بیماری ای که به واسطۀ اختلال عمل کلیه ها و زیاد شدن مقدار اورۀ خون تولید می گردد و عوارض آن تهوع، سردرد، بی اشتهایی، خواب آلودگی، کدورت دید، تشنج و اغما است
بیماری ای که به واسطۀ اختلال عمل کلیه ها و زیاد شدن مقدار اورۀ خون تولید می گردد و عوارض آن تهوع، سردرد، بی اشتهایی، خواب آلودگی، کدورت دید، تشنج و اغما است
منسوب به خورش که قاتق است و این کلمه اطلاق بهمه موادی میشود که برای ساختن خورش بکار میرود چون کدوی خورشی و سیب خورشی که قسمی سیب است برای ساختن خورش سیب یا آلوچۀ خورشی که آلوچه ای است برای ساختن و تهیه کردن خورش آلوچه. (یادداشت مؤلف)
منسوب به خورش که قاتق است و این کلمه اطلاق بهمه موادی میشود که برای ساختن خورش بکار میرود چون کدوی خورشی و سیب خورشی که قسمی سیب است برای ساختن خورش سیب یا آلوچۀ خورشی که آلوچه ای است برای ساختن و تهیه کردن خورش آلوچه. (یادداشت مؤلف)
خلیل بن جبرائیل بن حنابن الخوری میخائیل زخریا، صاحب امتیاز حدیقهالاخبار، در سال 1836 میلادی در شریفات از قراء لبنان بدنیا آمد سپس در سن پنج سالگی به بیروت رفت (درست مقارن زمانی که مصریها از سوریه بیرون رفتند)، او به ابتداء علم عربی در یکی از مدارس ابتدائی بیروت آموخت و بعد بمحضر شیخ ناصیف یازجی حاضر شد و در آنجا ادیبان آن عصر را شناخت، از سن هیجده سالگی شعر گفتن آغاز کرد و پس از آن زبان فرانسه را کامل نمود و بسال 1858روزنامۀ حدیقهالاخبار را بدو زبان عربی و فرانسه انتشار داد و بعد متولی ادارۀ مطبوعات در ولایت سوریه شد و در دمشق با این شغل گذران کرد و در سال 1907 درگذشت، او از مردان بزرگ و محبوب زمان بود، تا آخرین روزهای حیات شعر گفت، او راست: 1- خرابات سوریه که در آن از عادات و آثار قدیمۀ سوریه بحث می کند، 2- زهرهالربی فی شعر الصبا که در سال 1857 در بیروت بچاپ رسید، 3- العصر الجدید، این اثر با قصیده ای که به عبدالعزیزخان تقدیم داشته شروع میشود و در بیروت بچاپ رسیده است، و چند کتاب دیگر، (از معجم المطبوعات)
خلیل بن جبرائیل بن حنابن الخوری میخائیل زخریا، صاحب امتیاز حدیقهالاخبار، در سال 1836 میلادی در شریفات از قراء لبنان بدنیا آمد سپس در سن پنج سالگی به بیروت رفت (درست مقارن زمانی که مصریها از سوریه بیرون رفتند)، او به ابتداء علم عربی در یکی از مدارس ابتدائی بیروت آموخت و بعد بمحضر شیخ ناصیف یازجی حاضر شد و در آنجا ادیبان آن عصر را شناخت، از سن هیجده سالگی شعر گفتن آغاز کرد و پس از آن زبان فرانسه را کامل نمود و بسال 1858روزنامۀ حدیقهالاخبار را بدو زبان عربی و فرانسه انتشار داد و بعد متولی ادارۀ مطبوعات در ولایت سوریه شد و در دمشق با این شغل گذران کرد و در سال 1907 درگذشت، او از مردان بزرگ و محبوب زمان بود، تا آخرین روزهای حیات شعر گفت، او راست: 1- خرابات سوریه که در آن از عادات و آثار قدیمۀ سوریه بحث می کند، 2- زهرهالربی فی شعر الصبا که در سال 1857 در بیروت بچاپ رسید، 3- العصر الجدید، این اثر با قصیده ای که به عبدالعزیزخان تقدیم داشته شروع میشود و در بیروت بچاپ رسیده است، و چند کتاب دیگر، (از معجم المطبوعات)
