جدول جو
جدول جو

معنی خوفتن - جستجوی لغت در جدول جو

خوفتن(تَ)
خفتن. خوابیدن: مردم آن محلت بمرد و زن و اطفال التجا باز جامع آوردند وسه شبان روز نخوفتند. (المضاف الی بدایع الازمان)
لغت نامه دهخدا
خوفتن
خوابیدن خواب کردن خسپیدن، یا نماز خفتن، نماز عشا
تصویری از خوفتن
تصویر خوفتن
فرهنگ لغت هوشیار

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از خفتن
تصویر خفتن
به خواب رفتن، خوابیدن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از کوفتن
تصویر کوفتن
کوبیدن، چیزی را با سنگ یا چوب یا آلت دیگر زدن و خرد کردن
آسیب رساندن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از روفتن
تصویر روفتن
رفتن، جاروب کردن و پاک کردن جایی از گرد و خاک، پاک کردن، روبیدن
فرهنگ فارسی عمید
(تَ/ تِ)
خفته. خوابیده. (املاء دیگر کلمه خفته) : تا بعد از یک چندی شبی در خانه خوفته بود از روزن شکل دختری نزول کرد. (جهانگشای جوینی)
لغت نامه دهخدا
(شَ / شِ نِ شَ تَ)
خواب کردن. خسبیدن. بخواب رفتن. (ناظم الاطباء). غنویدن. خفتیدن. مقابل بیدار شدن. خوابیدن. تمام سر و گردن و تنه و پایها رابدرازا بر زمین گستردن. بخواب شدن. هجعت. (یادداشت بخط مؤلف). رقد. رقود. رقاد. تهجد. (تاج المصادر بیهقی). سبت. (دهار) (تاج المصادر بیهقی) :
یارم خبر آمد که یکی توبان کرده ست
مر خفتن شب را زدبیقی نکو و پاک.
منجیک.
بخفتند بهرام و فرزند و زن
بماندند تنها همان هر دو تن.
فردوسی.
ز خفتن سراسیمه برخاستند
بهر جای جنگی بیاراستند.
فردوسی.
همه شب بخفتند از خرمی
که پیروزیی بودشان رستمی
دگر گفت کای شهریار جوان
بخفتی و بیدار کردی روان.
فردوسی.
پیوسته بروز و بشب تا آنکه بخفتندی. (تاریخ بیهقی). خوارزمشاه بخندید، گفت... بیشتر در جای کرده است و دیرتر خفته است. (تاریخ بیهقی). امیر بخفت و وی بوثاق خویش آمد. (تاریخ بیهقی).
برتو این خوردن و این رفتن و این خفتن و خاست
نیک بنگر که که افکند درین کار چه خواست.
ناصرخسرو.
زآنکه پیغمبرشب معراج تا بر ساق عرش
از شرف شد نه ز خفتن شد بغار ای ناصبی.
ناصرخسرو.
بالش کودکان ز خفتن دان
بالش مرد سایۀ خفتان.
سنائی.
شاه را خواب خوش نباید جفت
فتنه بیدار شد چو شاه بخفت.
سنائی.
دیده چون خفت که تا خواب بدش باید دید
دیده بد کرد جوابش به بتر بازدهید.
خاقانی.
رخ گلچهره چون گلبرک بشکفت
زمین بوسید و خدمت کرد خوش خفت.
نظامی.
ببین سوز من ساز کن ساز تو
مگر خوش بخفتم بر آواز تو.
نظامی.
یاد دارم که شبی در کاروانی رفته بودم و سحر بر کنار بیشه ای خفته. (گلستان).
کسی گفت با صوفئی در صفا
ندانی فلانت چه گفت در قفا
بگفتا خموش ای برادر بخفت
ندانسته بهتر که دشمن چه گفت.
سعدی (بوستان).
شنید این سخن دزد مغلول و گفت
ز بیچارگی چند نالی بخفت.
سعدی (بوستان).
خوشست زیر مغیلان براه بادیه خفت
شب رحیل ولی ترک جان بباید گفت.
سعدی (گلستان).
- بر پهلو خفتن، بر یکی از دو پهلو دراز کشیدن. اجلنظاء تخفس. تجور. طحو. (منتهی الارب).
- بر قفا خفتن، به پشت خفتن: خداونداین علت را باید... در خواب بر قفا بازخسبد و بالین پشت کند. (ذخیرۀ خوارزمشاهی).
- به پشت خفتن، بر قفا خفتن. طاقباز خفتن.
