آنکه خیزد، (یادداشت مؤلف)، در حال خیزیدن: باد سحری سپیده دم خیزانست، منوچهری، فرس میراند چون بیمار خیزان ز دیده بر فرس خوناب ریزان، نظامی، چو دود از آتش من گشت خیزان ز من زاده ولی از من گریزان، نظامی، ز بس رود خیزان که از می رسید لب رامشان رود را می گزید، نظامی، ، در حال خاستن، در حال بلند شدن، - اوفتان خیزان، در حال اوفتادن و بلند شدن: بیامد اوفتان خیزان بر من چنان مرغی که باشد نیم بسمل، منوچهری، آخر آن مور میان بستۀ افتان خیزان چه خطا دید که سر کوفته چون مار برفت، سعدی (طیبات)، - اوفتان و خیزان، افتان و خیزان: خوناب جگر ز دیده ریزان چون بخت خود اوفتان و خیزان، نظامی، دیدندش گریزان و اوفتان و خیزان، (گلستان)، پروانه ام اوفتان و خیزان یکبار بسوز و وارهانم، سعدی (ترجیعات)، - افتان و خیزان، اوفتان و خیزان: وزینجانب افتان و خیزان جوان همیرفت بیچاره هر سو دوان، سعدی (بوستان)، ، موج، ریشه ای که بهر طرف پنجه انداخته باشد، (ناظم الاطباء)
آنکه خیزد، (یادداشت مؤلف)، در حال خیزیدن: باد سحری سپیده دم خیزانست، منوچهری، فرس میراند چون بیمار خیزان ز دیده بر فرس خوناب ریزان، نظامی، چو دود از آتش من گشت خیزان ز من زاده ولی از من گریزان، نظامی، ز بس رود خیزان که از می رسید لب رامشان رود را می گزید، نظامی، ، در حال خاستن، در حال بلند شدن، - اوفتان خیزان، در حال اوفتادن و بلند شدن: بیامد اوفتان خیزان بر من چنان مرغی که باشد نیم بسمل، منوچهری، آخر آن مور میان بستۀ افتان خیزان چه خطا دید که سر کوفته چون مار برفت، سعدی (طیبات)، - اوفتان و خیزان، افتان و خیزان: خوناب جگر ز دیده ریزان چون بخت خود اوفتان و خیزان، نظامی، دیدندش گریزان و اوفتان و خیزان، (گلستان)، پروانه ام اوفتان و خیزان یکبار بسوز و وارهانم، سعدی (ترجیعات)، - افتان و خیزان، اوفتان و خیزان: وزینجانب افتان و خیزان جوان همیرفت بیچاره هر سو دوان، سعدی (بوستان)، ، موج، ریشه ای که بهر طرف پنجه انداخته باشد، (ناظم الاطباء)
گیاهی پایا از تیرۀ گندمیان ویژگی نواحی گرم و مرطوب با ساقه های راست و بلند و برگ هایی شبیه خرما که از ساقۀ بند بند میان تهی آن عصا، چوب دستی و نیزه و از برگ و پوست آن ریسمان و فرش و از مغز آن ماده ای بنام تباشیر با ترکیب آهک و سیلیس و پتاس با خاصیت تب بر و ضد استفراغ و ضد اسهال خونی تهیه می شود، بامبو، تباشیر، طباشیر، نی هندی، ثلج چینی، ثلج صینی
گیاهی پایا از تیرۀ گندمیان ویژگی نواحی گرم و مرطوب با ساقه های راست و بلند و برگ هایی شبیه خرما که از ساقۀ بند بند میان تهی آن عصا، چوب دستی و نیزه و از برگ و پوست آن ریسمان و فرش و از مغز آن ماده ای بنام تباشیر با ترکیب آهک و سیلیس و پتاس با خاصیت تب بر و ضد استفراغ و ضد اسهال خونی تهیه می شود، بامبو، تَباشیر، طَباشیر، نِیِ هِندی، ثَلجِ چینی، ثَلجِ صینی
مقیاس، معیار، جمع موازین، اندازه، مقدار، سالم، سرحال، در علم نجوم هفتمین صورت فلکی منطقه البروج که درنیمکرۀ جنوبی قرار دارد، هفتمین برج از برج های دوازده گانه، برابر با مهر، ترازو، در موسیقی هر یک از جملات مساوی زمانی که در یک قطعۀ موسیقی پیاپی تکرار می شود و خطی عمود بر حامل آن ها را از یکدیگر جدا می کند
مقیاس، معیار، جمعِ موازین، اندازه، مقدار، سالم، سرحال، در علم نجوم هفتمین صورت فلکی منطقه البروج که درنیمکرۀ جنوبی قرار دارد، هفتمین برج از برج های دوازده گانه، برابر با مِهر، ترازو، در موسیقی هر یک از جملات مساوی زمانی که در یک قطعۀ موسیقی پیاپی تکرار می شود و خطی عمود بر حامل آن ها را از یکدیگر جدا می کند
