جدول جو
جدول جو

معنی خیبن - جستجوی لغت در جدول جو

خیبن
زمین های صاف اطراف ده
فرهنگ گویش مازندرانی

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از خیبت
تصویر خیبت
ناامیدی، زیان کاری
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از خیدن
تصویر خیدن
خمیدن، خم شدن، کج شدن، دولا شدن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از خبن
تصویر خبن
در علم عروض اسقاط حرف دوم ساکن از رکن، مثل حذف الف فاعلاتن که فعلا تن شود یا الف فاعلن که نقل به فعلن گردد یا سین مستفعلن که متفعلن شود و آن را مخبون گویند
فرهنگ فارسی عمید
(خَیْ یِ)
یکی از دهستانهای بخش مرکزی شهرستان خرمشهر است. این دهستان بین دهستان نهر یوسف و دهستان رویس واقع است با آب و هوای گرم و مرطوب. شغل اهالی تربیت نخل و حصیربافی برای حمل خرما. این دهستان از 7 قریۀ بزرگ و کوچک تشکیل شده که جمعیت آن در حدود 4600 نفر است. مرکز این دهستان خین است. و از قراء مهم آن سوره می باشد که در حدود 1000 تن جمعیت دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 6)
لغت نامه دهخدا
(تَ)
ناامید گردیدن، زیان کار شدن، کافر و ناسپاس گردیدن، نرسیدن بمطلوب. (منتهی الارب) (از تاج العروس) (از لسان العرب)
لغت نامه دهخدا
(خِیْ یِ)
قصبۀ مرکزی دهستان خین بخش مرکزی شهرستان خرمشهر واقع در 9 هزارگزی شمال باختری خرمشهر و 2 هزارگزی جنوب راه اتومبیل رو خرمشهر بمرز عراق. این دهکده در جلگه قرار دارد با آب و هوای گرم که سکنۀ آن با قریۀ فیله در حدود2450 نفرند. آب آن از شطالعرب و محصول عمده آن خرما و شغل اهالی تربیت نخل و حصیربافی برای حمل نخل می باشد. راه در تابستان اتومبیل رو است و در مواقع بارندگی با قایق از شطالعرب بخرمشهر می روند در این آبادی دفتر گمرک است و ساکنان از طایفۀ سادات و آل عبدالمطلب اند قریۀ فیله که در نزدیکی این آبادی است جزء خین منظور می گردد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 6)
لغت نامه دهخدا
خون در لهجۀ مردم شوشتر، (لغت محلی شوشتر نسخۀ خطی)،
پسوند مکانی مانند: پنج خین، (یادداشت مؤلف)
لغت نامه دهخدا
(خَیْ یِ)
نومید. ناامید. مأیوس. (یادداشت بخط مؤلف) ، خاسر. (یادداشت مؤلف)
لغت نامه دهخدا
(تَ)
درنوشتن جامه و دوختن آن تا کوتاه شود. (از منتهی الارب) (ناظم الاطباء). درنوشتن جامه و خیاطت آن. (از اقرب الموارد) (متن اللغه) (تاج العروس) ، مردن، دروغ بر بافتن. (از منتهی الارب) ، پنهان کردن طعام برای روزگار سختی و شدت. (از منتهی الارب) (اقرب الموارد) (تاج العروس) ، خبن آوردن شاعر در شعر. (از اقرب الموارد) (از متن اللغه) (تاج العروس) ، و خبن عبارت از اسقاط حرف ساکن از سبب خفی است که اول رکن باشد چنانکه در فعلاتن گویند. (از المعجم فی معاییر اشعار العجم). در ’کشاف اصطلاحات فنون’ خبن چنین تعریف شده است: بفتح خاء و سکون باء تحتانیه موحده، نزد عروضیان افکندن دومین ساکن از جزء است و این جزء را مخبون نامندپس حذف سین مستفعلن مثلا خبن نامیده میشود و باقی آن که مستفعلن است مخبون باشد و چون غیر مستعمل است بجای آن مفاعلن آورند پس گفته میشود مفاعلن مخبون مستفعلن است چنانکه از عروض سیفی مستفاد می گردد و عنوان الشرف نیز در پاره ای از وسایل عروض عربی گوید: خبن اسقاط دومین ساکن است در صورتی که دومین ساکن سبب باشد و قید اخیر برای احتراز از ساکن در فاع لاتن در مضارع باشد. زیرا خبن در آن جائز نیست و برای این جهت فاع را وتد مفروق معتبر داشته اند و آنرا جدا نویسند
