جدول جو
جدول جو

معنی خیارو - جستجوی لغت در جدول جو

خیارو
دهی است از دهستان آل حرم بخش کنگان شهرستان بوشهر واقع در 88 هزارگزی جنوب خاوری کنگان کنار راه فرعی کنگان به لنگه دارای 154 تن سکنه، آب آن از چاه است، (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 7)
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

ضایعۀ تورم غده های لنفاوی به ویژه در کشالۀ ران یا زیر بغل که در اثر بیماری هایی مانند طاعون ایجاد می شود که بسیار دردناک است
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از خیاره
تصویر خیاره
گزیده، پسندیده، انتخاب شده. گزینه
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از خیاره
تصویر خیاره
شیار برجستۀ عمودی یا مارپیچ روی ستون های استوانه ای ساختمان ها
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از خیرو
تصویر خیرو
شب بو، گیاهی زینتی باساقۀ بلند و گل هایی به رنگ های مختلف، شب انبوی، خیری، هیری، زراوشان، برای مثال تا خوید نباشد به رنگ لاله / تا خار نباشد به بوی خیرو (فرخی - ۴۵۴)
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از خیار
تصویر خیار
میوه ای سبز، کشیده و معطر، با تخم های سبز روشن در وسط، بوتۀ این میوه که دارای ساقه های نرم و سست، برگ های دندانه دار و گل های زرد می باشد
اختیار فسخ یا برهم زدن یا تنفیذ معامله یا عقد، برگزیده
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از یارو
تصویر یارو
اشاره به کسی که نخواهند اسمش را ببرند
فرهنگ فارسی عمید
(رَ)
دهی است از بخش مرکزی شهرستان اردبیل، واقع در 18 هزارگزی شمال اردبیل و 11 هزارگزی شوسۀ مشکین شهر به اردبیل با 968 تن سکنه. آب آن از چشمه و رود کندات و راه آن مالرو و محل سکنای تیره ای ازایل شاهسون است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 4)
لغت نامه دهخدا
میوه ای است از طایفۀ کدو آبدار و بی مزه ولی گوارا که تخازن نیز گویند و بر دو قسم است خیار بالنگ که خیارتره و خیارسبز نیز گویند و معطر و سبز واستوانه ای شکل و گواراست و خیارشنگ که کم عطرتر و درازتر و با انحناء و چندان گوارا نیست و هر دو از غذاهای مأکولند. (از ناظم الاطباء). قسمی از تره کاری که آنرا اکثر خام می خورند و خیارتره معرب است. (آنندراج). در ترجمه صیدله آمده: برومی تیطرا انکوزن گویند و کیسطرا ناقوس نیز گویند و... براق خیار گویند و اهل خراسان خیار را بادرنگ گویند و بماوراءالنهر بادرنگ گویند. قثاء. (مقدمه الادب زمخشری). قثده. (خیار بادرنگ) (مقدمه الادب زمخشری). قثد. بادرنگ. و آن لطیفتر از خیار دراز بود. (ریاض الادویه). صاحب بحر الجواهر گوید خیار قثد است و فارسی آن بادرنگ والطف است از قثاء. جلماثا. قثد. ضغبوس. قشعر. (منتهی الارب).
خواص پزشکی: خیار را بعنوان مدر و برای رفع تبهای صفراوی و یرقان بکار می برند مخصوصاً موقعی که خیار زرد شده و رسیده باشد در این صورت مزه اش ترش می باشد و خاصیت زرداب در آن بیشتر است. تخم خیار مدر است و برای اورام کبد خوب است و در فرمول چهاردانۀ خنک وارد است. آب خیار بطور مالیدنی و برای رفع خارش بکار می رود. موادغذائی خیار خیلی کم است و سلولز زیاد دارد. در صد گرم خیار مواد زیر یافت میشود: آب 90 گرم، سلولز 2 گرم، مواد هیدروکربنه 1- 5 گرم، مواد ازته 2 گرم، چربی 4% گرم، 15- 25 کالری حرارت می دهد. خیار را بطور سالاد قبل از غذا میل می نمایند. پوست خیار ویتامین c دارد خیارهای تازه و لطیف را بدون اینکه پوست بکنید بقطعاتی که برای ماشین آب میوه گیری مناسب است درآریدو با کمک رنده های معمولی آنرا رنده کنید آبش را بگیرید آب خیار بی مزه است. آب خیار را می توانید با آب سیب و هویج و کرفس بخورید سالهاست آب خیار را در معالجۀ کلیه مصرف می کنند زیرا کلیه ها را شستشو می دهد ومفید است و نیز در رژیم لاغری و تخلیه آن مصرف میشودخیار دارای ویتامینهای A و B و C و کلروفیل و ده نوع املاح معدنی است. خیاری که زیاد آب داشته باشد چندان غذائیت ندارد ولی با داشتن سلولز زیاد برای رفع یبوست مفید است. (فرهنگ خواص خوراکیها ص 223 تألیف احمد سپهر خراسانی ج 2 سال 1346) :
زرد و درازتر شده از غاوشوی خام
نه سبز چون خیار و نه شیرین چو خربزه.
