تعدادی دانه میوه یا گل که به محوری متصل باشند، دسته ای از ستارگآنکه به نظر می رسد خواص مشترکی دارند، نام ششمین صورت فلکی که به شکل دوشیزه ای که خوشه گندم به دست است
تعدادی دانه میوه یا گل که به محوری متصل باشند، دسته ای از ستارگآنکه به نظر می رسد خواص مشترکی دارند، نام ششمین صورت فلکی که به شکل دوشیزه ای که خوشه گندم به دست است
کسی که با شخص بستگی و نسبت دارد، خویشاوند، برای مثال چنان شرم دار از خداوند خویش / که شرمت ز بیگانگان است و «خویش» (سعدی۱ - ۱۰۶)، ضمیر مشترک برای اول شخص، دوم شخص و سوم شخص مفرد و جمع، خود، خویشتن، برای مثال برادر که در بند «خویش» است، نه برادر و نه خویش است (سعدی - ۱۰۶)
کسی که با شخص بستگی و نسبت دارد، خویشاوند، برای مِثال چنان شرم دار از خداوند خویش / که شرمت ز بیگانگان است و «خویش» (سعدی۱ - ۱۰۶)، ضمیر مشترک برای اول شخص، دوم شخص و سوم شخص مفرد و جمع، خود، خویشتن، برای مِثال برادر که در بند «خویش» است، نه برادر و نه خویش است (سعدی - ۱۰۶)
نام قصبه ای است بسیستان که در دویست ودوهزارگزی زاهدان و یکصد و هفتاد و سه هزار و هفتصد گزی داورپناه و یکصد و شصت و دو هزار گزی ایرانشهر واقع است. رجوع به کلمه خاش در این لغتنامه و ص 28، 29، 82، 85، 104، 172، 179، 281، 303، 339، 359 تاریخ سیستان شود: شهرکیست (بناحیت کرمان) میان سند و میان کرمان اندر بیابان نهاده. (حدود العالم). شهری است از حدود خراسان و او را آبها روان است و کاریزها و جایی بانعمت است. (حدود العالم)
نام قصبه ای است بسیستان که در دویست ودوهزارگزی زاهدان و یکصد و هفتاد و سه هزار و هفتصد گزی داورپناه و یکصد و شصت و دو هزار گزی ایرانشهر واقع است. رجوع به کلمه خاش در این لغتنامه و ص 28، 29، 82، 85، 104، 172، 179، 281، 303، 339، 359 تاریخ سیستان شود: شهرکیست (بناحیت کرمان) میان سند و میان کرمان اندر بیابان نهاده. (حدود العالم). شهری است از حدود خراسان و او را آبها روان است و کاریزها و جایی بانعمت است. (حدود العالم)
خواهر. (ناظم الاطباء). مخفف خواهر. (آنندراج). همشیره. اخت: ای شه آسمان بقا وی مه مشتری لقا ای سر پیر چرخ را زیر قدم چو خور نهی روز وغا که از سر پرچم رایت ظفر سلسله های عنبرین بر سر سه خوهر نهی. بدرچاچی (از آنندراج)
خواهر. (ناظم الاطباء). مخفف خواهر. (آنندراج). همشیره. اخت: ای شه آسمان بقا وی مه مشتری لقا ای سر پیر چرخ را زیر قدم چو خور نهی روز وغا که از سر پرچم رایت ظفر سلسله های عنبرین بر سر سه خوهر نهی. بدرچاچی (از آنندراج)
درخواست. استدعا. عرض داشت. تقاضا. (ناظم الاطباء). التماس. طلب. تمنی. (یادداشت بخط مؤلف) : ز خویشان فرستادصد نزد من بدین خواهش آمد گو پیلتن. فردوسی. بجمشید از مهر خواهش نمود نهادش کمان پیش و پوزش نمود. فردوسی. بیامد سپهدار پیران بدر بخواهش بخواهد ترا از پدر. فردوسی. گه بدرشتی و گه بخواهش و خنده. منوچهری. نه او خواهش پذیرد هرگز از من نه آغارش پذیرد زآب آهن. (ویس و رامین). فروغ خور بگل نتوان نهفتن بخواهش باد را نتوان گرفتن. (ویس و رامین). خود را اندر افکنی و به خواهش و تضرع و زاری پیش این کار بازشوی. (تاریخ بیهقی). بزنهار آیی بر من کنون بخواهش بخواهم ترا زو بخون. اسدی (گرشاسب نامه). چون کار بخواهش رسد از شرم و خجالت باشند گدازنده چو بر آتش ارزیز. سوزنی. بخواهش گفت کان خورشیدرخسار بگو تا چون بدست آمد دگر بار؟ نظامی. کنم درخواستی زآن روضۀ پاک که یک خواهش بود در کار این خاک. نظامی. چو کوتاه شد دستش از عز و ناز کند دست خواهش بدرها دراز. سعدی (بوستان). ، رغبت. میل. (ناظم الاطباء) (یادداشت بخط مؤلف) : بزرگان ز هر جای برخاستند بخاقان چین خواهش آراستند. فردوسی. که بر لشکر امروز فرمان تراست همه کشور چین و توران تراست. فردوسی. بگویم من این هرچه گفتی بطوس بخواهش دهم نیز بر دست بوس. فردوسی. چو خسرو را بخواهش گرم دل یافت مروت را در آن بازی خجل یافت. نظامی. ، اراده. (ناظم الاطباء) (یادداشت بخط مؤلف) : پر از خشم بهرام گفتش چنین شما راست آئین بتوران