جدول جو
جدول جو

معنی خومار - جستجوی لغت در جدول جو

خومار
خواب آلوده، خمار
فرهنگ گویش مازندرانی

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از طومار
تصویر طومار
مکتوب یا نامۀ بلند، دفتر، صحیفه، نامه، تومار، طامور
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از تومار
تصویر تومار
طومار، مکتوب یا نامۀ بلند، دفتر، صحیفه، نامه، طامور
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از کومار
تصویر کومار
سیاکوتی، درختچه ای از تیرۀ گل سرخیان با شاخه های انبوه و خاردار و برگ های سبز تیره که گل های آن در طب به عنوان مقوی قلب و ضد تشنج به صورت دم کرده یا پودر به کار می رود، بلک، سرخ ولیک، قره گیله، ولک، کورچ، کویچ، مارخ، ولیک، سیاه الله
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از خمار
تصویر خمار
می فروش، شراب فروش، باده فروش، در تصوف پیر کامل، مرشد و اصل
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از خوار
تصویر خوار
ذلیل، پست، حقیر، زبون، آسان، سهل
پسوند متصل به واژه به معنای خورنده مثلاً گوشت خوار، گیاه خوار
خوارخوار: بیهوده، عبث
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از خمار
تصویر خمار
سردرد و کسالتی که پس از برطرف شدن کیف شراب در انسان پیدا می شود، حالت بعد از مستی، کسی که به حالت خماری دچار شده باشد، مخمور، ویژگی چشمی که حالت خماری در آن نمایان باشد
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از خمار
تصویر خمار
روبند، روپوش زنان، چادر، روسری
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از خوار
تصویر خوار
بانگ گاو، گوساله و گوسفند
فرهنگ فارسی عمید
(خُ)
دهی است از دهستان و بخش قیروکارزین شهرستان فیروزآباد. دارای صد و ده تن سکنه، آب آن از چشمه و محصول آن غلات و کنجد و ماش و شغل اهالی زراعت و راه آن مالرو است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 7)
لغت نامه دهخدا
بخشی از شهرستان قصرشیرین، واقع در قسمت جنوبی شهرستان، از طرف شمال به بخش مرکزی قصرشیرین، از جنوب به بخش صالح آباد و مهران (شهرستان ایلام)، از مشرق به بخش ایران و گیلان شاه آباد و از مغرب به کشور عراق محدود است، قسمت شرقی کوهستانی و قسمتهای مرکزی و غربی تپه ماهور و هوای بخش گرمسیر است، این بخش از 18 آبادی تشکیل شده و حدود 5000 تن سکنه دارد، (از فرهنگ فارسی معین)
لغت نامه دهخدا
(خُ)
جماعت مردم و انبوهی آنها. (منتهی الارب) (از تاج العروس) (از لسان العرب). یقال: دخل فی خمار الناس. رجوع به خمار شود
لغت نامه دهخدا
(خِ)
معجر زنان. مقنعه. چادر نماز. (از ناظم الاطباء) (ترجمان علامۀ جرجانی). روپاک. چارقد. نصیف. چانه بند. یاشماق. (یادداشت بخط مؤلف). سرپوش. (زوزنی). سرانداز (ملخص اللغات حسن خطیب) ج، اخمره، خمر، خمر:
گفت چه بر سر کشیدی از ازار
گفت کردم آن ردای تو خمار.
مولوی (مثنوی).
پیش پیغمبر درآمد با خمار.
مولوی (مثنوی).
، هرآنچه بپوشد چیزی را. (ناظم الاطباء). پرده. (یادداشت بخط مؤلف). ج، اخمره، خمر:
چون بدید آن چشمهای پرخمار
که کند عقل و خرد را در خمار.
مولوی (مثنوی).
، در بین صوفیان احتجاب محبوب است به حجت عزت و ظاهر شدن پرده های کثرت بر روی وحدت و این مقام تلوین سالک است. (کشاف اصطلاحات الفنون).
- ذوالخمار، لقب عون بن ربیع بن ذی الرمحین است بدان جهت که در جنگ جمل معجر زن خود پوشیده و در آن جنگ بساکسان را او نیزه زده بود، آنگاه از هر کسی که پرسیدند که ترا نیزه زده ؟ گفتی: ذوالخمار. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
کشیش پروتستانی است که از سال 1563 تا 1614 میلادی زندگانی میکرد و یکی ازرهبران سرسخت کالیونیسم و مخالف آرمینیوس بوده است، و پیروان عقاید وی را ’گوماریست’ نامیده بوده اند
لغت نامه دهخدا
دهی از دهستان شیروان بخش شیروان چرداول شهرستان ایلام، واقع در 29هزارگزی جنوب چرداول، کنار راه اتومبیل رو شیروان به زنگوان، کوهستانی و گرمسیر، دارای 300 تن سکنه، آب آن از رود خانه کلان، محصول آنجا غلات، ذرت، پنبه، لبنیات و حبوبات، شغل اهالی زراعت و گله داری است، (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 5)
