جدول جو
جدول جو

معنی خیزران - جستجوی لغت در جدول جو

خیزران
(دخترانه)
گیاهی پایا از خانواده گندمیان ویژه مناطق گرم و مرطوب با ساقه های بلند و محکم و برگهای دراز، نام مادر امام محمد تقی (ع)
تصویری از خیزران
تصویر خیزران
فرهنگ نامهای ایرانی
خیزران
گیاهی پایا از تیرۀ گندمیان ویژگی نواحی گرم و مرطوب با ساقه های راست و بلند و برگ هایی شبیه خرما که از ساقۀ بند بند میان تهی آن عصا، چوب دستی و نیزه و از برگ و پوست آن ریسمان و فرش و از مغز آن ماده ای بنام تباشیر با ترکیب آهک و سیلیس و پتاس با خاصیت تب بر و ضد استفراغ و ضد اسهال خونی تهیه می شود، بامبو، تباشیر، طباشیر، نی هندی، ثلج چینی، ثلج صینی
تصویری از خیزران
تصویر خیزران
فرهنگ فارسی عمید
خیزران
(خَ زُ / زَ)
ریشه های دراز در زمین از درخت هندی و نی. (منتهی الارب) (از تاج العروس) (از لسان العرب) ، نوعی از چوب و نی باشد که بخم شدن نشکند و از آن تازیانه سازند. (برهان قاطع). نوعی از نی هندی که بخم شدن نشکند و از آن تازیانه سازند. (ناظم الاطباء). درخت بید که بهندی بینت گویند. (غیاث اللغه). درخت خیزران از گندمیان و صنعتی از دسته ای غلات است که دارای ساقه های نازک و بلند و محکم می باشد. (از گیاه شناسی گل گلاب ص 296). چوب مورد. چوب آس. بامبو. درختی است ریشه دار که از ریشه آن حصیر و جز آن بافند و از چوب آن عصا و جز آن سازند. (یادداشت مؤلف) :
درفشی پس پشت سالار روم
نبشته بر او سرخ و پیروزه بوم
همای از بر و خیزرانش قضیب
نبشته بر او بر محب الصلیب.
فردوسی.
هندوان را آتش رخشنده روید شاخ رمح
زنگیان را شوشۀ زرین برآید خیزران.
فرخی.
گویی درخت باغ عدوی تو بوده است
کاندر زمین شکفته شود شاخ خیزران.
فرخی.
مرغ نهاد آشیان بر سر شاخ چنار
چون سپر خیزران برسر مرد سوار.
منوچهری.
می زعفران خور ز دست بتی
که گویی قضیبی است از خیزران.
منوچهری.
همه دشت او نوگل و خیزران
کهی بر سرش بیشۀ زعفران.
اسدی.
پر از خیزران بود و پر گاومیش.
اسدی.
پیچان و نوان نحیف و زردم
گویی بمثل شاخ خیزرانم.
مسعودسعد.
ز بیم خامۀ چون خیزران او شب و روز
چو خیزران بود اندر تن عدو ستخوان.
ازرقی.
ای زرین نعل و آهنین سم
وی سوسن گوش و خیزران دم.
انوری (از شرفنامۀ منیری).
شاه چون خورشید و در کف جوزهر
با کمند خیزران آمد برزم.
خاقانی.
در ید بیضای ثعبان از کمند خیزران
خصم را ضیق النفس زان خیزران انگیخته.
خاقانی.
شد چهره زردش ارغوانی
بالای خمیده خیزرانی.
نظامی.
، نیزه، خلۀ چوب که ملاحان بدان کشتی رانند، دنبالۀ کشتی. (منتهی الارب). ج، خیازر.
- امثال:
مثل خیزران بر خود پیچد
لغت نامه دهخدا
خیزران
(خَ زُ)
مکانی است بنزدیکی رصافۀ بغداد. قبر امام ابوحنیفه و محمد بن اسحاق بدانجاست. (از معجم البلدان).