- به شب خفتن،هجود. (منتهی الارب). در مقابل روز خوابیدن.
- به شکم خوابیدن، دمر خوابیدن.
- فروخفتن، خوابیدن:
فروخفت شه با رقیبان راه
ز رنج ره آسوده تا صبحگاه.
نظامی.
درآن صحرا فروخفتند سرمست
ریاحین زیر پای و باده بر دست.
نظامی.
- ناخفتن، نخوابیدن:
رسم ناخفتن بروز است و من از بهر ترا
بی وسن باشم همه شب روز باشم با وسن.
منوچهری.
شکایت پیش ازین روزی ز دست خواب می کردم
بغمخواران و نزدیکان کنون از دست ناخفتن.
سعدی.
- نماز خفتن، نماز عشاء. صلوه عشاه. صلوه عتمه. (یادداشت بخط مؤلف) : و چنین گویند که بشریعت توریه اندر و بدان شریعتهای پیشین نماز دیگر فریضه تر بودی و گرامی تر و این نماز را صلوهالوسطی خوانند از بهر آنکه بمیان چهار نماز است نماز بامداد و نماز پیشین و نماز شام و نماز خفتن. (ترجمه طبری بلعمی).
همیشه تا که تواند شناخت چشم درست
نماز بیگه خفتن ز بامداد پگاه.
فرخی.
پس نماز خفتن شب یکشنبه امیر فرودآمدی. (تاریخ سیستان). نماز خفتن امیر از شادیاخ برنشست با بسیار مردم. (تاریخ بیهقی). پس از نماز خفتن وی برنشست و این کنیزک را با کنیزکی چهار دیگر برنشاندند. (تاریخ بیهقی). پس یک شب در آن روزگار مبارک پس از نماز خفتن پرده داری که اکنون کوتوال قلعه ای پیکاوند است... بیامد. (تاریخ بیهقی). از خواجه عمید عبدالرزاق شنودم... حسنک را بردار می کردند، بوسهل نزدیک پدرم آمد نماز خفتن پدرم گفت: چرا آمده ای ؟ (تاریخ بیهقی). دست ابراهیم بگرفت و بمنا برد و آنجا نماز پیش و دیگر و شام و خفتن و بامداد بکرد. (ابوالفتوح رازی).
، پینکی زدن. چرت زدن. وسن. سنه، استراحت کردن. آرام کردن. (ناظم الاطباء). غنودن. غنویدن، بخواب رفتن یک عضوی بواسطۀ انسداد دوران خون. (ناظم الاطباء). خدر: و عوام هر اندامی را که زنده باشد و حس لمس او باطل شود، گویند خفته است. (ذخیرۀ خوارزمشاهی).
- خفتن پای، خدر شدن. بخواب رفتن. (زمخشری).
، منجمد شدن. (ناظم الاطباء) :
در آبی نرگسی دیدم شکفته
چو آبی خفته وز او آب خفته
شنیدم کآب خفته زر شود خاک
چرا سیماب گشت آن سرو چالاک.
نظامی.
، هنگفت شدن. غلیظ شدن. بستن. (ناظم الاطباء).
- خفتن شیر، کلچیدن و بستن آن. (یادداشت بخط مؤلف).
، کند شدن تیزی شمشیر. (ناظم الاطباء) ، خمیدن:
نخسبد روان چونکه بالا بخفت
تو تنها همان زآنکه همراه رفت.
فردوسی.
عمر وزید عصر دل خستند و دربستند کل
سائلان و زائران را پشت خفت و دل شکست.
سوزنی.
- فروخفتن، دولا شدن. دوتا شدن:
بسته کف دست و کف پای شوخ
پشت فروخفته چو پشت شمن.
کسائی.
، بوسیدن. (ناظم الاطباء) ، مردن. موت. (منتهی الارب) ، خاموش شدن. (یادداشت بخط مؤلف) :
کنون بایدت عذرتقصیر گفت
نه چون نفس ناطق ز گفتن بخفت.
سعدی (بوستان).
- فروخفتن آتش، خاموش شدن آن.
- فروخفتن چراغ، خاموش شدن آن: و چراغهای جاهلان خفته بود... گفتند از روغن چراغ شما بما بدهید که چراغهای ما خفته است. (ترجمه دیاتسارون ص 282). و چراغی که خواهدخفتن نخسپاند. (ترجمه دیاتسارون ص 122).
