جدول جو
جدول جو

معنی خیبری - جستجوی لغت در جدول جو

خیبری(خَ بَ ری ی)
انتساب است به خیبر که قلعه و حصنی معروف است بچند منزلی مدینه. (از انساب سمعانی) :
بشو زی امامی که خط پدرش است
بتعویذ خیرات مر خیبری را.
ناصرخسرو (دیوان چ دانشگاه ص 143).
- جهود خیبری، یهودی اهل خیبر. مثل جهود خیبر. عهدشکن و منافق و بخیل
لغت نامه دهخدا
خیبری(خَ بَ)
دهی است از دهستان مرکزی بخش حومه شهرستان گناباد و 6 هزارگزی شمال خاوری گناباد و 4 هزارگزی شمال شوسۀ عمومی بیرجند به گناباد. این دهکده در جلگه قرار دارد با آب و هوای گرمسیری و 839 تن سکنه. آب آن از قنات و محصول آن غلات و زعفران و شغل اهالی زراعت و راه مالرو است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 9)
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از خیری
تصویر خیری
طاق، ایوان، بالاخانه که جلو آن باز باشد و در پیش آن ستون هایی برای نگاهداشتن سقف آن بر پا کرده باشند، رواق، صفّه، ستاوند، ستافند، ستاویز، ستاوین
شب بو، گیاهی زینتی باساقۀ بلند و گل هایی به رنگ های مختلف، شب انبوی، خیرو، هیری، زراوشان
فرهنگ فارسی عمید
(خَ زَ را)
نوعی از رفتار با تبختر که در آن تفکک اعضاء باشد. (منتهی الارب) (از تاج العروس) (از لسان العرب)
لغت نامه دهخدا
(خَ رَیْی)
منسوب است به خیره که عبارت است از جد محمد بن عبدالرحمن. (از انساب سمعانی)
لغت نامه دهخدا
(خَ را)
مرد نیکو و گزیدۀ بسیارخیر. (منتهی الارب) (از تاج العروس) (از لسان العرب). خیری ̍
لغت نامه دهخدا
(خَیْ یِ)
نیکوکاری بسیار. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(را)
مرد نیکو و گزیدۀ بسیارخیر. (منتهی الارب) (از تاج العروس) (از لسان العرب). خیری ̍. منه: رجل خیری، زن نیکو و گزیدۀ بسیارخیر. منه: امراءه خیری. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
خبازی، (از ناظم الاطباء)، خیرو، (برهان)، گل زرد خوشبوی بود، (صحاح الفرس)، گلی است زردرنگ و میان آن سیاه، (براهین العجم)، گلی است زردرنگ که میان آن سیاه باشد و آنرا همیشه بهار گویند، گلی است و انواع آن بسیار است یکی از آنها سیاه رنگ است و آنرا خیری خطایی می گویند و دیگری بنفش است و آنرا خیری میردینی و خیری هفت رنگ نامند و یکی دیگر سفید و سرخ و صحرایی است و خیری خزامی گویند و نوع دیگر زرد است و آنرا خیری شیرازی نامند و گل همیشه بهار همان است، (از برهان قاطع)، مرحوم دهخدا می گویند امروز در تبریز و شهرهای دیگر آذربایجان خیری بفتح خاء به یاء زده و راء مکسوره به یاء کشیده شب بوی زرد را گویند که برگ بی پرز دارد برخلاف شب بوهای سرخ و الوان دیگر که برگش کرک دارد، در ترجمه صیدله آمده است: در بعضی مواضع او را شب بوی گویند زیرا که در شب بوی او قوی بود و اهل عراق انواع او را منثور گویند، (از ترجمه صیدله)، خیرو، خجسته، عصیفر منثور، هبس، نمام، (یادداشت مؤلف)، رجوع به ’خیری’ در تحفۀ حکیم مؤمن شود:
مجلس باید ساخته ملکانه
از گل و از یاسمین و خیری الوان،
