- خویشاوندان (خوی / خی وَ)
جمع واژۀ خویشاوند. (ناظم الاطباء). اقارب، اسره. حمیم. (یادداشت مؤلف) : پسرش عضد قوی تر آمد از پدر و خویشاوندان. (تاریخ بیهقی). بخویشاوندان کم از خویش محتاج بودن مصیبتی عظیم دان. (قابوسنامه). پس شعیب گفت ای خویشاوندان من اقرار آرید. (قصص الانبیاء). چون قارون را مال جمع شد از خویشاوندان ببرید. (قصص الانبیاء). در آن عهد کی شیرویه خویشاوندان را می کشت دایه او را بگریزانید. (فارسنامۀ ابن البلخی). عتره، خویشاوندان نزدیک. (دهار)