، کم شدن. فرونشستن. فروکش کردن. ورم بخفت، ورم کم شد. آماس کم شد
لغت نامه دهخدا
(لَذْ ذَ تَ)
جاروب کردن و پاک کردن. (از ناظم الاطباء). رفتن. مصدر دیگر غیر مستعمل آن رویش یا روب است. روبیدن. پاک کردن. جاروب کردن. خاشاک جایی را بیرون کردن. با جاروب یا جامه ای همه را بردن. (یادداشت مؤلف) :
به نیم گرده بروبی به ریش بیست کنشت
به صد کلیچه سبال تو شوله روب نرفت.
عمارۀ مروزی.
چه بایدت کردن کنون بافدم
مگر خانه روبی چو روبه بدم.
ابوشکور.
به شبگیر سرگینش بیرون بری
بروبی و خاکش به هامون بری.
فردوسی.
بساط زرکش او را به روی روبد ماه
زمین همت او را به سر کشد کیوان.
فرخی.
به چوب و لگد راه را کوفتند
به نیرنگها برف را روفتند.
نظامی.
به فرمان شه راه می روفتند
گریوه به پولاد می کوفتند.
نظامی.
خانه دوستان بروب و در دشمنان مکوب. (گلستان).
- شوله روب، رفته گر. (یادداشت مؤلف) :
به نیم گرده بروبی به ریش بیست کنشت
به صد کلیچه سبال تو شوله روب نرفت.
عمارۀ مروزی.
- فروروفتن، رفتن. روفتن. پاک کردن. زایل کردن:
به سلطانی چو شه نوبت فروکوفت
غبار فتنه از گیتی فروروفت.
نظامی.
، سودن و مالیدن. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(مُ شُ دَ)
کوبیدن. (ناظم الاطباء) (فرهنگ فارسی معین). (از: کوف + تن، پسوند مصدری). در پهلوی کوفتن (زدن، کوبیدن) ، کردی کوتن (زدن، کوبیدن). (از حاشیۀ برهان چ معین). و رجوع به کوبیدن شود، به ضرب زدن. (فرهنگ فارسی معین). زدن. با چوب و سنگ و مشت و لگد و جز آن زدن. (ناظم الاطباء). زدن. ضرب. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) :
بفرمود داور که میخواره را
به خفچه بکوبند بیچاره را.
بوشکور.
بازگشای ای نگار چشم به عبرت
تات نکوبد فلک به گونۀ کوبین.
خجسته (از یادداشت به خط مرحوم دهخدا).
کوفته را کوفتند و سوخته را سوخت
وین تن پیخسته را به قهر بپیخست.
کسائی (از یادداشت ایضاً).
پس و پیش هر سو همی کوفت گرز
دوتا کرد بسیار بالا و برز.
فردوسی.
چو شیران جنگی برآشوفتند
همی بر سر یکدگر کوفتند.
فردوسی.
همیدون سپهبد شه نوذران
همی کوفتی سر به گرز گران.
فردوسی.
دوستان را بیافتی به مراد
سر دشمن بکوفتی به گواز.
فرخی (از یادداشت به خط مرحوم دهخدا).
ای به کوپال گران کوفته پیلان را پشت
چون کرنجی که فروکوفته باشد به جواز.
فرخی (از یادداشت ایضاً).
همی کوفت گرز و همی کشت مرد
به هر کشتی از کشته انبار کرد.
اسدی.
مر آن اژدها را به گردی و برز
شنیدی که چون کوفت گردن به گرز.
اسدی.
سرش را به گرز گران کوفت خرد
تنش را به کام نهنگان سپرد.
اسدی.
نشاید بردن انده جز به انده
نشاید کوفت آهن جز به آهن.
خاقانی.
تا وقتی که سلطان را بر آن لشکری خشم آمد و در چاهی کرد. درویش آمد و سنگ در سرش کوفت. (گلستان سعدی).
از آن مار بر پای راعی زند
که ترسد بکوبد سرش را به سنگ.
سعدی.
و رجوع به کوبیدن شود.
- پای کوفتن، رقصیدن. رقص کردن. پای بر زمین زدن رقص را. و رجوع به پای کوفتن شود.
- فروکوفتن، به ضرب زدن. خرد کردن. به شدت با گرز و سنگ و چوب و جز آنها زدن چیزی را. و رجوع به مدخل فروکوفتن شود.