رودکی،
رخم بگونۀ خیری شده ست از انده و غم
دل از تفکر بسیار خیره گشت و دژم،
خسروانی،
نورد بودم تا ورد من مورد بود
برای ورد مرا ترک من همی پرورد
کنون گران شدم و سرد و نانوردشدم
از آن سبب که بخیری همی بپوشم ورد،
کسائی،
دل شادوی شد نژند و حزین
چو خیری شدش لاله و یاسمین،
فردوسی،
در چپ و راست سوسن و خیری
وز پس و پیش نرگس و ریحان،
فرخی،
تا بر که و بر دشت به آواز و به آذر
بر سنگ سمن روید و خیری دمد از خار،
فرخی،
در زیر گل خیری آن به که قدح گیری
بر تارک شبگیری بانگ شغب صلصل،
منوچهری،
گل زرد و گل خیری و بید و باد شبگیری
ز فردوس آمدند امروز سبحان الذی اسری،
منوچهری،
و آن قطرۀ باران که چکد بر گل خیری
چون قطرۀ می بر لب معشوقۀ میخوار،
منوچهری،
تا گل خیری بود چو روی معصفر
تا تن سنبل بود چو زلف مجعد،
منوچهری،
چو بیجاده بنقره در نشانده
و یا سوسن بخیری برفشانده،
(ویس و رامین)،
چنین داد پاسخ که پیری و درد
درآرد دوصدگونه آهو بمرد
که سیم را شفشۀ زر کند
سمن خیری و سرو چنبر کند،
اسدی،
هم از خیری و گاو چشم و زرشک
بشسته رخ هر یک آب سرشک،
اسدی،
سرشک درختی بود در نواحی بلخ و این جنس در آنطرف بسیار بود برگش چون گل ارغوان بود برنگ و لونش به بنفش زند و چون گل خیری و گلهایش سپید بود، (از فرهنگ اسدی در کلمه سرشک)، شب بوی اسپرغمی است چون خیری و گلی زرد دارد و گروهی گویند منثور است بتازی، (از فرهنگ اسدی در ذیل کلمه شب بوی)،
بدرویم از رخ هجران زدگان خیری زرد
بدل خیری کاریم گل سرخ سفید،
لامعی،
از اسفرغمهاست میل بگرمی دارد و خیری زرد معتدل است، (از ذخیرۀ خوارزمشاهی)،
بر گلش از زخم دست کاشته خیری
بر مهش از آب چشم خاسته اختر،
مسعودسعد،
ز فراقت قبای خیری چاک
بدعایت زبان سوسن پر،
جمال الدین عبدالرزاق،
خیری بیمار بود خشک لب از تشنگی
ژاله که آن دید ساخت شربت کوثر گوار،
خاقانی،
خیری منثور گلش زرد و سفید و سرخ می باشد، (نزهت القلوب)،
، رنگ سرخ، (برهان) (از جهانگیری)، کبود، تیره:
... عذار هنوز قیری بود و رنگ رخسار خیری مشک با کافور نیامیخته بود و سمن بر برگ گل نریخته، (از مقامات حمیدی)،
بر تو جوان گونۀ پیری چراست
لاله خودروی تو خیری چراست،
نظامی،
لب نارون را می آلود کن
به خیری زمین را زراندود کن،
نظامی،
خیری منثور مرکب شده
مروحۀ عنبر اشهب شده،
نظامی،
نی گشته قضیب خیزرانیش
خیری شده رنگ ارغوانیش،
نظامی،
آن سبزه چرخ لاجوردی
خیری شده از غبار زردی،
نظامی،
خیره گشته ز خام تدبیری
بردمیده ز سوسنش خیری،
نظامی،
زمین خیری لباس آید هوا نیلی سلب گردد
اگر چون حلۀ کحلی کند در جرب عریانش،
(از تاج المآثر)،
دوتا گشته ز غم سر و روانش
بدل گشته بخیری ارغوانش،
امیرخسرو دهلوی
صفه، ایوان، طاق، رواق، (ناظم الاطباء) (برهان قاطع) (فرهنگ جهانگیری) :
روزیش خطر کردم و نانش بشکستم
بشکست مرا دست و برون کرد ز خیری،
مشفق بلخی،
خیری خانه گر خراب شده ست
غم مخور تا بخانه معمور است،
انوری،
من ز خیری بتا بخانه شوم
که نه من لنگم و نه ره دور است،
(از فرهنگ جهانگیری)
لغت نامه دهخدا