لبیبی.
پیش عدو خوار ذوالفقار خداوند
شخص عدو روز گیرودار خیار است.
ناصرخسرو.
بسی خفتی کنون سر برکن از خواب
خری خیره مده مستان خیاری.
ناصرخسرو.
مال دادی بباد چون تو همی
گل بگوهر خری و خر بخیار.
سنائی.
نشگفت اگر ز نور تو بالم ز بهر آنک
نه تو کم از مهی و نه من کمتر از خیار.
سنائی.
زمانه دست حسود تو بشکند چو چنار
کز او سخاوت ناید چو از خیار آتش.
سوزنی.
قاضی که به رشوت بخورد پنج خیار
ثابت کند از بهر تو صد خربزه زار.
سعدی.
داروغه هندوانه و سرده خیار سبز
کلونده شد محصل و بدران گزیر گشت.
بسحاق اطعمه.
خیار معروف و بر دو قسم است یکی خیار چنبر و دیگری خیار سبز و قصد از کپر بوستان خیار... می باشد. (قاموس مقدس). خذعوبه، پاره ای از خیار و از کدو و از پیه. (منتهی الارب).
- امثال:
تنها تو خیار نو ببازار نیاورده ای، نظیر: تو اول کسی نیستی که این جور خانه می سازی.
بزک نمیر بهار میاد کمبزه با خیار میاد.
- خیار بادرنگ، بادرنگ. قثد. خیار ریزه. ضغبوس. قثاء. (منتهی الارب). خیار بالنگ. (یادداشت مؤلف) : قمر دلالت کند بر گندم و جو و خیار و خیار بادرنگ و خربزه. (التفهیم ابوریحان بیرونی).
- خیار بالنگ، خیار سبز. خیار معمولی. مقابل خیار چنبر (خیارشنگ) در تداول یزد و کرمان. (یادداشت مؤلف). خیار پاییزه، چه به بالنگ مشابهتی تمام دارد. (لغت محلی شوشترخطی).
- خیارتر، خربزۀ نارس در اصطلاح مردم گناباد.
- خیارترشی، خیارریز از بادرنگ و چنبر که ترشی اندازند. خیار قاشقی. ضغبوس (یادداشت مؤلف).
- ، آچاری که از خیار و سرکه فراهم آید. (یادداشت مؤلف).
- خیارتره، خیار و آن معرب است. (از منتهی الارب) (از تاج العروس) (از لسان العرب).
- خیارچنبر، خیار شنگ. خیار شنبر. (ناظم الاطباء). قسمی از خیارباریک و دراز بباریکی انگشتی و مطبوعتر و درازای یک چارک ذرع تا نیم ذرع. نوعی خیار که دراز و باریک است بیشتر قوسی شکل با جداولی در پوست طولا. خیارزه. شوشه خیار. شمشه خیار. خیار شمس. قثاء نیسابوری. (یادداشت مؤلف).
- ، فلوس، خیار شنبر. خرنوب هندی. (یادداشت مؤلف). دوائی است معروف و آنرا قثاءالهندی گویند اسهال آورد. (از برهان قاطع) (آنندراج). دارویی است تلخ و مسهل که به تازیش خیار شنبر گویند. (شرفنامۀ منیری).
