جدول جو
جدول جو

معنی خیف - جستجوی لغت در جدول جو

خیف
جمع واژۀ خیفه، جمع واژۀ اخیف و خیفاء، (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
خیف
(خی یَ/ خُیْ یَ)
جمع واژۀ خائف. (منتهی الارب) (از تاج العروس) (از لسان العرب)
لغت نامه دهخدا
خیف
(خَ)
سپیدی در کوه سیاه که پس کوه ابوقبیس است. (منتهی الارب) (از تاج العروس) (از لسان العرب).
- مسجدالخیف، مسجدی است در کرانۀ منی. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

(اَ یَ)
آنکه یک چشم سیاه و چشم دیگر ازرق دارد از مردم و اسب و جز آن. آنکه یک چشم سیاه دارد و دیگر سبز. (زوزنی) (مؤید الفضلاء). چشمی سیاه و چشمی ازرق. آنکه یک چشم کبود دارد و دیگر چشم سیاه. اسبی که یک چشمش سیاه و یک کبود یا سفید باشد. مؤنث: خیفاء.
لغت نامه دهخدا
(خَ فُنْ نَ عَ)
موضعی است فروتر از خیف سلام. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(خَ فِ ذِلْ قَ)
نام موضعی است فروتر از خیف سلام. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(خَ فِ سَ)
نام موضعی است نزدیک عسفان. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(خَ فِ مِ نا)
مکانی است به مکه که مسجد خیف منسوب بدان است. (از معجم البلدان)
لغت نامه دهخدا
(خَ)
مؤنث اخیف. (منتهی الارب) (از تاج العروس) (از لسان العرب).
- ناقۀ خیفاء،ناقه ای که پوست پستان وی فراخ باشد. (منتهی الارب). ج، خیفاوات.
- ، ناقۀ فراخ پستان. (منتهی الارب). ج، خیفاوات.
، نوشته یاشعری که یک کلمه آن منقوط و کلمه دیگر غیر منقوط باشد. (از مطول)
لغت نامه دهخدا
(خَ)
کثرت ملخها که هنوز بالهای آنها درست نشده باشد، کثرت مردم، ملخی که در آن خطوط مختلف سپید و زرد بهم رسیده باشد، ملخی که از رنگ نخستین که سیاه و زرد بود منسلخ شده مایل بسرخی گردیده باشد، ملخهای لاغر سرخ زادۀ سال اول، گیاهی است کوهی. (منتهی الارب) (از تاج العروس) (از لسان العرب)
لغت نامه دهخدا
(خَ نَ)
واحد خیفان. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(خَ)
جمع واژۀ خیفاء. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(خَ فَ)
لقب سیار است و ظلم او در بین عربان مورد مثل زدن می باشد. ابوالمظالم. (از منتهی الارب).
- امثال:
ظلم ظلم خیفقان است.
ظلمی چون ظلم خیفقان نیست.
داستان این ظلم برطبق آنچه در منتهی الارب در ذیل کلمه خیفق آمده چنین بوده است:
خیفقان برادرعوف بن خلیل را کشت و از دست عوف فرار کرد در راه به پسر عم خود برخورد او سبب فرار او را پرسید. خیفقان گفت فرارم بجهت کشتن برادر عوف است ابن عم او چون چنین دید از دو شتری که همراه داشت و زاد و توشه ای که با او بود یک شتر و مقداری توشه به خیفقان داد و گفت اینها از آن تو باشد تا در سفر بمضیقه نیفتی خیفقان پس از گرفتن آنها چون پسر عمش پشت کرد که برود او را کشت و شتر دیگر را هم برداشت چون بشهر خود رسید هاتفی را شنید که میگفت با کشتن منصف خود ظلم بدی کردی او از این قول سخت در خشم شد و دست به تیر و کمان برد و هاتف را با تیر زد و کشت از آنروز این دو مثل بین مردمان سائر گشت: ’ظلمه ظلم الخیفقان’ و ’لاظلم کظلم الخیفقان’
لغت نامه دهخدا
(خَفَ)
تیزرو از شتر و از شتر مرغ، سختی، آواز دست و پای اسب در دویدن. (منتهی الارب) (از تاج العروس) (از لسان العرب)
لغت نامه دهخدا
(فَ تُسْ سَ)
اهل خیفهالسماء پیروان اریدی می باشند و اریدی مردی توانگر بود به طیسفون و بهرسیر مقام داشت و مردی یهودی بر او کتبی از انبیاء و حکماء نوشت و اریدی دینی اختراع کرد و مردمان را بدان خواند و بر نواحی طیسفون قومی بر مذهب او باشند. (از ابن الندیم)
لغت نامه دهخدا
(اِ)
متغیر شدن رنگ. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). تغیر و تنوع رنگ چیزی. (المنجد)
لغت نامه دهخدا
(اَ یَ)
نامی از نامهای مردان عرب
لغت نامه دهخدا
(اُ خَ)
نامی از نامهای مردان عرب و از جمله نام مجفربن کعب بن عنبر تمیمی است
لغت نامه دهخدا
(خَ فَ)
بیابان فراخ، اسبان و شتر مادگان و شترمرغان نیک تیزرو، زن که بغلهای رانش دراز و استخوانهای وی باریک باشد و گام دور دور نهد، سختی. (منتهی الارب) (از تاج العروس) (از لسان العرب)
لغت نامه دهخدا
(فَ)
بیم. ترس. (منتهی الارب) (از تاج العروس) (از لسان العرب). ج، خیف
لغت نامه دهخدا
(تَ)
مصدر دیگری است برای خوف. (منتهی الارب) (از تاج العروس) (از لسان العرب)
لغت نامه دهخدا
(خَ فَ)
کارد. (منتهی الارب) (از تاج العروس) (از لسان العرب)
لغت نامه دهخدا
(خَ فَ)
نام اسبی است. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(خَفَ)
اسباب خانه. اثاث البیت. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
تصویری از اخیف
تصویر اخیف
برادران مادری
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از تخیف
تصویر تخیف
رنگ گشت دگر شدن رنگ
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از خیفان
تصویر خیفان
ملخ از جانوران
فرهنگ لغت هوشیار
مونث اخیف: دو چشمه در تازی به مادیانی گویند که یک چشم سیاه و یک چشم سپید دارد و در نو آوری (بدیع) نام شیوه ای است که در چامه واژه ها یک در میان پنده دار یا بی پنده باشند (پنده نقطه) برای نمونه: تختت معلی تختت ممهد - جشنت مروح جیشت موکد (سلمان ساوجی)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از خیفت
تصویر خیفت
ترس بیم
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از خیفه
تصویر خیفه
بیشه شیر، کارد ترس بیم
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از جخیف
تصویر جخیف
لشکر بسیار، کثیر
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از تیف
تصویر تیف
خس و خار و خلاشه
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از حیف
تصویر حیف
افسوس
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از خوف
تصویر خوف
ترس
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از خفیف
تصویر خفیف
کوچک
فرهنگ واژه فارسی سره