، آسیب و صدمه رسانیدن. (آنندراج). آسیب رسانیدن و صدمه زدن. (ناظم الاطباء). آسیب رسانیدن. (فرهنگ فارسی معین). صدم. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) :
نه مردی بود خیره آشوفتن
به زیر اندر آورده را کوفتن.
فردوسی.
دل تیره را روشنایی می است
که را کوفت می مومیایی می است.
اسدی.
چشم همی دارم همواره تا
کی بود از کوفتنش رستنم.
ناصرخسرو.
، خرد و نرم ساختن. (آنندراج). خرد کردن. سحق نمودن و ساییدن. (ناظم الاطباء). ساییدن. سحق نمودن. (فرهنگ فارسی معین) :
عصیب و گرده برون کن تو زود برهم کوب
جگر بیازن و آگنج را بسامان کن.
کسائی (از یادداشت به خط مرحوم دهخدا).
گویی که شنبلید همه شب زریر کوفت
تا برنشست گرد به رویش بر از زریر.
منوچهری.
پای وی چون پای پیلی که سنگی می کوبد. (نوروزنامه) ، نواختن طبل و مانند آن. (فرهنگ فارسی معین). زدن دهل و طبل و کوس و جز آن را. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) :
بفرمود تا کوس کین کوفتند
یلان همچو شیران برآشوفتند.
فردوسی.
امیر فرمود تا کوس کوفتند. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 113).
بال فروکوفت مرغ، مرغ طرب گشت دل
بانگ برآورد کوس، کوس سفر کوفت خواب.
خاقانی.
و آنجا که کوفت دولت او کوس لااله
آواز ’قد صدقت’ برآمد ز لامکان.
خاقانی.
کوس رحلت بکوفت دست اجل
ای دو چشمم وداع سر بکنید.
سعدی (گلستان).
- فروکوفتن، زدن و نواختن طبل و دهل و جز آن. رجوع به مدخل فروکوفتن شود.
، دق الباب کردن. (ناظم الاطباء).
- کوفتن در، دق الباب کردن. حلقه بر در زدن:
اگر تو بکوبی در شارسان
به شاهی نیابی مگر خارسان.
فردوسی (از یادداشت به خط مرحوم دهخدا).
انگشت مکن رنجه به در کوفتن کس
تا کس نکند رنجه به در کوفتنت مشت.
ناصرخسرو.
به مصر داخل شد و در خانه خود رفت و در بکوفت خواهرش جواب داد. (قصص الانبیاءص 99). گفت: ای خداوند! نشنیده ای که گویند خانه دوستان بروب و در دشمنان مکوب. (گلستان سعدی).
توپیش از عقوبت در عفو کوب
که سودی ندارد فغان زیر چوب.
سعدی (بوستان).
بلندی از آن یافت کو پست شد
در نیستی کوفت تا هست شد.
سعدی (بوستان).
حدیث عشق نداند کسی که در همه عمر
به سر نکوفته باشد در سرایی را.
سعدی (کلیات چ مظاهر مصفا ص 350).
، فروکردن چیزی را به جایی با زدن بر روی آن همچون میخ را بر دیوار یا بر کفش:
گویند که پیش از این گهرکوفت
در ظلمت زیر پی سکندر.
ناصرخسرو.
آن شنیدی که صوفیی می کوفت
زیر نعلین خویش میخی چند.
سعدی (گلستان).
، لگدکوب کردن و پایمال نمودن و پاسپار کردن. (ناظم الاطباء). سپری کردن. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) ، قطع طریق کردن. طی کردن و پیمودن راه:
بگفتا که راه این که من کوفتم
ز دیر آمدنتان برآشوفتم.
فردوسی.
لیکن تو هیچ سیر نخواهی همی شدن
زین جر و جوی و کوفتن راه بی نظام.
ناصرخسرو.
چند پویی به گرد عالم چند
چند کوبی طریق پویایی.
عمعق بخارایی.
خاصگان دانند راه کعبۀ جان کوفتن
کاین ره دشوار مشتی خاکی آسان دیده اند.
خاقانی.
جان فشان و راد زی و راه کوب و مرد باش
تا شوی باقی چو دامن برفشانی زین دمن.
خاقانی.
، یکسان و هموار گردانیدن راهها. (از آنندراج) :
به فرمان شه راه می روفتند
گریوه به پولاد می کوفتند.
نظامی.
، برهم زدن مرغ بال و پر خود را:
خروس کنگرۀ عقل پر بکوفت چو دید
که در شب امل من سپیده شد پیدا.
خاقانی.