- خیاردان، فالیز خیار. (ناظم الاطباء).
- ، خیابان اشجار. (ناظم الاطباء).
- خیار دراز، قثاء. خیارزه. (ریاض الادویه).
- خیار دشتی، قثاءالحمار. (یادداشت مؤلف).
- خیار ریز، خیار کوچک. خیار ترشی. (یادداشت مؤلف). خیار قاشقی.
- خیارزه، شوشه خیار و آن خیاری باشد دراز و آن را بعربی شعاریر خوانند. (برهان قاطع). خیار چنار. خیارشمش. شمشه خیار. (یادداشت مؤلف). شوشه خیار را گویند که خیار چنبر باشد و بفارسی دری چفته خیار گویند یعنی خیار کج. (آنندراج) (انجمن آرای ناصری). خیار دراز. (ریاض الادویه). قثاء. (ریاض الادویه) : در سکنجبین یک جزء خیارزه است. (اختیارات بدیعی). بعربی قثا و بهری خیار دراز گویند سرد و تر بود و در دوم عسرالبول را رفع کند و مضربود بمعده و خلطی که ازو متولد شود به اندک حرارتی متعفن گشته سبب تب گردد. (از اختیارات بدیعی).
- خیارزه خر، نباتی است که آنرا بعربی قثاءالحمار گویند. (انجمن آرای ناصری).
- خیارزۀ سپند، رستنی باشد مانند کبر که خارن دارد و آنرا بعربی قثاءالحمار و قثاءالبری گویند. (برهان قاطع). خیاردشتی. (ناظم الاطباء).
- خیار سبز، خیار معمولی غیرخیار چنبر. (یادداشت مؤلف).
- خیار شمس، خیارچنبر. خیارزه. شوشه خیار. شمشه خیار. (یادداشت مؤلف).
- خیارشنبر،نوعی خیار. خیارچنبر. خیارشمش.
- ، میوه ای است از درختی بزرگ و قشنگ شبیه به درخت گردو و از طایفۀ گلو مینوز که در ممالک حاره مانند عربستان و مصر وهندوستان و جزائر انتیل عمل می آید و مغز این را که فلوس خیار شنبری نامند در طب مانند مسهل استعمال کنند. (ناظم الاطباء). دوائی است معروف و بعربی قثاءالهندی گویند اسهال آورد. (از برهان قاطع). در حاشیۀ برهان قاطع آمده است: معرب خیار چنبر که آنرا خیارشنبار ذکر کرده اند این خیارشنبر (یا خیار چنبر) جز آن خیارچنبر است که نوعی خیار دراز است بلکه همان داروی اسهال آور است. فلوس. (بحر الجواهر). قثاء هندی. (یادداشت مؤلف). در ترجمه صیدله آمده: طایفه ای خیارچنبر نویسند و بهندی آنرا کینال و برومی آغلیلو کالامن... نیکوترین فلوس آن بود که براق بود و از جوف قصب بیرون آورند و لعاب او سیاه بود ابن ماسویه گوید خیارشنبر دو نوع بود یک نوع از کابل آورند و یکی از بصره...
