جدول جو
جدول جو

معنی خیبر - جستجوی لغت در جدول جو

خیبر(خَ بَ)
نام ناحیتی است بر هشت منزلی مدینه از راه شام (این نام بر خود ولایت نیز اطلاق میشود) و در این ناحیت بزمان قدیم هفت قلعه و مزارع و نخلستان وجود داشت که بسال هفتم هجری قمری بدست پیغمبر اسلام گشوده شد. اسامی قلاع مزبور بدین قرار بودند: حصن ناعم (در این حصن قتل مسعود بن مسلمه اتفاق افتاد) ، قموص حصن ابی الحقیق، حصن الشق، حصن النطاه، حصن السلالم، حصن الوطیح، حصن الکتیبه. اما لفظ خیبر عبری است و بمعنی قلعه است. از آنجا که در خیبر هفت قلعه بوده است گاهی آنرا خیابر نیز می نامند. چون خیبر گشوده شد اهالی آن خدمت رسول خدا رسیدند و گفتند ما را علم در نگاهداری ساختمان و حفظ و نگهداری نخلهاست اولی آن است که حفظ آنها را بما بسپاری پیغمبر آنها را بر قسمتی از خرما و زرع عاملی داد و گفت اقرکم ما اقرکم اﷲ. چون خلافت بعمررسید خیبریان بفحشاء دست یازیدند و به آزار مسلمانان قیام کردند پس او آنها را بشام کوچ داد و خیبر را بین آنانی قسمت کرد که پس از گشوده شدن پیغمبر سهمی از خیبر را به آنها داده بود و در این تقسیم زنان پیغمبر را نیز بی نصیب نگذارد. بین عربان خیبر به شهر تب خیز مشهور است چنانکه در این شعر آمده:
قلت لحمی خیبر استعدی
هاک عیانی ماجهدی وجدی
و باکری بصالب و ورد
اعانک الله علی ذا الجند.
(از معجم البلدان).
راست گفتی که آن حصار بلند
خیبرستی و میر ما حیدر.
فرخی.
راست گفتی نبرده حیدر بود
بازگشته بنصرت از خیبر.
فرخی.
از آن مشهور شیر نر که اندر بدر و در خیبر
هوا از چشم خون بارید در صمصام خندانش.
ناصرخسرو.
گردن بطاعت نز گزافه داد عمر و عنترش
برخوان اگرنه بیهشی آثار فتح خیبرش.
ناصرخسرو.
حیدر کزو رسید وز فخر او
ازقیروان به چین خبر خیبر.
ناصرخسرو.
لاجرم خیبر خزران بگشاد
ذوالفقار کف رخشان اسد.
خاقانی.
کرده عیسی نامی از بالای کعبه خیبری
و اندرومشتی یهودی رنگ فتان آمده.
خاقانی.
زود بینام از جلال کعبۀ مریم صفت
خیبر وارون عیسی گرد ویران آمده.
خاقانی.
- در خیبر، در بزرگ قلعۀ خیبر که علی بن ابیطالب طبق قول مشهور بر کتف نهاد و همه لشکر بر آن از خندق بگذشتند. (از شرفنامۀ منیری).
- غزوۀ خیبر، جنگ خیبر.
- فتح خیبر، فتحی که مسلمانان را از گشودن خیبر حاصل شد.
- ، کنایه از کار بزرگ. کنایه از انجام دادن کار دشوار.
- قلعۀخیبر، حصن خیبر:
زورآزمای قلعۀ خیبر که بند او
در یکدگر شکست ببازوی لافتی.
سعدی.
- گشایندۀ در خیبر، کنایه از حضرت علی بن ابی طالب است که در جنگ خیبر مشهور است او دروازۀ بزرگ قلعه را بلند کرد و بر کتف گذارد تا لشکریان از آن بگذرند:
ای گشایندۀ در خیبر قران
بی گشایشهای خوبت خیبر است.
ناصرخسرو (دیوان چ دانشگاه ص 35).
