جدول جو
جدول جو

معنی خوگیر - جستجوی لغت در جدول جو

خوگیر
(نَ / نِ)
الفت گیرنده، انس گیرنده، عادت گیرنده، معتادشونده، (یادداشت مؤلف)
لغت نامه دهخدا
خوگیر
(خُو)
عرق گیر و آن نمدی باشد که بر پشت اسب نهند و بر بالای آن زین گذارند و بعربی لبد گویند. نمد زین. (از آنندراج) (از ناظم الاطباء) ، اسب آهسته رو، پالان، پرکننده و آگنده کننده زین. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
خوگیر
آنس
تصویری از خوگیر
تصویر خوگیر
فرهنگ واژه فارسی سره
خوگیر
آمخته، اخت، دمساز، معتاد
متضاد: نامانوس
فرهنگ واژه مترادف متضاد

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از خوگر
تصویر خوگر
ویژگی انسان یا حیوانی که با کسی انس و الفت گرفته است، مانوس، برای مثال دل حافظ که به دیدار تو خوگر شده بود / نازپرورد وصال است مجو آزارش (حافظ - ۵۶۰)
فرهنگ فارسی عمید
(نَ / نِ بَ)
زین ساز. (ناظم الاطباء). آنکه خوگیر می دوزد. عرق گیر دوزنده. (یادداشت مؤلف)
لغت نامه دهخدا
ابوبکر بن محمدعارف خوقیر از عالمان مقیم مکه بباب السلام بود او راست:
1- فصل المقال فی توسل الجهال، 2- هذاکتاب مالابدمنه، (از معجم المطبوعات)
لغت نامه دهخدا
(گَ)
عادت شده. معتاد. الفت گرفته. (ناظم الاطباء) (یادداشت مؤلف) (انجمن آرای ناصری) (آنندراج) :
ای شاهد شیرین شکرخا که تویی
وی خوگر جور و کین ویغما که تویی.
سوزنی.
پرسیدند که در حق چنین حیوانی نجس چنین لفظی چرا فرمودی گفت تا زبان به نیکی خوگر شود. (مرزبان نامه). و بر تیر انداختن و مشقت خوگر شوند. (جهانگشای جوینی).
من جرعه نوش بزم تو بودم هزار سال
کی ترک آبخورد کند طبع خوگرم.
حافظ.
دل حافظ که بدیدار تو خوگر شده بود
نازپرورد وصال است مجو آزارش.
حافظ.
دین، خوگرخیر یا خوگر شر گردیدن. (منتهی الارب) ، مصاحب. همنشین. (ناظم الاطباء). الوف. الف. مألوف. الیف. مأنوس. انیس. (یادداشت مؤلف) :
بمردم درآمیز اگر مردمی
که با آدمی خوگر است آدمی.
نظامی.
- سگ خوگر، کلب معلّم
لغت نامه دهخدا
(خَ)
قریه ای است به یزد. (یادداشت مؤلف)
لغت نامه دهخدا
(دُ کَ / کِ)
نوگرفت. که تازه شکار شده باشد: شصر، دوختن چشم باز نوگیر. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
گیرندۀ مو، آنچه بدان موی از نوک قلم و غیره بگیرند و آن از اسباب میز تحریر است، (یادداشت مؤلف)
لغت نامه دهخدا
(گَ)
اعتیاد. عادت پیداکردگی. عادت یافتگی. (یادداشت مؤلف) ، الفت. انس. الفت یافتگی. انس پیداکردگی. استیناس. (یادداشت مؤلف) : خوگری از عاشقی بتر بود. (کلیله و دمنه)
لغت نامه دهخدا
(خُ)
خون گیرنده، حجام، فصاد، رگ زن، آنکه از بدن دیگران خون می گیرد، (یادداشت مؤلف)
لغت نامه دهخدا
دهی است به افجۀ تهران، (یادداشت بخط مؤلف)، دهی است از دهستان سیاه رود بخش افجۀ شهرستان تهران، (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 1)
لغت نامه دهخدا
(چَ مَ رَدَ / دِ)
متکبر. غیرفروتن. خودفروش
لغت نامه دهخدا
گیرندۀ خر بسخره. (یادداشت بخط مؤلف)
لغت نامه دهخدا
تصویری از خونگیر
تصویر خونگیر
رگزن فصاد حجام
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از خرگیر
تصویر خرگیر
گرفتن خر مقیدکردن الاغ
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از خوگر
تصویر خوگر
عادت گرفته، خو گیر
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از خوگر
تصویر خوگر
((گَ))
عادت کرده
فرهنگ فارسی معین
آمختگی، اخت، الفت، انس، موانست
متضاد: رمندگی
فرهنگ واژه مترادف متضاد
آمخته، مالوف، مانوس، متخلق، معتاد
متضاد: رمنده، وحشی
فرهنگ واژه مترادف متضاد
خوب، نیکو، درست
فرهنگ گویش مازندرانی
زمین که گذرگاه خوک باشد، راه و مسیر گذر خوک
فرهنگ گویش مازندرانی