خواص پزشکی خیارشنبر: در اختیارات بدیعی آمده، بپارسی خیارچنبر خوانند و آن هندی و مصری و کابلی بود و بهترین آن هندی بود که سبز و سیاه و رسیده بود و فلوس وی براق بود اولی آن بود که بوقت استعمال آنرا از قلم بیرون آورند و استعمال کنند طبیعت وی معتدل بود... بعضی گویند گرم است و بعضی گویند سرد است محلل و ملین بود و جهت ورمهای گرم نافع بود که در احشاء خاصه در حلق بود و چون به آن غرغره کنند با آب گشنیزتر و لعاب... خفقان را نافع بود و طلا کردن آن بر نقرس و ورمهای صلب و مفاصل سود دهد و درد جگر را نافع بود و پاک گرداند و چون با تمر هندی بیاشامند مسهل مره صفرا بود و چون باترید بیاشامند مسهل بلغم و رطوبت بود و چون با آب کاسنی و آب عنب الثلعب بیاشامند یرقان را و درد جگر گرم را نافع بود خاصه چون آب کثوث اضافه کنند اسهال آورد ولی بی زحمت و اذیت بود: و اندر وی [جابرسری بهندوستانXXX خرمای هندی و خیارشنبر بود. (حدود العالم). و اگر حاجت آید که مسهلی دهند مسهل از بنفشه و خیارشنبر سازند. (ذخیرۀ خوارزمشاهی). ثمر درختی است بقدر درخت گردکان و برگش کوچکتر و اطراف برگ تند و گلش زرد و بشکل یاسمین و مایل بسفیدی و ثمرش دراز و باریک قریب بذرعی و در جوف او... و بر آن رطوبتی سیاه منجمد و پرده های او را فلوس و رطوبت او را عسل خیار شنبر نامند و مستعمل عسل او است و شیرین و بدمزه می باشد در اول گرم و تر و ملین و... وبا ادویه مناسبۀ هر خلطی مسهل آن و مسکن حدت خون ومنقی عصب و ملین سینه موافق زنان حامله و مسهل برفق و بطئی العمل و جهت تحلیل اورام ظاهری و باطنی نافع. (از تحفۀ حکیم مؤمن).
- خیارشنگ، قسمی از خیار. (ناظم الاطباء). خیارچنبر، در تداول مردمان کرمان و یزد. (یادداشت مؤلف). خیار شمش (در تداول مردم قزوین).
- خیارشور، خیار که در آب نمک نگاهدارند غیر فصل را. (یادداشت مؤلف).
- خیار قاشقی، نوعی از خیارسبز. خیارریز. خیارترشی. (یادداشت مؤلف)
لغت نامه دهخدا
ابن سلمه مکنی به ابوزیاد، از تابعان است، (یادداشت بخط مؤلف)
لغت نامه دهخدا
شهرستان خیاو در قدیم مشکین شهر ولی مجدداً خیاو نامیده میشود یکی از شهرستانهای استان سوم کشور است و مشخصات آن بشرح زیر می باشد:حدود: از طرف شمال به بخش گرمی (شهرستان اردبیل)، از جنوب به مقسم المیاه جبال سبلان، از خاور به شهرستان اردبیل، از باختر به شهرستان اهر، طول این شهرستان از شمال بجنوب سی هزارگز و عرض آن از خاور بباختر 51 هزارگز می باشد و مساحت آن 1530 هزارگز مربع است،
وضع طبیعی: شهرستان خیاو را از نظر طبیعی می توان بدو قسمت تقسیم نمود بدین ترتیب قسمت اول از مشکین باختری تا مشکین خاوری به استثنای آبادیهای جنوبی شهرستان که در دامنه های رشته جبال سبلان واقع شده و اغلب در جلگه قرار دارند و دارای رودخانه های پرآب و آبهای مشروبی و معدنی فراوانند، قسمت دوم دهستان ارشق (که در اصطلاح محلی رضی می گویند) که آبادیهای آن در دره ها و تپه ها واقع است و آبشان منحصر به چشمه ها و رودخانه های کوچک و محلی می باشد که بر اثر بارندگیهای زمستان بوجود می آید بعضی از این آبادیها حتی آب مشروبی خود را از آبادیهای نزدیک خود تأمین می کنند، ارتفاع