- یوم خیبر، غزوۀ خیبر. جنگ خیبر. (از مجمع الامثال میدانی)
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از خبیر
تصویر خبیر
آگاه، دانا
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از خیبت
تصویر خیبت
ناامیدی، زیان کاری
فرهنگ فارسی عمید
نوعی تختۀ نازک متشکل از خاک اره و ضایعات چوبی که در نجاری به کار می رود، الیافی که در صنعت به کار می رود، لیف، در علم زیست شناسی مواد سلولزی موجود در مواد غذایی که هضم نمی شوند ولی حرکات اندام گوارشی را تنظیم می کنند
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از خیار
تصویر خیار
میوه ای سبز، کشیده و معطر، با تخم های سبز روشن در وسط، بوتۀ این میوه که دارای ساقه های نرم و سست، برگ های دندانه دار و گل های زرد می باشد
اختیار فسخ یا برهم زدن یا تنفیذ معامله یا عقد، برگزیده
فرهنگ فارسی عمید
(خُ)
جمع واژۀ خیر. (منتهی الارب) (از تاج العروس) (از لسان العرب)
لغت نامه دهخدا
(تَ)
ناامید گردیدن، زیان کار شدن، کافر و ناسپاس گردیدن، نرسیدن بمطلوب. (منتهی الارب) (از تاج العروس) (از لسان العرب)
لغت نامه دهخدا
(خَ بَ)
نومیدی. (منتهی الارب) (از تاج العروس) (از لسان العرب).
- امثال:
الهیبه خیبه، چون بترسی بنومیدی بازگردی. (منتهی الارب).
- خیبه لزید، دعای بد است مر زید را. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(خِ دَ)
دهی است از دهستان شرشیو بخش مرکزی شهرستان سقز واقع در 7 هزارگزی جنوب سقز و 4 هزارگزی جنوب خاوری شوسۀ سقز به بانه با 360 تن سکنه. آب آن از چشمه و راه آن مالرو است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 5)
لغت نامه دهخدا
میوه ای است از طایفۀ کدو آبدار و بی مزه ولی گوارا که تخازن نیز گویند و بر دو قسم است خیار بالنگ که خیارتره و خیارسبز نیز گویند و معطر و سبز واستوانه ای شکل و گواراست و خیارشنگ که کم عطرتر و درازتر و با انحناء و چندان گوارا نیست و هر دو از غذاهای مأکولند. (از ناظم الاطباء). قسمی از تره کاری که آنرا اکثر خام می خورند و خیارتره معرب است. (آنندراج). در ترجمه صیدله آمده: برومی تیطرا انکوزن گویند و کیسطرا ناقوس نیز گویند و... براق خیار گویند و اهل خراسان خیار را بادرنگ گویند و بماوراءالنهر بادرنگ گویند. قثاء. (مقدمه الادب زمخشری). قثده. (خیار بادرنگ) (مقدمه الادب زمخشری). قثد. بادرنگ. و آن لطیفتر از خیار دراز بود. (ریاض الادویه). صاحب بحر الجواهر گوید خیار قثد است و فارسی آن بادرنگ والطف است از قثاء. جلماثا. قثد. ضغبوس. قشعر. (منتهی الارب).
خواص پزشکی: خیار را بعنوان مدر و برای رفع تبهای صفراوی و یرقان بکار می برند مخصوصاً موقعی که خیار زرد شده و رسیده باشد در این صورت مزه اش ترش می باشد و خاصیت زرداب در آن بیشتر است. تخم خیار مدر است و برای اورام کبد خوب است و در فرمول چهاردانۀ خنک وارد است. آب خیار بطور مالیدنی و برای رفع خارش بکار می رود. موادغذائی خیار خیلی کم است و سلولز زیاد دارد. در صد گرم خیار مواد زیر یافت میشود: آب 90 گرم، سلولز 2 گرم، مواد هیدروکربنه 1- 5 گرم، مواد ازته 2 گرم، چربی 4% گرم، 15- 25 کالری حرارت می دهد. خیار را بطور سالاد قبل از غذا میل می نمایند. پوست خیار ویتامین c دارد خیارهای تازه و لطیف را بدون اینکه پوست بکنید بقطعاتی که برای ماشین آب میوه گیری مناسب است درآریدو با کمک رنده های معمولی آنرا رنده کنید آبش را بگیرید آب خیار بی مزه است. آب خیار را می توانید با آب سیب و هویج و کرفس بخورید سالهاست آب خیار را در معالجۀ کلیه مصرف می کنند زیرا کلیه ها را شستشو می دهد ومفید است و نیز در رژیم لاغری و تخلیه آن مصرف میشودخیار دارای ویتامینهای A و B و C و کلروفیل و ده نوع املاح معدنی است. خیاری که زیاد آب داشته باشد چندان غذائیت ندارد ولی با داشتن سلولز زیاد برای رفع یبوست مفید است. (فرهنگ خواص خوراکیها ص 223 تألیف احمد سپهر خراسانی ج 2 سال 1346) :
زرد و درازتر شده از غاوشوی خام
نه سبز چون خیار و نه شیرین چو خربزه.