، در زیر افکندن و بر زمین زدن، سفید کردن. (ناظم الاطباء). سفید کردن. شستن. (از اشتینگاس)
لغت نامه دهخدا
(گُ دَ)
شکایت کردن و نالیدن. (از ناظم الاطباء) (آنندراج) ، خرخر کردن. (ناظم الاطباء). خراخر کردن. (از آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(گُهََ کَ دَ)
خواستن. (یادداشت مؤلف). خواهیدن:
گر جاه و آبروی خوهی معصیت مورز
از طاعت خدای طلب آبروی وجاه.
سوزنی.
شاها مترس خون ستمکاره ریختن
می ریزبی محابا خوه شای و خوه مشای.
سوزنی.
گر می بخوهی کشت چه امروز و چه فردا
ور داد خوهی داد چه فردا و چه امروز.
سوزنی.
خواه اسب وفا زین کن و زی مهر رهی تاز
خوه تیغ جفا آخته کن کین ز رهی توز.
سوزنی.
تا از بت و از می سخن انگیزد شاعر
می خوه ز بتان ختن و تبت و قرقیز.
سوزنی
لغت نامه دهخدا
(گُ هََ شُ دَ)
پرسیدن. سؤال کردن. پرسش کردن. استفسار کردن. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
تصویری از خفتن
تصویر خفتن
خواب کردن، خسبیدن، بخواب رفتن، بخواب شدن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از خوستن
تصویر خوستن
خرد کردن، مالیدن
فرهنگ لغت هوشیار
کوبیدن خرد کردن: لشکریان بفراغت غله ها بدریدند و بکوفتند و ریع برداشتند، بضرب زدن: سلطان را بر آن لشکری خشم آمد... درویش آمد و سنگ در سرش کوفت. (گلستان)، آسیب رسانیدن، ساییدن سحق کردن: دانه ها را کوبید، نواختن طبل و مانند آن: در میان لشگر طبل بکوفتند
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از روفتن
تصویر روفتن
روبیدن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از کوفتن
تصویر کوفتن
((تَ))
کوبیدن، صدمه زدن
فرهنگ فارسی معین
تصویری از روفتن
تصویر روفتن
((تَ))
جاروب کردن، روبیدن، رفتن
فرهنگ فارسی معین
تصویری از خفتن
تصویر خفتن
((خُ تَ))
خوابیدن، خواب کردن
فرهنگ فارسی معین
خرد کردن، زدن، ضرب، کوبیدن، آسیب رساندن، صدمه زدن، ضربت زدن
فرهنگ واژه مترادف متضاد
خسبیدن، خواب رفتن، خوابیدن، آرمیدن، غنودن، هجوع
متضاد: بیداری، بیدار شدن
فرهنگ واژه مترادف متضاد
اگر کسی بیند که درمیان مردگان خفته بود و کسی او را بیدار نمود، دلیل که درمیان مردمان به کاری مشهور شود. جابر مغربی
محمدبن سیرین گوید: خفتن درخواب مرده را و کسی که ترسیده بود، دلیل بر راحت و رستگاری است. اگر بیند کسی بر تختی خفته است، یا بر بستری، دلیل که بزرگی یابد، اما از راه دین و پرهیزکاری بی خبر است، زیرا که خفتن در راه دین غفلت بود. اگر بیند در جایگاهی دون بر بستری خفته است، دلیل بر حقارت و خواری او بود. ابراهیم کرمانی گوید: خواب ترسنده را ایمنی بود و مرده آمرزش و بیمار را شفا و زندانی رافرج از زندان. جابر مغربی گوید: اگر کسی بیند که درمیان مردگان خفته بود و کسی او را بیدار نمود، دلیل که درمیان مردمان به کاری مشهور شود.
خفتن درخواب مرده را و کسی که ترسیده بود، دلیل بر راحت و رستگاری است. اگر بیند کسی بر تختی خفته است، یا بر بستری، دلیل که بزرگی یابد، اما از راه دین و پرهیزکاری بی خبر است، زیرا که خفتن در راه دین غفلت بود. اگر بیند در جایگاهی دون بر بستری خفته است، دلیل بر حقارت و خواری او بود. محمد بن سیرین
واب ترسنده را ایمنی بود و مرده آمرزش و بیمار را شفا و زندانی رافرج از زندان.
فرهنگ جامع تعبیر خواب
بافتن
فرهنگ گویش مازندرانی
خواب آلود، کسی که دایم چرت می زند
فرهنگ گویش مازندرانی