متوسط کوههای سبلان که سرتاسر جنوب این شهرستان را احاطه کرده است در حدود هزار تا هزار و پانصد گز است و بعلت سردی هوا در دامنه های آن آبادی زیادی وجود ندارد وفقط در تابستان طوایف و ایلات شاهسون و قوچه بیگلو ومغانلو و اجیرلو و عیسی لو و غیره در ییلاقات مخصوص بخود ساکن و در پاییز که سردی هوا شدت پیدا می کند بدههای قشلاقی خود که از خروسلو تا کناره های رود ارس امتداد دارد می روند، رودهای مهم این شهرستان خیاوچای و اوراس و انارچای و هرزندچای می باشد، سازمان اداری خیاو: بزمان سابق این شهرستان بنام مشکین شهر مشهور بودو یکی از بخشهای اردبیل بشمار می آمد ولی طبق سازمان جدید کشور بشهرستان تبدیل یافت و بنام خیاو که دارای یک بخش مرکزی مرکب از سه دهستان بشرح زیر است موسوم گردید: 1 - دهستان مشکین خاوری با 59 آبادی و 22362 تن سکنه، 2 - دهستان مشکین باختری با 71 آبادی و 19394 تن سکنه، 3 - دهستان ارشق با 101 آبادی و 12210تن جمع کل آبادی 231 و نفوس آن به اضافۀ سکنه شهرستان 59630 نفر می باشد، (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 4)
لغت نامه دهخدا
به لغت دیلمی اسم اماریطن است، (فهرست مخزن الادویه)
لغت نامه دهخدا
دهی از دهستان دشت سر است که در بخش مرکزی شهرستان آمل واقع است و 190 تن سکنه دارد، (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 3)
لغت نامه دهخدا
(رَ)
قصبه ای است جزء دهستان رامند بخش بوئین شهرستان قزوین، واقع در 27 هزارگزی باختر بوئین و 18 هزارگزی راه عمومی و 2784 تن سکنه دارد. آب آن از قنات و رود خانه خررود راه آن مالروست ولی ماشین می توان برد. تپه ای مجاور آبادی است که مسجد محل روی آن واقع و می گویند سابقاً ساختمانی روی آن بوده که از زمانهای قدیم و قبل از اسلام می باشد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 8)
لغت نامه دهخدا
(رَ)
قسمی ورم و دنبل که در بن ران و زیر بغل پدید آید. (ناظم الاطباء). ورم و آماسی که در کش ران و بغل پیدا آید. (یادداشت مؤلف)
لغت نامه دهخدا
(رَ)
خیاره. گزیده. مقابل رذاله. (یادداشت مؤلف). هر چیز بسیار ظریف و لطیف و گزیده. (ناظم الاطباء) : غلامان (غازی) را بوثاق آوردند... و سلطان ایشان را پیش خواست و هر چه خیاره تر بود بوثاق فرستاد. (تاریخ بیهقی). هر غلامی که خیاره تر بود نبشته آمد و آن غلامان خاصه تر نیکوروی خویش را باز گفت. (تاریخ بیهقی). سواری از دیوسواران خویش نامزد کرد با سه اسب خیاره خویش. (تاریخ بیهقی). غلامی هفتاد ترک خیاره بدست آمدند و جدا کردند تا بدرگاه عالی فرستند. (تاریخ بیهقی).
دهر به پرویزن زمانه فرو بیخت
مردم را چه خیاره و چه رذاله.
ناصرخسرو.
فلک روغنگری گشته ست بر ما
بکار خویش در جلد و خیاره.
ناصرخسرو.
و رسول فرستاد سوی امیرمحمود که اگر این عزم را بیفکنی و سوی تانیسر نشوی پنجاه فیل خیاره بدهم. (زین الاخبار گردیزی).
پس کیسه کیسه راند ز راه و خره خره
آن ناقد خیاره کز او ده بیک خیار.
سوزنی.
- خیاره کردن، برگزیدن. یکه چین کردن:
و درمیان این دو تن را خیاره کرده بود. (تاریخ بیهقی).
فرو فرستاد از بهر عون نصرت دین
خیاره کرد سپاهی ز لشکر جرار.