روز سی ام هر ماه را گویند، (آنندراج)، نام روز سی ام از هر ماه که روز آخر ماه باشد و انیران نیز گویند، (ناظم الاطباء) : شبانگاه ایزان خردادماه سوی آسیا رفت نزدیک شاه، فردوسی (شاهنامه چ بروخیم ص 3002)، رجوع به فهرست ولف و رجوع به انیران شود، برانگیختن سگ را بر شکار: اوسد الکلب، (منتهی الارب) (از اقرب الموارد)، برانگیختن سگ را بشکار، (آنندراج)، برآغالیدن، (تاج المصادر بیهقی)
روز سی ام هر ماه را گویند، (آنندراج)، نام روز سی ام از هر ماه که روز آخر ماه باشد و انیران نیز گویند، (ناظم الاطباء) : شبانگاه ایزان خردادماه سوی آسیا رفت نزدیک شاه، فردوسی (شاهنامه چ بروخیم ص 3002)، رجوع به فهرست ولف و رجوع به انیران شود، برانگیختن سگ را بر شکار: اوسد الکلب، (منتهی الارب) (از اقرب الموارد)، برانگیختن سگ را بشکار، (آنندراج)، برآغالیدن، (تاج المصادر بیهقی)
نام قریتی است از قراء اصفهان مرکز ماربین. (یادداشت بخطمؤلف). صاحب انجمن آرای ناصری میگوید این ناحیت آبادکردۀ خوزان پهلوانست: نخست از ملوک گردنکش و سپهدار لشکرکش فرعون لعین از خوزان ماربین برخاست و در ملک بر ذروۀ میغ بنشست. (از ترجمه محاسن اصفهان) نام قریتی است به هرات. (یادداشت بخط مؤلف) (از منتهی الارب) نام قریتی است بنواحی پنج دیه. (یادداشت بخط مؤلف)
نام قریتی است از قراء اصفهان مرکز ماربین. (یادداشت بخطمؤلف). صاحب انجمن آرای ناصری میگوید این ناحیت آبادکردۀ خوزان پهلوانست: نخست از ملوک گردنکش و سپهدار لشکرکش فرعون لعین از خوزان ماربین برخاست و در ملک بر ذروۀ میغ بنشست. (از ترجمه محاسن اصفهان) نام قریتی است به هرات. (یادداشت بخط مؤلف) (از منتهی الارب) نام قریتی است بنواحی پنج دیه. (یادداشت بخط مؤلف)
نام پهلوانی معروف است که خوزان اصفهان آبادکردۀ اوست. (انجمن آرای ناصری). در آنندراج آمده: پهلوانی بوده است از ایران از چاکران کیخسروبن سیاوش: بیک دست مر طوس را کرد جای منوشان و خوزان فرخنده رای. فردوسی. که بر کشور پارس بودند شاه منوشان و خوزان زرین کلاه. فردوسی. بخندید با رستم از قلب گاه منوشان و خوزان لشکرپناه. فردوسی. بسغد اندرون بود یک هفته بیش قلیمان و خوزان همی رفت پیش. فردوسی
نام پهلوانی معروف است که خوزان اصفهان آبادکردۀ اوست. (انجمن آرای ناصری). در آنندراج آمده: پهلوانی بوده است از ایران از چاکران کیخسروبن سیاوش: بیک دست مر طوس را کرد جای منوشان و خوزان فرخنده رای. فردوسی. که بر کشور پارس بودند شاه منوشان و خوزان زرین کلاه. فردوسی. بخندید با رستم از قلب گاه منوشان و خوزان لشکرپناه. فردوسی. بسغد اندرون بود یک هفته بیش قلیمان و خوزان همی رفت پیش. فردوسی
نام شهری است در خوزستان. (انجمن آرای ناصری) : به خوزان بردوی را دایگانش که آنجا بود جای و خان و مانش. (ویس و رامین). بدایه بود رامین هم بخوزان گه و بی گه بروی دوست پویان. (ویس و رامین). شدند از راه نزد ویس شادان زخوزان آوریدندش بخوران. (ویس و رامین). مرا درشهر خوزان مهربانی است که باغ خاص شه را پاسبانی است. عطار (از انجمن آرای ناصری)
نام شهری است در خوزستان. (انجمن آرای ناصری) : به خوزان بردوی را دایگانش که آنجا بود جای و خان و مانش. (ویس و رامین). بدایه بود رامین هم بخوزان گه و بی گه بروی دوست پویان. (ویس و رامین). شدند از راه نزد ویس شادان زخوزان آوریدندش بخوران. (ویس و رامین). مرا درشهر خوزان مهربانی است که باغ خاص شه را پاسبانی است. عطار (از انجمن آرای ناصری)