(خَ بَ)
نام ناحیتی است بر هشت منزلی مدینه از راه شام (این نام بر خود ولایت نیز اطلاق میشود) و در این ناحیت بزمان قدیم هفت قلعه و مزارع و نخلستان وجود داشت که بسال هفتم هجری قمری بدست پیغمبر اسلام گشوده شد. اسامی قلاع مزبور بدین قرار بودند: حصن ناعم (در این حصن قتل مسعود بن مسلمه اتفاق افتاد) ، قموص حصن ابی الحقیق، حصن الشق، حصن النطاه، حصن السلالم، حصن الوطیح، حصن الکتیبه. اما لفظ خیبر عبری است و بمعنی قلعه است. از آنجا که در خیبر هفت قلعه بوده است گاهی آنرا خیابر نیز می نامند. چون خیبر گشوده شد اهالی آن خدمت رسول خدا رسیدند و گفتند ما را علم در نگاهداری ساختمان و حفظ و نگهداری نخلهاست اولی آن است که حفظ آنها را بما بسپاری پیغمبر آنها را بر قسمتی از خرما و زرع عاملی داد و گفت اقرکم ما اقرکم اﷲ. چون خلافت بعمررسید خیبریان بفحشاء دست یازیدند و به آزار مسلمانان قیام کردند پس او آنها را بشام کوچ داد و خیبر را بین آنانی قسمت کرد که پس از گشوده شدن پیغمبر سهمی از خیبر را به آنها داده بود و در این تقسیم زنان پیغمبر را نیز بی نصیب نگذارد. بین عربان خیبر به شهر تب خیز مشهور است چنانکه در این شعر آمده:
قلت لحمی خیبر استعدی
هاک عیانی ماجهدی وجدی
و باکری بصالب و ورد
اعانک الله علی ذا الجند.
(از معجم البلدان).
راست گفتی که آن حصار بلند
خیبرستی و میر ما حیدر.
فرخی.
راست گفتی نبرده حیدر بود
بازگشته بنصرت از خیبر.
فرخی.
از آن مشهور شیر نر که اندر بدر و در خیبر
هوا از چشم خون بارید در صمصام خندانش.
ناصرخسرو.
گردن بطاعت نز گزافه داد عمر و عنترش
برخوان اگرنه بیهشی آثار فتح خیبرش.
ناصرخسرو.
حیدر کزو رسید وز فخر او
ازقیروان به چین خبر خیبر.
ناصرخسرو.
لاجرم خیبر خزران بگشاد
ذوالفقار کف رخشان اسد.
خاقانی.
کرده عیسی نامی از بالای کعبه خیبری
و اندرومشتی یهودی رنگ فتان آمده.
خاقانی.
زود بینام از جلال کعبۀ مریم صفت
خیبر وارون عیسی گرد ویران آمده.
خاقانی.
- در خیبر، در بزرگ قلعۀ خیبر که علی بن ابیطالب طبق قول مشهور بر کتف نهاد و همه لشکر بر آن از خندق بگذشتند. (از شرفنامۀ منیری).
- غزوۀ خیبر، جنگ خیبر.
- فتح خیبر، فتحی که مسلمانان را از گشودن خیبر حاصل شد.
- ، کنایه از کار بزرگ. کنایه از انجام دادن کار دشوار.
- قلعۀخیبر، حصن خیبر:
زورآزمای قلعۀ خیبر که بند او
در یکدگر شکست ببازوی لافتی.
سعدی.
- گشایندۀ در خیبر، کنایه از حضرت علی بن ابی طالب است که در جنگ خیبر مشهور است او دروازۀ بزرگ قلعه را بلند کرد و بر کتف گذارد تا لشکریان از آن بگذرند:
ای گشایندۀ در خیبر قران
بی گشایشهای خوبت خیبر است.
ناصرخسرو (دیوان چ دانشگاه ص 35).
- یوم خیبر، غزوۀ خیبر. جنگ خیبر. (از مجمع الامثال میدانی)
لغت نامه دهخدا
(خَ بَ)
مقابل انشائی.
- جملۀ خبری، جملۀ خبری جمله ای است که قابل صدق و کذب است در مقابل جملۀ انشائی که چنین قابلیتی ندارد. جملاتی چون: زید رفت، عمرو آمد، حسن ایستاده است، تقی نشسته است، درخت سبز است همه جملۀ خبری اند.