و چین که بی خواهش من سر اندرنهی براه این نباشد مگر ابلهی. فردوسی. ، شفاعت. (السامی فی الاسامی) (مهذب الاسماء). توسط. حمایت. (ناظم الاطباء) : چنین داد پاسخ بدو شهریار که با مرگ خواهش نیاید بکار. فردوسی. ، مراد. مطلوب. مقصود. (ناظم الاطباء) (یادداشت بخط مؤلف) : نباید کز این کار آگه شود ز خواهش مرا دست کوته شود. فردوسی. رسید و بدانستم از کام اوی همان خواهش و رای و آرام اوی. فردوسی. ، آرزو. (ناظم الاطباء) (یادداشت بخط مؤلف) : چو خواهش ز اندازه بیرون شود از آن آرزو دل پراز خون شود. فردوسی. بدین خواهش اندیشه باید بسی همان نیز پرسیدن از هر کسی. فردوسی. ترک خواهش کن و با راحت و آرام بخسب خاطر آسوده از این گردش ایام بخسب. خاقانی. ، هوس. شهوت، خواستن طعام. اشتها، سؤال. مسألت، ملتمس. مسؤول، دعا. (یادداشت بخط مؤلف) : همی گفت کای داور کردگار بگردان تو از ما بد روزگار بدانگونه تا خور برآمد ز کوه نیامد زبانش ز خواهش ستوه. فردوسی. ، مال. اسباب. خواسته. خواستنی. دولت. هرچه دلخواه. (ناظم الاطباء)
درخواست. استدعا. عرض داشت. تقاضا. (ناظم الاطباء). التماس. طلب. تمنی. (یادداشت بخط مؤلف) : ز خویشان فرستادصد نزد من بدین خواهش آمد گو پیلتن. فردوسی. بجمشید از مهر خواهش نمود نهادش کمان پیش و پوزش نمود. فردوسی. بیامد سپهدار پیران بدر بخواهش بخواهد ترا از پدر. فردوسی. گه بدرشتی و گه بخواهش و خنده. منوچهری. نه او خواهش پذیرد هرگز از من نه آغارش پذیرد زآب آهن. (ویس و رامین). فروغ خور بگل نتوان نهفتن بخواهش باد را نتوان گرفتن. (ویس و رامین). خود را اندر افکنی و به خواهش و تضرع و زاری پیش این کار بازشوی. (تاریخ بیهقی). بزنهار آیی بر من کنون بخواهش بخواهم ترا زو بخون. اسدی (گرشاسب نامه). چون کار بخواهش رسد از شرم و خجالت باشند گدازنده چو بر آتش ارزیز. سوزنی. بخواهش گفت کان خورشیدرخسار بگو تا چون بدست آمد دگر بار؟ نظامی. کنم درخواستی زآن روضۀ پاک که یک خواهش بود در کار این خاک. نظامی. چو کوتاه شد دستش از عز و ناز کند دست خواهش بدرها دراز. سعدی (بوستان). ، رغبت. میل. (ناظم الاطباء) (یادداشت بخط مؤلف) : بزرگان ز هر جای برخاستند بخاقان چین خواهش آراستند. فردوسی. که بر لشکر امروز فرمان تراست همه کشور چین و توران تراست. فردوسی. بگویم من این هرچه گفتی بطوس بخواهش دهم نیز بر دست بوس. فردوسی. چو خسرو را بخواهش گرم دل یافت مروت را در آن بازی خجل یافت. نظامی. ، اراده. (ناظم الاطباء) (یادداشت بخط مؤلف) : پر از خشم بهرام گفتش چنین شما راست آئین بتوران و چین که بی خواهش من سر اندرنهی براه این نباشد مگر ابلهی. فردوسی. ، شفاعت. (السامی فی الاسامی) (مهذب الاسماء). توسط. حمایت. (ناظم الاطباء) : چنین داد پاسخ بدو شهریار که با مرگ خواهش نیاید بکار. فردوسی. ، مراد. مطلوب. مقصود. (ناظم الاطباء) (یادداشت بخط مؤلف) : نباید کز این کار آگه شود ز خواهش مرا دست کوته شود. فردوسی. رسید و بدانستم از کام اوی همان خواهش و رای و آرام اوی. فردوسی. ، آرزو. (ناظم الاطباء) (یادداشت بخط مؤلف) : چو خواهش ز اندازه بیرون شود از آن آرزو دل پراز خون شود. فردوسی. بدین خواهش اندیشه باید بسی همان نیز پرسیدن از هر کسی. فردوسی. ترک خواهش کن و با راحت و آرام بخسب خاطر آسوده از این گردش ایام بخسب. خاقانی. ، هوس. شهوت، خواستن طعام. اشتها، سؤال. مسألت، ملتمَس. مسؤول، دعا. (یادداشت بخط مؤلف) : همی گفت کای داور کردگار بگردان تو از ما بد روزگار بدانگونه تا خور برآمد ز کوه نیامد زبانش ز خواهش ستوه. فردوسی. ، مال. اسباب. خواسته. خواستنی. دولت. هرچه دلخواه. (ناظم الاطباء)
چندین دانه میوه که به هم پیوسته و از شاخه درخت یا ساقه گیاه آویزان باشد، سنبله، ششمین برج از بروج دوازده گانه که خورشید در حرکت ظاهری خود شهریور ماه در این برج دیده می شود، غوشه
چندین دانه میوه که به هم پیوسته و از شاخه درخت یا ساقه گیاه آویزان باشد، سُنبله، ششمین بُرج از بروج دوازده گانه که خورشید در حرکت ظاهری خود شهریور ماه در این برج دیده می شود، غوشه