جدول جو
جدول جو

معنی خید - جستجوی لغت در جدول جو

خید
خوید، بوتۀ جو، گندم و مانند آنکه هنوز خوشه نبسته باشد
تصویری از خید
تصویر خید
فرهنگ فارسی عمید
خید
خوید، غله و دانۀ نرسیده، (از منتهی الارب) :
رویش میان حلۀ سبز اندرون پدید
چون لاله برگ تازه شکفته میان خید،
عماره مروزی،
، گیاه سبز، (منتهی الارب)، خوید، رجوع به خوید شود
لغت نامه دهخدا
خید
غله سبز که هنوز نرسیده قصیل
تصویری از خید
تصویر خید
فرهنگ لغت هوشیار
خید
مقعد
فرهنگ گویش مازندرانی

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از شید
تصویر شید
(دخترانه و پسرانه)
نور، روشنایی، آفتاب، خورشید
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از زید
تصویر زید
(پسرانه)
نام یکی از اصحاب پیامبر (ص)
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از خیدن
تصویر خیدن
خمیدن، خم شدن، کج شدن، دولا شدن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از خیده
تصویر خیده
کج، خمیده، خم شده، برای مثال الا تا ماه نو خیده کمان است / سپر گردد مه داه و چهارا (ابوشکور - شاعران بی دیوان - ۸۳) ویژگی پشم و پنبۀ زده شده، برای مثال وجود آتش، جهان چون پشم خیده / نمانده پشم و آتش آرمیده (عطار۱ - ۱۵۵)
فرهنگ فارسی عمید
(پِ / پَ دَ)
کج شدن. خم گردیدن. (ناظم الاطباء) (برهان قاطع) (دگرگون شدۀ خمیدن ؟) ، پنبه زدن یا حلاجی کردن پشم و پنبه. (ناظم الاطباء). فلخمیدن
لغت نامه دهخدا
(خَ دَ بَ)
رای مرد، امر اول مرد. منه: اقبل علی خیدبتک، اقبل علی امرک الاول. (منتهی الارب) (از تاج العروس) (از لسان العرب)
لغت نامه دهخدا
دهی است از دهستان شهرنو بالا ولایت باخرز بخش طیبات شهرستان مشهد واقع در 80 هزارگزی شمال باختری طیبات، آب آن از قنات، راه آن مالرو است، (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 9)
لغت نامه دهخدا
(شَ)
لقبی است در عربی مانند حضرت و قبله. (از برهان) (از انجمن آرا)
لغت نامه دهخدا
(خَ دَ)
راه هویدا. (منتهی الارب) (از تاج العروس) (از لسان العرب)
لغت نامه دهخدا
(خِ دَ)
دهی است از دهستان شرشیو بخش مرکزی شهرستان سقز واقع در 7 هزارگزی جنوب سقز و 4 هزارگزی جنوب خاوری شوسۀ سقز به بانه با 360 تن سکنه. آب آن از چشمه و راه آن مالرو است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 5)
لغت نامه دهخدا
(خَ دَ)
کسی که بر دوستی وی اعتماد کردن نتوان، غول فریبنده، راه مخالف قصد، کوراب، گرگ، فریبنده. (منتهی الارب) (از تاج العروس) (از لسان العرب)
لغت نامه دهخدا
(خَ دَ)
نام موضعی است به عربستان. (از منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(دَ / دِ)
کج شده. خمیده. خم گردیده. (ناظم الاطباء) :
الا تا ماه نوخیده کمان است
سپر گردد مه داه و چهارا.
ابوشکوربلخی.
، حلاجی شده. (ناظم الاطباء) :
جهان آتش وجودت پشم خیده
نمانده پشم ز آتش آرمیده.
عطار (از آنندراج)
لغت نامه دهخدا
تصویری از دید
تصویر دید
نظاره، تماشا، دیدن، رویت کردن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از زید
تصویر زید
افزون کردن، افزون شدن، نمو دادن، نامی از نامهای مردان
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از تید
تصویر تید
نرمی و آهستگی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از جید
تصویر جید
گردن خوب و نیکو خوب و نیکو
فرهنگ لغت هوشیار
توان نیرو یاری دادن، توانا شدن، توانا کردن، فرارسیدن مرگ ضمیر شخصی متصل سوم شخص، جمع رفته اید گفتید خورید
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از خاد
تصویر خاد
زغن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بید
تصویر بید
جمع بیداء، بیابان ها
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از خیدب
تصویر خیدب
راه آشکار
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از خیدع
تصویر خیدع
کسیکه بدوستی او اعتماد نتوان کرد
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از خیدن
تصویر خیدن
کج شدن خم شدن، لنگیدن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از خیده
تصویر خیده
خم شده مایل
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از خضد
تصویر خضد
میوه پلاسیده درمانده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از خیدن
تصویر خیدن
((دَ))
خمیدن
فرهنگ فارسی معین
تصویری از خیده
تصویر خیده
((دِ))
خمیده
فرهنگ فارسی معین
تصویری از دید
تصویر دید
رویت
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از خیم
تصویر خیم
طبیعت، ذات
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از خرد
تصویر خرد
عقل، شعور
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از شید
تصویر شید
نور
فرهنگ واژه فارسی سره