دهی است از دهستان پاریز بخش مرکزی شهرستان سیرجان، واقع در شمال خاوری سعیدآباد سر راه مالرو عباس آباد به گوئین، این ده کوهستانی با هوای سرد و 200 تن سکنه است، آب آن از قنات و محصول آن غلات و حبوبات، شغل اهالی زراعت، راه مالرو است، (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 8) دهی است از دهستان القوزات بخش حومه شهرستان بیرجند، واقع در شمال باختری بیرجند و در دامنۀ کوه، هوای آن گرم و آب آن از قنات و محصول آن غلات و شغل اهالی زراعت و راه مالرو است، (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 9)
دهی است از دهستان پاریز بخش مرکزی شهرستان سیرجان، واقع در شمال خاوری سعیدآباد سر راه مالرو عباس آباد به گوئین، این ده کوهستانی با هوای سرد و 200 تن سکنه است، آب آن از قنات و محصول آن غلات و حبوبات، شغل اهالی زراعت، راه مالرو است، (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 8) دهی است از دهستان القوزات بخش حومه شهرستان بیرجند، واقع در شمال باختری بیرجند و در دامنۀ کوه، هوای آن گرم و آب آن از قنات و محصول آن غلات و شغل اهالی زراعت و راه مالرو است، (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 9)
از آدمی زادگان شهر هرات است اما از آدمی گری اثری در او نیست و بسبب بدمزاجیهای خود در شهر نتوانست بود، به عراق رفت و از آنجا عزیمت مکه و مدینه و بیت المقدس کرد و در آن ممالک پیاده بزیارت اکثر انبیاء و مشایخ رسید بلکه دو بار بدین دولت و سعادت مشرف و سرافراز گردید، اما بواسطۀ بی دولتی که در ذات او بود چون بازآمد از اول بدبختی و بدفعلی بیشتر می نمود. القصه از مداحی او زبان قاصر و عقل عاجز است. با وجود همه طرفگیها شعر نیز می گوید ودر این فن کسی را پسند نمی کند. این مطلع از اوست: آوازۀ رخ گل تا باز برنیامد در بوستان ز بلبل آواز برنیامد. (مجالس النفائس ص 63)
از آدمی زادگان شهر هرات است اما از آدمی گری اثری در او نیست و بسبب بدمزاجیهای خود در شهر نتوانست بود، به عراق رفت و از آنجا عزیمت مکه و مدینه و بیت المقدس کرد و در آن ممالک پیاده بزیارت اکثر انبیاء و مشایخ رسید بلکه دو بار بدین دولت و سعادت مشرف و سرافراز گردید، اما بواسطۀ بی دولتی که در ذات او بود چون بازآمد از اول بدبختی و بدفعلی بیشتر می نمود. القصه از مداحی او زبان قاصر و عقل عاجز است. با وجود همه طرفگیها شعر نیز می گوید ودر این فن کسی را پسند نمی کند. این مطلع از اوست: آوازۀ رخ گل تا باز برنیامد در بوستان ز بلبل آواز برنیامد. (مجالس النفائس ص 63)
نام قلعتی بوده است درنزدیکی شام. حمدالله مستوفی آرد: سلطان جلال الدین از آذربایجان بگرجستان رفت و مسخر کرد. آنجا شنید که براق در کرمان مخالفت میکند. در هفده روز از تفلیس بکرمان آمد براق حاجب بخدمت پیش او رفت. سلطان جلال الدین براق حاجب را بکشت، ملک اشرف بشام بفرستاد و ملکه خاتون را از قلعۀ خرمی ببرد و با او خلوت کرد و گرجیان از مطاوعت بیرون رفتند. (تاریخ گزیده چ 1 ص 501)
نام قلعتی بوده است درنزدیکی شام. حمدالله مستوفی آرد: سلطان جلال الدین از آذربایجان بگرجستان رفت و مسخر کرد. آنجا شنید که براق در کرمان مخالفت میکند. در هفده روز از تفلیس بکرمان آمد براق حاجب بخدمت پیش او رفت. سلطان جلال الدین براق حاجب را بکشت، ملک اشرف بشام بفرستاد و ملکه خاتون را از قلعۀ خرمی ببرد و با او خلوت کرد و گرجیان از مطاوعت بیرون رفتند. (تاریخ گزیده چ 1 ص 501)