لغت نامه دهخدا
(خُ)
از گوشۀ توشه دان تا دهن آن. (از منتهی الارب). مابین خرب المزاده و فمها. (از اقربت الموارد) (متن اللغه) (تاج العروس) (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(خُ بَ)
این کلمه جمع خبنه است. رجوع به خبنه شود
لغت نامه دهخدا
(خُ بُن ن)
مردی که اعضای وی درهم کشیده و بعضی در بعض دیگر متداخل باشد. (از منتهی الارب) (اقرب الموارد) (متن اللغه) (تاج العروس)
لغت نامه دهخدا
(بَ / زَ / زِ بَ)
آنکه عالم را پشت پا زده باشد. (فرهنگ رشیدی). شخصی را گویند که عالم را پشت پا زده و ترک دنیا داده باشد. (برهان) (از آنندراج) (از انجمن آرا). تارک دنیا و زاهد. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(بُ)
گیبن. ادوارد. نام مورّخ انگلیسی مؤلف ’تاریخ انحطاط و سقوط امپراطوری روم’. متولد در پوتنی بسال 1737 و متوفی در لندن بسال 1794 میلادی و نیز او را کتابی است درباره اساس سلطنت عثمانی
لغت نامه دهخدا
(لُ)
یکی از حکمای سبعۀ یونان باستان. خیلون. (یادداشت مؤلف)
لغت نامه دهخدا
(خَ بَ)
نومیدی. (منتهی الارب) (از تاج العروس) (از لسان العرب).
- امثال:
الهیبه خیبه، چون بترسی بنومیدی بازگردی. (منتهی الارب).
- خیبه لزید، دعای بد است مر زید را. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(پِ / پَ دَ)
کج شدن. خم گردیدن. (ناظم الاطباء) (برهان قاطع) (دگرگون شدۀ خمیدن ؟) ، پنبه زدن یا حلاجی کردن پشم و پنبه. (ناظم الاطباء). فلخمیدن
لغت نامه دهخدا
(خَ بَ)
زن لاغر. (منتهی الارب) (از تاج العروس) (ازلسان العرب) (از اقرب الموارد) ، زن گول. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد) (از لسان العرب)
لغت نامه دهخدا
(خُ)
سامان کار. (آنندراج) ، جمع حساب. (از آنندراج) ، تودۀ ریگ. (از آنندراج). رجوع به ’خبیر’ و ’خبیوره’ و ’خبیوه’ شود، طبق چوبین. (از برهان قاطع). طبقی بود ازچوب گز یا بید بافته. (از فرهنگ اوبهی). مؤلف لغتنامه را نظر برآن است که این کلمه مصحف ’چبین’ است
لغت نامه دهخدا
(بِ)
سخت، کسی که دروغ بربافد. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(خَ بَ)
نام ناحیتی است بر هشت منزلی مدینه از راه شام (این نام بر خود ولایت نیز اطلاق میشود) و در این ناحیت بزمان قدیم هفت قلعه و مزارع و نخلستان وجود داشت که بسال هفتم هجری قمری بدست پیغمبر اسلام گشوده شد. اسامی قلاع مزبور بدین قرار بودند: حصن ناعم (در این حصن قتل مسعود بن مسلمه اتفاق افتاد) ، قموص حصن ابی الحقیق، حصن الشق، حصن النطاه، حصن السلالم، حصن الوطیح، حصن الکتیبه. اما لفظ خیبر عبری است و بمعنی قلعه است. از آنجا که در خیبر هفت قلعه بوده است گاهی آنرا خیابر نیز می نامند. چون خیبر گشوده شد اهالی آن خدمت رسول خدا رسیدند و گفتند ما را علم در نگاهداری ساختمان و حفظ و نگهداری نخلهاست اولی آن است که حفظ آنها را بما بسپاری پیغمبر آنها را بر قسمتی از خرما و زرع عاملی داد و گفت اقرکم ما اقرکم اﷲ. چون خلافت بعمررسید خیبریان بفحشاء دست یازیدند و به آزار مسلمانان قیام کردند پس او آنها را بشام کوچ داد و خیبر را بین آنانی قسمت کرد که پس از گشوده شدن پیغمبر سهمی از خیبر را به آنها داده بود و در این تقسیم زنان پیغمبر را نیز بی نصیب نگذارد. بین عربان خیبر به شهر تب خیز مشهور است چنانکه در این شعر آمده:
قلت لحمی خیبر استعدی
هاک عیانی ماجهدی وجدی
و باکری بصالب و ورد
اعانک الله علی ذا الجند.