لبیبی.
پیش عدو خوار ذوالفقار خداوند
شخص عدو روز گیرودار خیار است.
ناصرخسرو.
بسی خفتی کنون سر برکن از خواب
خری خیره مده مستان خیاری.
ناصرخسرو.
مال دادی بباد چون تو همی
گل بگوهر خری و خر بخیار.
سنائی.
نشگفت اگر ز نور تو بالم ز بهر آنک
نه تو کم از مهی و نه من کمتر از خیار.
سنائی.
زمانه دست حسود تو بشکند چو چنار
کز او سخاوت ناید چو از خیار آتش.
سوزنی.
قاضی که به رشوت بخورد پنج خیار
ثابت کند از بهر تو صد خربزه زار.
سعدی.
داروغه هندوانه و سرده خیار سبز
کلونده شد محصل و بدران گزیر گشت.
بسحاق اطعمه.
خیار معروف و بر دو قسم است یکی خیار چنبر و دیگری خیار سبز و قصد از کپر بوستان خیار... می باشد. (قاموس مقدس). خذعوبه، پاره ای از خیار و از کدو و از پیه. (منتهی الارب).
- امثال:
تنها تو خیار نو ببازار نیاورده ای، نظیر: تو اول کسی نیستی که این جور خانه می سازی.
بزک نمیر بهار میاد کمبزه با خیار میاد.
- خیار بادرنگ، بادرنگ. قثد. خیار ریزه. ضغبوس. قثاء. (منتهی الارب). خیار بالنگ. (یادداشت مؤلف) : قمر دلالت کند بر گندم و جو و خیار و خیار بادرنگ و خربزه. (التفهیم ابوریحان بیرونی).
- خیار بالنگ، خیار سبز. خیار معمولی. مقابل خیار چنبر (خیارشنگ) در تداول یزد و کرمان. (یادداشت مؤلف). خیار پاییزه، چه به بالنگ مشابهتی تمام دارد. (لغت محلی شوشترخطی).
- خیارتر، خربزۀ نارس در اصطلاح مردم گناباد.
- خیارترشی، خیارریز از بادرنگ و چنبر که ترشی اندازند. خیار قاشقی. ضغبوس (یادداشت مؤلف).
- ، آچاری که از خیار و سرکه فراهم آید. (یادداشت مؤلف).
- خیارتره، خیار و آن معرب است. (از منتهی الارب) (از تاج العروس) (از لسان العرب).
- خیارچنبر، خیار شنگ. خیار شنبر. (ناظم الاطباء). قسمی از خیارباریک و دراز بباریکی انگشتی و مطبوعتر و درازای یک چارک ذرع تا نیم ذرع. نوعی خیار که دراز و باریک است بیشتر قوسی شکل با جداولی در پوست طولا. خیارزه. شوشه خیار. شمشه خیار. خیار شمس. قثاء نیسابوری. (یادداشت مؤلف).
- ، فلوس، خیار شنبر. خرنوب هندی. (یادداشت مؤلف). دوائی است معروف و آنرا قثاءالهندی گویند اسهال آورد. (از برهان قاطع) (آنندراج). دارویی است تلخ و مسهل که به تازیش خیار شنبر گویند. (شرفنامۀ منیری).
- خیاردان، فالیز خیار. (ناظم الاطباء).
- ، خیابان اشجار. (ناظم الاطباء).
- خیار دراز، قثاء. خیارزه. (ریاض الادویه).
- خیار دشتی، قثاءالحمار. (یادداشت مؤلف).
- خیار ریز، خیار کوچک. خیار ترشی. (یادداشت مؤلف). خیار قاشقی.