- واگن خبری، واگنی که از تعطیل واگنها در آخر شب خبر دهد. (یادداشت بخط مؤلف)
منسوب است به خبر که قریه ای است از قراء فارس در نواحی شیراز. (از انساب سمعانی)
راوی. مورخ. تاریخ نویس. (از ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(بِ)
پیترو. نقاش و رسام ایتالیائی، مولد پادو (1605-1687)
لغت نامه دهخدا
(خَ سَ را)
گمراهی، هلاکی. (منتهی الارب) (از تاج العروس) (از لسان العرب) ، غدر. ناپاکی. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(خَ سَ ریْی)
گمراه. خاسر. زیانکار. (منتهی الارب) (از تاج العروس) (از لسان العرب)
لغت نامه دهخدا
(خَ بَ ری یَ)
مؤنث خیبری.
- سنۀ خیبریه، نام سال هفتم از نزول قرآن بمدینه. در این سال سورۀ طلاق و تحریم و احزاب نازل شد. این سال معادل با سال بیستم بعثت بود. (یادداشت مؤلف)
لغت نامه دهخدا
(بِ)
منسوب به ایبر. اهالی ایبر. رجوع به مادۀ قبل شود
لغت نامه دهخدا
(بِ)
عبارت ازگرجستان امروزه بوده و قسمتی از سرحد شمالی ساتراپی ارمنستان را تشکیل میداده. کشوری قدیم در آسیای پیشین در جنوب قفقاز. (فرهنگ فارسی معین). رجوع به ایران باستان ج 1 ص 98، 293، 875 و ج 2 صص 1456- 1457 و ج 3 ص 1971 و صص 2271- 2401 و 2436- 2478 و 2491- 2492 و 2620- 2640 و ایران در زمان ساسانیان شود
نام قدیم کشور اسپانیا.
لغت نامه دهخدا
دهی است از دهستان باغک بخش اهرم شهرستان بوشهر واقع در 12 هزارگزی باختر اهرم و جنوب خاوری کوه فلانک با 345 تن سکنه. آب آن از چاه و محصول آن غلات و خرما و شغل اهالی زراعت و راه آن فرعی است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 7). در فارسنامۀ ناصری آمده است که قریه ای است بچهار فرسنگی میانۀ جنوب و شرق سنگستان (فارس]
لغت نامه دهخدا
ابراهیم بن عبدالرحمن بن علی بن موسی بن خضر خیاری مدنی شافعی. یکی از مشاهیرحدیث و فنون ادب و تاریخ و شعر عرب است که بسال 1037 هجری قمری زاده شد و بسال 1083 هجری قمری درگذشت او راست اشعار و رسائل زیبا. ابتداء بنزد پدر علم آموخت وسپس ملتزم میرماه بخاری شد و سپس خود مرد میدان علم گشت و به دمشق رفت و مورد توجه اهالی گشت و بعد به بلاد روم و از آنجا دوباره به دمشق آمد و از دمشق بمصر رفت و سپس عازم مدینه شد و در آنجا رحل اقامت افکند و بدرس و نگارش پرداخت و سپس جان سپرد. می گویند مرگ او بر اثر مسمومیت بود. کتاب معروف او تحفهالادباء و سلوهالغرباء است که معروف به رحلهالخیاری می باشد وآن شرح سفر اوست از مدینه به روم و مصر و شام. (از معجم المطبوعات). رجوع به اعلام زرکلی ج 1 ص 301 شود
لغت نامه دهخدا
نوعی از بنفشه است، (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(خَ بِ ری ی)
منسوب به خیبر. (از سمعانی)
لغت نامه دهخدا
(ری ی)
منسوب است به خیار. که ابن مالک بن زین بن کهلان باشد. (از انساب سمعانی)
لغت نامه دهخدا
ابن عبدالقاهر خیبری لخمی دمشقی. از منبه بن سلیمان روایت کند و او شیخ طبرانی است. (تاج العروس مادۀ خ ب ر)
لغت نامه دهخدا
تصویری از خیری
تصویر خیری
گل همیشه بهار
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از خیسری
تصویر خیسری
گمراه، زیانکار، مرگ، فریب، نکوهش
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از خیری
تصویر خیری
((خِ))
گل شب بو، گل همیشه بهار
فرهنگ فارسی معین
تصویری از خیری
تصویر خیری
صفه، ایوان، رواق
فرهنگ فارسی معین
مربوط به خبر، اخباری، اخباری
فرهنگ واژه مترادف متضاد
خرمایی، قهوه ای، گیاهی خودرو
فرهنگ گویش مازندرانی