لغت نامه دهخدا
قسمی خط عربی از نوع ثقال، (ابن الندیم)، نامه، (منتهی الارب) (منتخب اللغات)، نامۀ دراز، (تفلیسی)، ج، طوامیر، دفتر، (منتهی الارب)، صحیفه، (منتخب اللغات)، کاغذ نوشته، و امروز نوشته های لوله کرده را گویند، لولۀ کاغذ، لولۀ کاغذی و امثال آن که درنوردیده باشند، این کلمه یونانی است و آن را در مصر از پاپیروس می کرده اند و عرض آن بیش از بدستی و درازا گاه تا سی ذراع بوده است: ثم صاحت فی الدار یا جواری دواه وقرطاساً، و شمرت عن صاعدین کأنهما طومارا فضه، ثم حملت القلم و کبت، (المحاسن و الاضداد جاحظ ص 207)،
اگرچه اندر وقتی زمانه را دیدم
که باز کرد نیارم ز بیم طی طومار،
ابوحنیفۀ اسکافی،
آب خرد جوی و بدان آب شوی
خط بدی پاک زطومار خویش،
ناصرخسرو،
صد سالت اگر ز مکر او گویم
خوانده نشود خطی ز طوماری،
ناصرخسرو،
مر خرد را بعلم یاری ده
که خرد علم را خریدار است،
نیک و بد زو بدان پدید آید
که خرد چون سپید طومار است،
ناصرخسرو،
طومار ندامت است طلع من
حرفی است هر آتشی ز طومارم،
مسعودسعد،
گرچه صد بار بازگردد یار
سوی او بازگرد چون طومار،
سنائی،
هر یکی را تیغ و طوماری به دست
در هم افتادند چون پیلان مست،
مولوی،
آسمانها مثل طوماری پیچیده خواهند شد، (کتاب اشعیا 34:4)، به اصطلاح ارباب دفاتر از عالم برات و مانند آن بود که درازی داشته باشد، طوامیر جمع، و اطلاق آن بر نامه و کتاب و دفتر مجاز است، (آنندراج)، و رجوع به طامور شود،
- طومار تصرف، کاغذی که رعایا و عمله و فعله محال جاگیر تصرف عمال را در آن نوشته میدهند تا به دست آویز آن زر منصرف را از آنها فهمیده بگیرند، و از همین عالم است طومار واصلات، (آنندراج)،
- مثل طومار در هم پیچیدن، منهزم کردن،
- یک طومار، سخت دراز،
- یک طومار گفتن،بسیار گفتن
لغت نامه دهخدا
طومار، (دهار)، طومار، که لوله ای است از سیم یا زر در آن تعویذ نهاده بر گردن بندند، کتاب و نامه و جریده و دفتر و فهرست و دفتر اعمال شخص در روز قیامت، (ناظم الاطباء)، رجوع به طومار شود
لغت نامه دهخدا
(پُ)
نام کمونی از کت در واقع در استان بن بفرانسه. دارای 907 تن سکنه و شرابهای ارغوانی مشهور
لغت نامه دهخدا
(خَ)
سئیس. خادم اسب. (آنندراج). مهتر اسب. آنکه تیمارداشت اسب بکفالت اوست، چاروادار. آنکه خر کرایه میدهد. (از ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
مناسب و غیرمناسب، (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
حمل هر چیزی که برای خوردن باشد، توشه و راحله که از جایی بجایی نقل کنند، (ناظم الاطباء)، ظاهراً صورتی از خوربار یا خواربار باشد
لغت نامه دهخدا
(تَ عَلْ لُ)
ناموافق شدن زمین باشندگان را. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
می زده، شراب زده، مخمور که در چشم و سر بر اثر شراب آثاری می ماند جماعت مردم و انبوهی آنها
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از خوار
تصویر خوار
ذلیل، زبون، بدبخت
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از تومار
تصویر تومار
دفتر اعمال شخصی در روز قیامت، نوشته باند و طولانی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از طومار
تصویر طومار
نامه، دفتر، صحیفه، لوله کاغذی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از شومار
تصویر شومار
رازیانه بادیان از گیاهان
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از طومار
تصویر طومار
نامه، دفتر، نوشته دراز
فرهنگ فارسی معین
تصویری از خوار
تصویر خوار
آسان، سهل، پست، زبون
فرهنگ فارسی معین
تصویری از خمار
تصویر خمار
((خَ مّ))
شراب فروش، باده فروش
فرهنگ فارسی معین
تصویری از خمار
تصویر خمار
((خُ))
دردسر و ملالی که پس از مستی عارض شخص می شود
فرهنگ فارسی معین
دفتر، صحیفه، عریضه، کتاب، تومار، مکتوب، منشور، نامه، نوشته
فرهنگ واژه مترادف متضاد
کار سنگین، آن که بیش از اندازه کار کند
فرهنگ گویش مازندرانی
پر کردن چاله، همواره
فرهنگ گویش مازندرانی
تیمار، پرستاری، تیمار کردن اسب و الاغ
فرهنگ گویش مازندرانی