- خیارزه، شوشه خیار و آن خیاری باشد دراز و آن را بعربی شعاریر خوانند. (برهان قاطع). خیار چنار. خیارشمش. شمشه خیار. (یادداشت مؤلف). شوشه خیار را گویند که خیار چنبر باشد و بفارسی دری چفته خیار گویند یعنی خیار کج. (آنندراج) (انجمن آرای ناصری). خیار دراز. (ریاض الادویه). قثاء. (ریاض الادویه) : در سکنجبین یک جزء خیارزه است. (اختیارات بدیعی). بعربی قثا و بهری خیار دراز گویند سرد و تر بود و در دوم عسرالبول را رفع کند و مضربود بمعده و خلطی که ازو متولد شود به اندک حرارتی متعفن گشته سبب تب گردد. (از اختیارات بدیعی).
- خیارزه خر، نباتی است که آنرا بعربی قثاءالحمار گویند. (انجمن آرای ناصری).
- خیارزۀ سپند، رستنی باشد مانند کبر که خارن دارد و آنرا بعربی قثاءالحمار و قثاءالبری گویند. (برهان قاطع). خیاردشتی. (ناظم الاطباء).
- خیار سبز، خیار معمولی غیرخیار چنبر. (یادداشت مؤلف).
- خیار شمس، خیارچنبر. خیارزه. شوشه خیار. شمشه خیار. (یادداشت مؤلف).
- خیارشنبر،نوعی خیار. خیارچنبر. خیارشمش.
- ، میوه ای است از درختی بزرگ و قشنگ شبیه به درخت گردو و از طایفۀ گلو مینوز که در ممالک حاره مانند عربستان و مصر وهندوستان و جزائر انتیل عمل می آید و مغز این را که فلوس خیار شنبری نامند در طب مانند مسهل استعمال کنند. (ناظم الاطباء). دوائی است معروف و بعربی قثاءالهندی گویند اسهال آورد. (از برهان قاطع). در حاشیۀ برهان قاطع آمده است: معرب خیار چنبر که آنرا خیارشنبار ذکر کرده اند این خیارشنبر (یا خیار چنبر) جز آن خیارچنبر است که نوعی خیار دراز است بلکه همان داروی اسهال آور است. فلوس. (بحر الجواهر). قثاء هندی. (یادداشت مؤلف). در ترجمه صیدله آمده: طایفه ای خیارچنبر نویسند و بهندی آنرا کینال و برومی آغلیلو کالامن... نیکوترین فلوس آن بود که براق بود و از جوف قصب بیرون آورند و لعاب او سیاه بود ابن ماسویه گوید خیارشنبر دو نوع بود یک نوع از کابل آورند و یکی از بصره...
خواص پزشکی خیارشنبر: در اختیارات بدیعی آمده، بپارسی خیارچنبر خوانند و آن هندی و مصری و کابلی بود و بهترین آن هندی بود که سبز و سیاه و رسیده بود و فلوس وی براق بود اولی آن بود که بوقت استعمال آنرا از قلم بیرون آورند و استعمال کنند طبیعت وی معتدل بود... بعضی گویند گرم است و بعضی گویند سرد است محلل و ملین بود و جهت ورمهای گرم نافع بود که در احشاء خاصه در حلق بود و چون به آن غرغره کنند با آب گشنیزتر و لعاب... خفقان را نافع بود و طلا کردن آن بر نقرس و ورمهای صلب و مفاصل سود دهد و درد جگر را نافع بود و پاک گرداند و چون با تمر هندی بیاشامند مسهل مره صفرا بود و چون باترید بیاشامند مسهل بلغم و رطوبت بود و چون با آب کاسنی و آب عنب الثلعب بیاشامند یرقان را و درد جگر گرم را نافع بود خاصه چون آب کثوث اضافه کنند اسهال آورد ولی بی زحمت و اذیت بود: و اندر وی [جابرسری بهندوستانXXX خرمای هندی و خیارشنبر بود. (حدود العالم). و اگر حاجت آید که مسهلی دهند مسهل از بنفشه و خیارشنبر سازند. (ذخیرۀ خوارزمشاهی). ثمر درختی است بقدر درخت گردکان و برگش کوچکتر و اطراف برگ تند و گلش زرد و بشکل یاسمین و مایل بسفیدی و ثمرش دراز و باریک قریب بذرعی و در جوف او... و بر آن رطوبتی سیاه منجمد و پرده های او را فلوس و رطوبت او را عسل خیار شنبر نامند و مستعمل عسل او است و شیرین و بدمزه می باشد در اول گرم و تر و ملین و... وبا ادویه مناسبۀ هر خلطی مسهل آن و مسکن حدت خون ومنقی عصب و ملین سینه موافق زنان حامله و مسهل برفق و بطئی العمل و جهت تحلیل اورام ظاهری و باطنی نافع. (از تحفۀ حکیم مؤمن).