(از معجم البلدان).
راست گفتی که آن حصار بلند
خیبرستی و میر ما حیدر.
فرخی.
راست گفتی نبرده حیدر بود
بازگشته بنصرت از خیبر.
فرخی.
از آن مشهور شیر نر که اندر بدر و در خیبر
هوا از چشم خون بارید در صمصام خندانش.
ناصرخسرو.
گردن بطاعت نز گزافه داد عمر و عنترش
برخوان اگرنه بیهشی آثار فتح خیبرش.
ناصرخسرو.
حیدر کزو رسید وز فخر او
ازقیروان به چین خبر خیبر.
ناصرخسرو.
لاجرم خیبر خزران بگشاد
ذوالفقار کف رخشان اسد.
خاقانی.
کرده عیسی نامی از بالای کعبه خیبری
و اندرومشتی یهودی رنگ فتان آمده.
خاقانی.
زود بینام از جلال کعبۀ مریم صفت
خیبر وارون عیسی گرد ویران آمده.
خاقانی.
- در خیبر، در بزرگ قلعۀ خیبر که علی بن ابیطالب طبق قول مشهور بر کتف نهاد و همه لشکر بر آن از خندق بگذشتند. (از شرفنامۀ منیری).
- غزوۀ خیبر، جنگ خیبر.
- فتح خیبر، فتحی که مسلمانان را از گشودن خیبر حاصل شد.
- ، کنایه از کار بزرگ. کنایه از انجام دادن کار دشوار.
- قلعۀخیبر، حصن خیبر:
زورآزمای قلعۀ خیبر که بند او
در یکدگر شکست ببازوی لافتی.
سعدی.
- گشایندۀ در خیبر، کنایه از حضرت علی بن ابی طالب است که در جنگ خیبر مشهور است او دروازۀ بزرگ قلعه را بلند کرد و بر کتف گذارد تا لشکریان از آن بگذرند:
ای گشایندۀ در خیبر قران
بی گشایشهای خوبت خیبر است.
ناصرخسرو (دیوان چ دانشگاه ص 35).
- یوم خیبر، غزوۀ خیبر. جنگ خیبر. (از مجمع الامثال میدانی)
لغت نامه دهخدا
(خَ بَ)
خسران. زیان کاری. (یادداشت مؤلف). خیبه، نومیدی. ناکامی. ناکامروایی. (یادداشت مؤلف) : کفشگر در معرض تعارض دو حال سر تفکر بگریبان حیرت فرو برد حال قدیم از سفاهت و بدیها او را ترهیب و تهدید می نماید و غریمت خود یاد می کند خیبت و نومیدی مقرر می کند... (از ترجمه محاسن اصفهان). خیبت و نومیدی مقرر شد. (از ترجمه محاسن اصفهان)
لغت نامه دهخدا
کناره دوزی، پس انداز خوراک پیچیدن کنار جامه و غیره و دوختن آن، پنهان کردن و نهادن طعام برای روز سختی، اسقاط حرف دوم ساکن از رکن چون از (مستفعلن) سین بیندازند مستفعلن بماند مفاعلن بجای آن نهند و از فاعلاتن فعلاتن سازند
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از خیب
تصویر خیب
نا امید، مایوس، نومید
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از خبین
تصویر خبین
سامان کار
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از خیبت
تصویر خیبت
نا امید گردیدن، ناسپاس گشتن کافر شدن، ناکامی ناامیدی، زیانکاری
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از خیبه
تصویر خیبه
نومیدی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از خیدن
تصویر خیدن
کج شدن خم شدن، لنگیدن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از خلبن
تصویر خلبن
لاغر زن، گول زن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از خابن
تصویر خابن
دروغباف، سخت
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از خبن
تصویر خبن
((خَ))
پنهان کردن و نهادن طعام برای روز سختی
فرهنگ فارسی معین
تصویری از خیبت
تصویر خیبت
((خَ یا خِ بَ))
ناامیدی، زیانکاری
فرهنگ فارسی معین
تصویری از خیدن
تصویر خیدن
((دَ))
خمیدن
فرهنگ فارسی معین
نام مرتعی در پرتاس لفور
فرهنگ گویش مازندرانی