ریشه های دراز در زمین از درخت هندی و نی. (منتهی الارب) (از تاج العروس) (از لسان العرب) ، نوعی از چوب و نی باشد که بخم شدن نشکند و از آن تازیانه سازند. (برهان قاطع). نوعی از نی هندی که بخم شدن نشکند و از آن تازیانه سازند. (ناظم الاطباء). درخت بید که بهندی بینت گویند. (غیاث اللغه). درخت خیزران از گندمیان و صنعتی از دسته ای غلات است که دارای ساقه های نازک و بلند و محکم می باشد. (از گیاه شناسی گل گلاب ص 296). چوب مورد. چوب آس. بامبو. درختی است ریشه دار که از ریشه آن حصیر و جز آن بافند و از چوب آن عصا و جز آن سازند. (یادداشت مؤلف) : درفشی پس پشت سالار روم نبشته بر او سرخ و پیروزه بوم همای از بر و خیزرانش قضیب نبشته بر او بر محب الصلیب. فردوسی. هندوان را آتش رخشنده روید شاخ رمح زنگیان را شوشۀ زرین برآید خیزران. فرخی. گویی درخت باغ عدوی تو بوده است کاندر زمین شکفته شود شاخ خیزران. فرخی. مرغ نهاد آشیان بر سر شاخ چنار چون سپر خیزران برسر مرد سوار. منوچهری. می زعفران خور ز دست بتی که گویی قضیبی است از خیزران. منوچهری. همه دشت او نوگل و خیزران کهی بر سرش بیشۀ زعفران. اسدی. پر از خیزران بود و پر گاومیش. اسدی. پیچان و نوان نحیف و زردم گویی بمثل شاخ خیزرانم. مسعودسعد. ز بیم خامۀ چون خیزران او شب و روز چو خیزران بود اندر تن عدو ستخوان. ازرقی. ای زرین نعل و آهنین سم وی سوسن گوش و خیزران دم. انوری (از شرفنامۀ منیری). شاه چون خورشید و در کف جوزهر با کمند خیزران آمد برزم. خاقانی. در ید بیضای ثعبان از کمند خیزران خصم را ضیق النفس زان خیزران انگیخته. خاقانی. شد چهره زردش ارغوانی بالای خمیده خیزرانی. نظامی. ، نیزه، خلۀ چوب که ملاحان بدان کشتی رانند، دنبالۀ کشتی. (منتهی الارب). ج، خیازر. - امثال: مثل خیزران بر خود پیچد
ریشه های دراز در زمین از درخت هندی و نی. (منتهی الارب) (از تاج العروس) (از لسان العرب) ، نوعی از چوب و نی باشد که بخم شدن نشکند و از آن تازیانه سازند. (برهان قاطع). نوعی از نی هندی که بخم شدن نشکند و از آن تازیانه سازند. (ناظم الاطباء). درخت بید که بهندی بینت گویند. (غیاث اللغه). درخت خیزران از گندمیان و صنعتی از دسته ای غلات است که دارای ساقه های نازک و بلند و محکم می باشد. (از گیاه شناسی گل گلاب ص 296). چوب مورد. چوب آس. بامبو. درختی است ریشه دار که از ریشه آن حصیر و جز آن بافند و از چوب آن عصا و جز آن سازند. (یادداشت مؤلف) : درفشی پس پشت سالار روم نبشته بر او سرخ و پیروزه بوم همای از بر و خیزرانش قضیب نبشته بر او بر محب الصلیب. فردوسی. هندوان را آتش رخشنده روید شاخ رمح زنگیان را شوشۀ زرین برآید خیزران. فرخی. گویی درخت باغ عدوی تو بوده است کاندر زمین شکفته شود شاخ خیزران. فرخی. مرغ نهاد آشیان بر سر شاخ چنار چون سپر خیزران برسر مرد سوار. منوچهری. می زعفران خور ز دست بتی که گویی قضیبی است از خیزران. منوچهری. همه دشت او نوگل و خیزران کهی بر سرش بیشۀ زعفران. اسدی. پر از خیزران بود و پر گاومیش. اسدی. پیچان و نوان نحیف و زردم گویی بمثل شاخ خیزرانم. مسعودسعد. ز بیم خامۀ چون خیزران او شب و روز چو خیزران بود اندر تن عدو ستخوان. ازرقی. ای زرین نعل و آهنین سم وی سوسن گوش و خیزران دم. انوری (از شرفنامۀ منیری). شاه چون خورشید و در کف جوزهر با کمند خیزران آمد برزم. خاقانی. در ید بیضای ثعبان از کمند خیزران خصم را ضیق النفس زان خیزران انگیخته. خاقانی. شد چهره زردش ارغوانی بالای خمیده خیزرانی. نظامی. ، نیزه، خلۀ چوب که ملاحان بدان کشتی رانند، دنبالۀ کشتی. (منتهی الارب). ج، خیازر. - امثال: مثل خیزران بر خود پیچد