- خیارشنگ، قسمی از خیار. (ناظم الاطباء). خیارچنبر، در تداول مردمان کرمان و یزد. (یادداشت مؤلف). خیار شمش (در تداول مردم قزوین).
- خیارشور، خیار که در آب نمک نگاهدارند غیر فصل را. (یادداشت مؤلف).
- خیار قاشقی، نوعی از خیارسبز. خیارریز. خیارترشی. (یادداشت مؤلف)
لغت نامه دهخدا
(خَفَ)
اسباب خانه. اثاث البیت. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
ابن سلمه مکنی به ابوزیاد، از تابعان است، (یادداشت بخط مؤلف)
لغت نامه دهخدا
(خَ بَ)
خسران. زیان کاری. (یادداشت مؤلف). خیبه، نومیدی. ناکامی. ناکامروایی. (یادداشت مؤلف) : کفشگر در معرض تعارض دو حال سر تفکر بگریبان حیرت فرو برد حال قدیم از سفاهت و بدیها او را ترهیب و تهدید می نماید و غریمت خود یاد می کند خیبت و نومیدی مقرر می کند... (از ترجمه محاسن اصفهان). خیبت و نومیدی مقرر شد. (از ترجمه محاسن اصفهان)
لغت نامه دهخدا
(بِ)
قومی در قدیم ساکن اروپای غربی. این قوم در اسپانیا، گل جنوبی و سواحل ایتالیای شمالی (لیگوریا) سکونت گزیدند. (فرهنگ فارسی معین)
لغت نامه دهخدا
(خَ)
نامی از نامهای خدای تعالی. (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(خَ)
کشاورز. (از منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). اکّار. حراث. (از اقرب الموارد) (متن اللغه) (تاج العروس) (لسان العرب). ج، خبراء: ’کجز عقاقیل الکروم خبیرها’. (از اقرب الموارد) ، مرد با آگاهی بسیار و عالم باﷲ تعالی. (ازمنتهی الارب) ، با اطلاع از خبر. عارف بخبر. (از اقرب الموارد) (تاج العروس) : لا ینبّئک مثل خبیر. (قرآن 14/35) ، پشم شتر و بز. (از منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (اقرب الموارد) (مهذب الاسماء) (تاج العروس) :
حتی اذا ما ثارمن خبیرها.
ابوالنجم (از اقرب الموارد).
، زرع. کشت. (از اقرب الموارد) (از تاج العروس). نبات و گیاه تر. (از منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (مهذب الاسماء) : نستحلب الخبیر، ای نقطع النبات و ناکله. (از منتهی الارب) ، کف دهان شتر. (از منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (مهذب الاسماء) ، کف. زبد. (از اقرب الموارد) (تاج العروس) ، آنچه بیفتداز مو. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) نساله الشعر. (از اقرب الموارد) (تاج العروس) : بهن خبائر الشعر السقاط. (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(خَ)
سنجیده. سامان کار. کارسازی کرده. ساخته و مهیا گردانیده. (از برهان قاطع). خباره. خبیره. خبره، پیچیده. (از برهان قاطع) ، آگاه. دانا. باخبر. (از منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). واقف. مطلع: هوالحکیم الخبیر. (قرآن 18/6، 73). هواللطیف الخبیر. (قرآن 103/6).
بسیار کس بود که بخواند زبر نبی
تفسیر او نداند جز مردم خبیر.
منوچهری.
نامت از علم باید وز عمل
ای خردمند زی علیم و خبیر.
ناصرخسرو.
چونکه پیری نفرستاد خداوند رسول
یا ازین حال نبرد ایزد دادار خبیر.
ناصرخسرو.
با لشکری خبیر بتجارب خطوب و بصیر بعواقب حروب...بدان حدود رفتند. (ترجمه تاریخ یمینی).
این فرستادن مرا پیش تو میر
هست برهانی که شد مرسل خبیر.
(مثنوی).