- دارالخیزران، بنائی است بمکه که خیزران کنیز خلیفه آنرا ساخت. (از ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
خیزران
(خَ زُ)
مادر امام محمدتقی امام شیعیان: و رضا علیه السلام او را (مادر امام محمدتقی را) خیزران نام نهاده است. (تاریخ قم ص 200)
مادر موسی الهادی خلیفۀ عباسی است. (یادداشت مؤلف)
لغت نامه دهخدا
خیزران
ریشه های دراز در زمین از درخت هندی و نی
تصویری از خیزران
تصویر خیزران
فرهنگ لغت هوشیار
خیزران
((خَ یا خِ زَ))
قسمی نی مغزدار که دارای ساقه های راست و محکم و بلند و خوشرنگ است. از شاخه های آن عصا و چوبدست سازندواز برگ وپوست آن ریسمان و فرش بافند
فرهنگ فارسی معین
خیزران
چوب، عصا، نی، نی هندی
فرهنگ واژه مترادف متضاد

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از تیگران
تصویر تیگران
(پسرانه)
نام یکی از سرداران خشایار پادشاه هخامنشی
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از خیزان
تصویر خیزان
خیزانیدن، خیزنده، در حال برخاستن، برخاستن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از بیکران
تصویر بیکران
بی کرانه، بی پایان، نامحدود
فرهنگ فارسی عمید
(خَ زَ)
گوشت نرم و نازک، شترمرغ بچۀ نر. (منتهی الارب) (از تاج العروس) (از لسان العرب)
لغت نامه دهخدا
دهی است از بلوک ماربین و سده در شمال غربی اصفهان، (از حاشیۀ شرفنامۀ نظامی چ وحید) :
ز خیزان طرف تا لب زنده رود
زمین زنده گشت از نوای سرود،
نظامی
لغت نامه دهخدا
(خَ)
پارسی خیزران است و آن نوعی نی می باشد. (از مخزن الادویه از انجمن آرای ناصری). رجوع به خیزران شود. حمدالله مستوقی در وصف آن آرد: چوبش بوجار مانند است چوگان ازو سازند صمغش شیر خشت است. (نزهه القلوب)
لغت نامه دهخدا
(خَ زَ)
محالی است در ترکستان که دشت قپچاق نیزگویند. (از ناظم الاطباء). خزر رجوع به خزر شود: ناحیتی است مشرق دیواری است میان کوه و دریا و دیگر دریاست و بعضی از رود آمل و جنوب وی سریر است و مغربش کوه است و شمالش براذاس است و نندر و این ناحیتی است بسیار نعمت و آبادان و با خواستۀ بسیار و از وی گاوو گوسپند و بره خیزد بی عدد و از شهرهای آن است آمل که قصبۀ خزران و مستقر پادشاه یعنی طرخان خاقان و بندر نحسدر و شهر خمج، بلنجر، بیضا، ساوغر، ختلع، لکن، سور، مسمدا و ناحیت طولاس و لوغر و خواستۀ ملک خزران بیشتر از باژ دریاست. (حدود العالم) :
کاروان مهرگان از خزران آمد
باز اقصای بلاد چین ستان آمد.
منوچهری.
وقت سحرگه کلنگ تعبیه یی ساخته ست
وز لب دریای هند تا خزران تاخته ست.
منوچهری.
ویک اصفهبد را با لشکر گران از صوب صین فرستاد و دیگری را از صوب خزران. (فارسنامۀ ابن بلخی ص 45)
لغت نامه دهخدا
آنکه خیزد، (یادداشت مؤلف)، در حال خیزیدن:
باد سحری سپیده دم خیزانست،
منوچهری،
فرس میراند چون بیمار خیزان
ز دیده بر فرس خوناب ریزان،
نظامی،
چو دود از آتش من گشت خیزان
ز من زاده ولی از من گریزان،
نظامی،
ز بس رود خیزان که از می رسید
لب رامشان رود را می گزید،
نظامی،
،
در حال خاستن، در حال بلند شدن،
- اوفتان خیزان، در حال اوفتادن و بلند شدن:
بیامد اوفتان خیزان بر من
چنان مرغی که باشد نیم بسمل،
منوچهری،
آخر آن مور میان بستۀ افتان خیزان
چه خطا دید که سر کوفته چون مار برفت،
سعدی (طیبات)،
- اوفتان و خیزان، افتان و خیزان:
خوناب جگر ز دیده ریزان
چون بخت خود اوفتان و خیزان،
نظامی،
دیدندش گریزان و اوفتان و خیزان، (گلستان)،
پروانه ام اوفتان و خیزان
یکبار بسوز و وارهانم،
سعدی (ترجیعات)،
- افتان و خیزان، اوفتان و خیزان:
وزینجانب افتان و خیزان جوان
همیرفت بیچاره هر سو دوان،
سعدی (بوستان)،
،
موج، ریشه ای که بهر طرف پنجه انداخته باشد، (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(خَیْ یا)
دهی است از دهستان حومه بخش طراهان شهرستان خرم آباد. واقع در 34 هزارگزی جنوب باختری کوهدشت و 34 هزارگزی جنوب باختری راه خرم آباد به کوهدشت. با180 تن سکنه. آب آن از نهر خسروآباد و راه آن مالرومی باشد و در تابستان می توان اتومبیل برد ساکنان از طایفۀ نورعلی اند. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 6)
لغت نامه دهخدا
(خَ زُ نَ)
دنباله و سکان کشتی. (منتهی الارب) (از تاج العروس) (از لسان العرب)
لغت نامه دهخدا
(خَ زُ / زَ)
منسوب بخیزران. (از انساب سمعانی) :
و آن جسم لطیف خیزرانی
درخورد شکنجه نیست دانی.
