدد، رقم، نمره
فرهنگ فارسی معین
تصویری از خیار
تصویر خیار
اختیار داشتن، داشتن اختیار برای بر هم زدن معامله یا قرارداد، برگزیده
فرهنگ فارسی معین
تصویری از خفیر
تصویر خفیر
((خَ))
نگهبان، حامی
فرهنگ فارسی معین
خیارزه، بالنگ، اختیار، صاحب اختیار، مخیر، برگزیده، منتخب
فرهنگ واژه مترادف متضاد