درد نهانی به که گویم که نیست
با خبر از درد من الاخبیر.
سعدی (طیبات).
گر برانی بگناهان قبیح از در خویشم
هم بدرگاه تو آیم که لطیفی و خبیر.
سعدی (خواتیم).
، خبردهنده:
فعل تن تو نیکو خوی تن تو نیک
از خوی نیک باشد فعل نکو خبیر.
منوچهری.
ز اسرار ناگفته لطفش خبیر.
سعدی (بوستان)
لغت نامه دهخدا
به یونانی تیبریس، رودی در ایتالیا که از رم عبور کرده وارد دریای تیره نین میشود و طول آن 403 هزارگز است، (از لاروس)، رجوع به اعلام تاریخ قدیم فوستل دوکلانژ و ناظم الاطباء ذیل تیبریس و فرهنگ ایران باستان ص 205 و قاموس الاعلام ترکی ذیل کلمه تیبره شود
لغت نامه دهخدا
(خِ یَ)
سنجیده، پیچیده. رجوع به خبیر شود
لغت نامه دهخدا
(بِ)
مرد با آگاهی. (منتهی الارب). العالم بالخبر. (اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(خَ بَ ری ی)
انتساب است به خیبر که قلعه و حصنی معروف است بچند منزلی مدینه. (از انساب سمعانی) :
بشو زی امامی که خط پدرش است
بتعویذ خیرات مر خیبری را.
ناصرخسرو (دیوان چ دانشگاه ص 143).
- جهود خیبری، یهودی اهل خیبر. مثل جهود خیبر. عهدشکن و منافق و بخیل
لغت نامه دهخدا
(خَ بَ)
دهی است از دهستان مرکزی بخش حومه شهرستان گناباد و 6 هزارگزی شمال خاوری گناباد و 4 هزارگزی شمال شوسۀ عمومی بیرجند به گناباد. این دهکده در جلگه قرار دارد با آب و هوای گرمسیری و 839 تن سکنه. آب آن از قنات و محصول آن غلات و زعفران و شغل اهالی زراعت و راه مالرو است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 9)
لغت نامه دهخدا
(بِ)
تیبر اول، دومین امپراتور روم. وی پسر لی وی و پسرخواندۀ اوگوست بود و بسال 42 قبل از میلاد متولد شد و در سال 14 میلادی به امپراتوری روم رسید و در سال 37 بعد از میلاد درگذشت. او مردی قابل ولی بی رحم و بدگمان بود. (از لاروس). رجوع به یشتها ص 409، تیبریوس و قاموس الاعلام ترکی شود
. سوم، آپسی مار امپراتور روم شرقی (698-705 میلادی). (از لاروس)
لغت نامه دهخدا
تصویری از لیبر
تصویر لیبر
فرانسوی آبکش
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از فیبر
تصویر فیبر
قسمی مقوای ضخیم که در بخاری بجای چوب بکار میرود
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از خیبت
تصویر خیبت
نا امید گردیدن، ناسپاس گشتن کافر شدن، ناکامی ناامیدی، زیانکاری
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از خیبه
تصویر خیبه
نومیدی
فرهنگ لغت هوشیار
میوه ای سبز و دراز و درشت که آنرا خام می خورند بوته آن دارای ساقه های نرم و سست و برگهای دندانه دار و گلهای زرد و بر سه قسم است خیار بالنگ و چنبر و درختی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از خیور
تصویر خیور
جمع خیر، نکویی ها پذیرفتنی ها
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از خابر
تصویر خابر
مردآگاه، عالم با خبر
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از خبیر
تصویر خبیر
آگاه، دانا، با خبر، ساخته شده و مهیا گردانیده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از فیبر
تصویر فیبر
نوعی مقوای ضخیم که به جای تخته نازک در کارهای نجاری به کار رود، نسج، الیاف (واژه فرهنگستان)
فرهنگ فارسی معین
تصویری از خیار
تصویر خیار
اختیار داشتن، داشتن اختیار برای بر هم زدن معامله یا قرارداد، برگزیده
فرهنگ فارسی معین
تصویری از خیبت
تصویر خیبت
((خَ یا خِ بَ))
ناامیدی، زیانکاری
فرهنگ فارسی معین
تصویری از خبیر
تصویر خبیر
((خَ))
آگاه، جمع خبراء
فرهنگ فارسی معین