نظامی.
نی گشته قضیب خیزرانیش
خیری شده رنگ ارغوانیش.
نظامی
لغت نامه دهخدا
(خَ زَ)
نام کسانی که در ساحل دریای آسکون سکنی دارند. خزر. (از ناظم الاطباء). رجوع به خزر شود.
- دریای خزران، دریای خزر. دریای جرجان. بحر طبرستان. رجوع به دریای خزر شود. در آنندراج و انجمن آرای ناصری آمده است: دریای مازندران ورزاه اکفوده نام است و به اعتبار قرب جوار شهری مجازاً بنام آن شهر مشهور شده چنانکه آن را دریای گیلان و دریای حاجی ترخان و دریای شیروان و دریای استرآباد و دریای ابسکون و اسکون گویند:
باکو ببقاش باج خواهد
خزران و ری و زره کران را.
خاقانی.
با کویه نیز بر لب آن است. (از آنندراج) (انجمن آرای ناصری) : شمال دیلمان دریای خزران است. (حدود العالم). غوز ناحیتی است مشرق وی بیابان غوز وشهرهای ماوراءالنهر و جنوب بعضی هم از این بیابان ودیگر دریای خزران است. (حدود العالم). بحر خزر و یکی رودی است عظیم سپیدرود خوانند میان گیلان ببرد و به دریای خزران افتد. (حدود العالم).
ز آب سنان بر آن نی چون شاخ خیزران
بازار آتل و نی خزران شکستنش.
خاقانی (دیوان چ عبدالرسولی ص 540)
لغت نامه دهخدا
دهی است از دهستان کلیائی بخش سنقر کلیائی شهرستان کرمانشاهان، واقعدر 14 هزارگزی جنوب باختری سنقر و 5 هزارگزی باختر شوسۀ سنقر به کرمانشاه با 265 تن سکنه، آب آن از رودخانه و چشمه و محصول آن غلات و حبوبات و تریاک و توتون و انگور و قلمستان شغل اهالی زراعت و قالیچه و جاجیم و پلاس بافی است و از طریق عباس آباد در تابستان می توان اتومبیل برد، (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 5)
لغت نامه دهخدا
راه گشاده و همواری که برای عبور و مرور در باغ سازند و کناره های آنرا گل کاری کنند، هر کوی مستقیم و فراخ و دراز که اطراف آن درخت و گل باشد، راه گشاد و هموار در شهر که مردم از آن عبور کنند
فرهنگ لغت هوشیار
راه گشاده و هموار در شهر که مردم و وسائل نقلیه در آن رفت و آمد کنند
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از خنزوان
تصویر خنزوان
کپی، خوک نر باد ساری
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از خزرانی
تصویر خزرانی
خزری
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از خاوران
تصویر خاوران
مغرب، مشرق، گوشه ای در دستگاه ماهور
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از خازغان
تصویر خازغان
ترکی پاتیل دیگ بزرگ دیگ مسین
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از حزیران
تصویر حزیران
ماه نهم از سال سریانی بین ایار و تموز
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از تیز ران
تصویر تیز ران
داروی خیس کرده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بیکران
تصویر بیکران
بی نهایت، بی حد
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از خیزان
تصویر خیزان
جهنده، موج کوهه آب، ریشه ای که بهر طرف پنجه انداخته باشد
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از خیزان
تصویر خیزان
جهنده
فرهنگ فارسی معین
تصویری از بیکران
تصویر بیکران
بی پایان، لایتناهی
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از ایزدان
تصویر ایزدان
آلهه
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از خیزچاه
تصویر خیزچاه
آرتزین
فرهنگ واژه فارسی سره