شادمانی. شعف. سرور. خوشحالی. (ناظم الاطباء). نشاط. (حبیش تفلیسی). تازگی. (آنندراج). شادی. سرور. انبساط. فرح. شادمانی. (یادداشت بخط مؤلف) : جهاندار دانندۀ خوب و زشت مرا گر سپردی سراسر بهشت نبودی مرا دل بدین خرمی که روی تو دیدم بتوران زمی. فردوسی. ز کشواد و گیوت که داد آگهی که با خرمی بادی و فربهی. فردوسی. چو با راستی باشی و مردمی نبینی جز از خوبی و خرمی. فردوسی. بدان قبه در تخت زرین نهاد بر آن خرمی تخت بنشست شاد. فردوسی. یارتو خیر و خرمی چون پارسای فاطمی جفت تو جود و مردمی چون جفت خاتم ماریه. منوچهری. نوروز روز خرمی بی عدد بود. منوچهری. و چنان شده بود که دیگر آن چنان ندیدم و آن شب بخرمی بپایان آمد. (تاریخ بیهقی). از آن مرد بندگان او راحت خواهد بود و ایمنی و درزندگانی از شادی و خرمی. (تاریخ بیهقی). اگر سالیان از هزاران فزون در او خرمی ها کنی گونه گون. اسدی. بباغی دو درماند ار بنگری کز این در درآیی وز آن بگذری. اسدی. زن ارچند باچیز و باآبروی نگیرد دلش خرمی جزبشوی. اسدی. شادی از لشکر شما برآمد و زنگیان از بالای قلعه نگاه می کردند آن آشوب و خرمی بدیدند. (اسکندرنامه نسخۀ سعید نفیسی). عالم همه چو خوازه ز شادی و خرمی من مانده همچو مردۀ تنها بگور تنگ. عمعق. خرمی چون باشد اندر کوی دین کز بهر ملک خون روان کردند از حلق حسین در کربلا. سنائی. خرامیدنش باد بر خرمی که ماهی چو شاهی است خرم خرام. سوزنی. عنقای مغرب است در این دورخرمی خاص ازبرای محنت و رنج است آدمی. ابوالفرج سگزی. بمان بدولت جاوید تا بحرمت تو زمانه زی حرم خرمی دهد بارم. خاقانی. مردمی از نهاد کس مطلب خرمی ازمزاج دهر مجوی. خاقانی. غم تخم خرمی است که در یک دل افکنم دردیست جنس می که بیک دن درآورم. خاقانی. مرا بزادن دختر چه خرمی زاید که کاش مادر من هم نزادی از مادر. خاقانی. خرمی کآن فلک دهد غم دان دل که با غم بساخت خرم دان. خاقانی. شاد دلم زآنکه دل من غمی است کآمدن غم سبب خرمی است. نظامی. پشت دوتای فلک راست شد از خرمی تا چو تو فرزند زاد مادر ایام را. سعدی (گلستان). بروزه نیست مرا غیر غصۀ جامه مگر بعید کنم دل ز خرمی مسدود. نظام قاری. ز خرمی که درآمد بسایۀ فرجی قبا کله نه عجب گر برآسمان انداخت. نظام قاری. چون گل اندازم کلاه خرمی گر از قبول باشدم تشریف از صدر صنادید زمن. نظام قاری. ، سیرابی. (آنندراج). سبزی. طراوت. شادابی. نزهت. طری. (یادداشت بخط مؤلف) : بدین خرمی جهان بدین تازگی بهار بدین روشنی شراب بدین نیکویی نگار. فرخی. بدین خرمی و خوشی روزگار بدین خوبی و فرخی شهریار. فرخی. اوقات عیش و لهو تو ای شاه کامگار از خرمی چو وقت گل نوبهار باد. مسعودسعد. بدان سبب این ماه را دی خوانند که درشت بود و زمین از خرمیها دور مانده بود. (نوروزنامه). کاری از روشنی چو آب خزان یاری از خرمی چو باد بهار. خاقانی. گل با همه خرمی که دارد از بعد گیا رسد ببستان. خاقانی. ، مستی، نشاءه شراب. سکر. (یادداشت بخط مؤلف) : مخور باده چندان کت آرد گزند مشو مست ازاو خرمی کن بسند. اسدی. گفتم این در خرمی همی گوید نباید که در هشیاری پشیمان شود. (تاریخ برامکه). بمجلس شراب بنشستند و در میان نشاط و خرمی برمک از سلمان پرسید... (تاریخ برامکه) ، انس. (یادداشت بخط مؤلف)