مسعودسعد
لغت نامه دهخدا
(رَ / رِ)
کنگره های اطراف ظروف. دندانه های لب ظرفی برای زینت. (یادداشت مؤلف)
لغت نامه دهخدا
(وَ)
کوشش. جهد. خیاوار، محنت. خیاوار. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
دهی است از دهستان باغک بخش اهرم شهرستان بوشهر واقع در 12 هزارگزی باختر اهرم و جنوب خاوری کوه فلانک با 345 تن سکنه. آب آن از چاه و محصول آن غلات و خرما و شغل اهالی زراعت و راه آن فرعی است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 7). در فارسنامۀ ناصری آمده است که قریه ای است بچهار فرسنگی میانۀ جنوب و شرق سنگستان (فارس]
لغت نامه دهخدا
ابراهیم بن عبدالرحمن بن علی بن موسی بن خضر خیاری مدنی شافعی. یکی از مشاهیرحدیث و فنون ادب و تاریخ و شعر عرب است که بسال 1037 هجری قمری زاده شد و بسال 1083 هجری قمری درگذشت او راست اشعار و رسائل زیبا. ابتداء بنزد پدر علم آموخت وسپس ملتزم میرماه بخاری شد و سپس خود مرد میدان علم گشت و به دمشق رفت و مورد توجه اهالی گشت و بعد به بلاد روم و از آنجا دوباره به دمشق آمد و از دمشق بمصر رفت و سپس عازم مدینه شد و در آنجا رحل اقامت افکند و بدرس و نگارش پرداخت و سپس جان سپرد. می گویند مرگ او بر اثر مسمومیت بود. کتاب معروف او تحفهالادباء و سلوهالغرباء است که معروف به رحلهالخیاری می باشد وآن شرح سفر اوست از مدینه به روم و مصر و شام. (از معجم المطبوعات). رجوع به اعلام زرکلی ج 1 ص 301 شود
لغت نامه دهخدا
نوعی از بنفشه است، (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(ری ی)
منسوب است به خیار. که ابن مالک بن زین بن کهلان باشد. (از انساب سمعانی)
لغت نامه دهخدا
(رِ)
دهی است از دهستان ییلان بخش حومه شهرستان سنندج، واقع در 12 هزارگزی جنوب خاوری سنندج و 5 هزارگزی جنوب شوسۀ سنندج بهمدان. سکنه 500 تن. آب آن از چشمه و راه مالرو است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 5)
لغت نامه دهخدا
خطمی باشد، بعضی گویند نوعی از گل خطمی است و آن سرخرنگ و سفیدرنگ می باشد که خبازی هم آن است و بعربی آنرا خیروج گویند و بعضی گفته اند که خیری گل همیشه بهار باشد، (از برهان قاطع) (از ناظم الاطباء) (از شرفنامۀ منیری)، هبس، منثور، نمام، (از منتهی الارب)، شب بو، (یادداشت مؤلف) :
تا خوید نباشد برنگ لاله
تا خار نباشد ببوی خیرو،
فرخی،
همیشه تا نباشد لاله چون گل
گل بابونه تا نبود چوخیرو،
شمس فخری،
در باغ به خیرو رخ خوب ار بنمایی
خیره شود از شرم رخ خوب تو خیرو،
فریدالدین احول (از آنندراج)
لغت نامه دهخدا
میوه ای سبز و دراز و درشت که آنرا خام می خورند بوته آن دارای ساقه های نرم و سست و برگهای دندانه دار و گلهای زرد و بر سه قسم است خیار بالنگ و چنبر و درختی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از خیرو
تصویر خیرو
همیشه بهار، گل شب بو
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از خیاره
تصویر خیاره
هر چیز لطیف و ظریف و برگزیده منتخب
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از یارو
تصویر یارو
اشاره بکسی که نخواهند اسمش را ببرند
فرهنگ لغت هوشیار
ورم و دملی بشکل خیار که در غده های لنفاوی کشاله ران ظاهر شود و تولید درد کند
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از خیار
تصویر خیار
اختیار داشتن، داشتن اختیار برای بر هم زدن معامله یا قرارداد، برگزیده
فرهنگ فارسی معین
تصویری از یارو
تصویر یارو
فلان، شخصی که نزد گوینده و شنونده هر دو شناخته است و به جهتی خواه اختصار کلام و خواه تمایل به آن که دیگران شخص مورد نظر را نشناسند گفته می شود، تعبیر استخفاف آمیز از کسی
فرهنگ فارسی معین
((رَ))
ورم و دملی به شکل خیار که در غده های لنفاوی کشاله ران ظاهر شود و تولید درد کند
فرهنگ فارسی معین
تصویری از خیاره
تصویر خیاره
((رِ))
هرچیز لطیف و ظریف و برگزیده، منتخب
فرهنگ فارسی معین
بوته ی خیار، ساقه ی خزنده ی خیار، ساقه ی خزنده ی خیار
فرهنگ گویش مازندرانی
نوعی ورم کشاله که در اثر لنگیدن به وجود آید، غده ی لنفاوی.، خربزه ی نرسیده، مجمعه ی کوچک
فرهنگ گویش مازندرانی