جدول جو
جدول جو

معنی خوشداشت - جستجوی لغت در جدول جو

خوشداشت(لَ قَ)
علاقه مندی. میل. خواست
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

(خوَشْ / خُشْ پُ)
اسبی که به آسانی آنرا سوار توان شد. اسبی که بزودی پشت دهد سوار را. (یادداشت بخط مؤلف) : به منزلت ستوری داند که بر آن نشیند وچنانکه خواهد میراند و می گرداند و اگر رام و خوش پشت نباشد بتازیانه بیم می کند در وقت. (تاریخ بیهقی)
لغت نامه دهخدا
(خُ)
دهی است از دهستان ژاوه رود بخش رزاب شهرستان سنندج، دارای 250 تن سکنه. آب آن از رودخانه و چشمه و محصول آن غلات و لبنیات و مختصر برنج. شغل اهالی زراعت و گله داری و زغال فروشی. راه مالرو است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 5)
لغت نامه دهخدا
(خُ)
مأخوذ از خواجه تاش فارسی و بمعنی آن. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(خوَشْ / خُشْ دَ)
خوش پنجه. خوش نواز. آنکه نیکو نوازد. موسیقی نواز خوب:
به رسم رفته چو رامشگران و خوش دستان
یکی بساخت کمانچه یکی نواخت رباب.
مسعودسعد.
، آنکه در بازی قمار ورق یا خال مناسب می آورد
لغت نامه دهخدا
(خوَشْ/ خُشْ)
دهی است از دهستان بالا خیابان بخش مرکزی شهرستان آمل واقع در جنوب باختری آمل، کوهستانی و سردسیر و دارای 240 تن سکنه و راه مالرو است. زمستان اهالی بحدود تسکاینی و کاسمده و اسکومحله و میخدان و چندر می روند. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 3)
لغت نامه دهخدا
خواجه تاش، مأخوذ از خواجه تاش فارسی و بمعنی آن، (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(خُ شَ / شِ)
مؤنث خشداش. (از ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(بِهْ شُ دَ)
نکو داشتن. خوب داشتن:
به لطف خویش خدایاروان او خوش دار
بدان حیات بکن زین حیات خرسندش.
سعدی.
پیام دادم و گفتم بیا خوشم می دار
جواب دادی و گفتی میا خوشم بی تو.
سعدی.
خوش است این پسر وقتش از روزگار
الهی همه وقت او خوش بدار.
سعدی.
- دل خوش داشتن با کسی، دل یکی کردن: ولیکن ترا با خود شریک کردم در ملک باید که مرا یار باشی و دل با من خوش داری که هیچ بدگوی میان ما راه نیابد. (تاریخ بخارای نرشخی)
لغت نامه دهخدا
جمع واژۀ خود، (منتهی الارب)، رجوع به خود شود
لغت نامه دهخدا
(خوَشْ / خُشْ)
حالت خوش بودن. بی غمی، کنایه از لاابالیگری:
نیست در بازار عالم خوشدلی ور زآنکه هست
شیوۀ رندی و خوشباشی ّ عیاران خوش است.
حافظ
لغت نامه دهخدا
(خوَشْ / خُشْ مَ)
خوشتامن. مادرزن. (از برهان قاطع) (از ناظم الاطباء) :
بگویم ای زن تو گشته قلتبان شوهر
سه پایه زن شده خوشدامن ترا داماد.
سوزنی.
، مادر شوهر. خوشتامن. (از برهان قاطع)
لغت نامه دهخدا
(خوَدْ / خُدْ)
کشت زمینی که مخصوص بخود شخص باشد. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(بِ اَتَ)
استخفاف. استحقار. توهین. تذلیل. تحقیر. تخفیف. اهانت. (یادداشت بخط مؤلف) :
از خوارداشت منگر در ذات هیچ چیزی
کآنجا دلیست گویا کو را زبان نبینی.
خاقانی.
- امثال:
زدن بنده خوارداشت خواجه باشد
لغت نامه دهخدا
(بَ کَ دَ)
معتاد بودن. (یادداشت بخط مؤلف) :
آزردن ما زمانه خو دارد
مازار از او، گرت بیازارد.
ناصرخسرو
لغت نامه دهخدا
(لَ)
چهارم به چشم حقارت و خردداشت به وی نگرد. (کیمیای سعادت). و رجوع به خرد داشتن شود
لغت نامه دهخدا
تصویری از خوشباش
تصویر خوشباش
آنکه خوش میزید آنکه از غم و غصه بدوراست، تهینت تبریک
فرهنگ لغت هوشیار
تقدیم کردن کوچکتر ببزرگتر هدیه ای را: دستارچه پیشکشش کردم گفت: وصلم طلبی زهی خیالی که تراست، (حافظ)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از خوشدامن
تصویر خوشدامن
مادر زن مادر شوهر
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از خوش داشتن
تصویر خوش داشتن
علاقه مند بودن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از خوشباش
تصویر خوشباش
((خُ))
تهنیت، تبریک
فرهنگ فارسی معین
تصویری از خوارداشت
تصویر خوارداشت
اهانت
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از واداشت
تصویر واداشت
اکراه
فرهنگ واژه فارسی سره
دوست داشتن، علاقه داشتن، مایل بودن
فرهنگ واژه مترادف متضاد
اهانت، تحقیر، توهین
متضاد: بزرگداشت، تعظیم
فرهنگ واژه مترادف متضاد
زمین شیب دار و تپه ای، همسایه ی زمین زراعی
فرهنگ گویش مازندرانی