شادمانی. شعف. سرور. خوشحالی. (ناظم الاطباء). نشاط. (حبیش تفلیسی). تازگی. (آنندراج). شادی. سرور. انبساط. فرح. شادمانی. (یادداشت بخط مؤلف) : جهاندار دانندۀ خوب و زشت مرا گر سپردی سراسر بهشت نبودی مرا دل بدین خرمی که روی تو دیدم بتوران زمی. فردوسی. ز کشواد و گیوت که داد آگهی که با خرمی بادی و فربهی. فردوسی. چو با راستی باشی و مردمی نبینی جز از خوبی و خرمی. فردوسی. بدان قبه در تخت زرین نهاد بر آن خرمی تخت بنشست شاد. فردوسی. یارتو خیر و خرمی چون پارسای فاطمی جفت تو جود و مردمی چون جفت خاتم ماریه. منوچهری. نوروز روز خرمی ِ بی عدد بود. منوچهری. و چنان شده بود که دیگر آن چنان ندیدم و آن شب بخرمی بپایان آمد. (تاریخ بیهقی). از آن مرد بندگان او راحت خواهد بود و ایمنی و درزندگانی از شادی و خرمی. (تاریخ بیهقی). اگر سالیان از هزاران فزون در او خرمی ها کنی گونه گون. اسدی. بباغی دو درماند ار بنگری کز این در درآیی وز آن بگذری. اسدی. زن ارچند باچیز و باآبروی نگیرد دلش خرمی جزبشوی. اسدی. شادی از لشکر شما برآمد و زنگیان از بالای قلعه نگاه می کردند آن آشوب و خرمی بدیدند. (اسکندرنامه نسخۀ سعید نفیسی). عالم همه چو خوازه ز شادی و خرمی من مانده همچو مردۀ تنها بگور تنگ. عمعق. خرمی چون باشد اندر کوی دین کز بهر ملک خون روان کردند از حلق حسین در کربلا. سنائی. خرامیدنش باد بر خرمی که ماهی چو شاهی است خرم خرام. سوزنی. عنقای مغرب است در این دورخرمی خاص ازبرای محنت و رنج است آدمی. ابوالفرج سگزی. بمان بدولت جاوید تا بحرمت تو زمانه زی حرم خرمی دهد بارم. خاقانی. مردمی از نهاد کس مطلب خرمی ازمزاج دهر مجوی. خاقانی. غم تخم خرمی است که در یک دل افکنم دردیست جنس می که بیک دن درآورم. خاقانی. مرا بزادن دختر چه خرمی زاید که کاش مادر من هم نزادی از مادر. خاقانی. خرمی کآن فلک دهد غم دان دل که با غم بساخت خرم دان. خاقانی. شاد دلم زآنکه دل من غمی است کآمدن غم سبب خرمی است. نظامی. پشت دوتای فلک راست شد از خرمی تا چو تو فرزند زاد مادر ایام را. سعدی (گلستان). بروزه نیست مرا غیر غصۀ جامه مگر بعید کنم دل ز خرمی مسدود. نظام قاری. ز خرمی که درآمد بسایۀ فرجی قبا کله نه عجب گر برآسمان انداخت. نظام قاری. چون گل اندازم کلاه خرمی گر از قبول باشدم تشریف از صدر صنادید زمن. نظام قاری. ، سیرابی. (آنندراج). سبزی. طراوت. شادابی. نزهت. طری. (یادداشت بخط مؤلف) : بدین خرمی جهان بدین تازگی بهار بدین روشنی شراب بدین نیکویی نگار. فرخی. بدین خرمی و خوشی روزگار بدین خوبی و فرخی شهریار. فرخی. اوقات عیش و لهو تو ای شاه کامگار از خرمی چو وقت گل نوبهار باد. مسعودسعد. بدان سبب این ماه را دی خوانند که درشت بود و زمین از خرمیها دور مانده بود. (نوروزنامه). کاری از روشنی چو آب خزان یاری از خرمی چو باد بهار. خاقانی. گل با همه خرمی که دارد از بعد گیا رسد ببستان. خاقانی. ، مستی، نشاءه شراب. سکر. (یادداشت بخط مؤلف) : مخور باده چندان کت آرد گزند مشو مست ازاو خرمی کن بسند. اسدی. گفتم این در خرمی همی گوید نباید که در هشیاری پشیمان شود. (تاریخ برامکه). بمجلس شراب بنشستند و در میان نشاط و خرمی برمک از سلمان پرسید... (تاریخ برامکه) ، انس. (یادداشت بخط مؤلف)
منسوب بفرقۀ خرمدینیه که محرمات را مباح کرده اند و مانند مزدکیه هستند. (از انساب سمعانی). منسوب بمذهب خرم دین که مذهب بابک باشد. (ناظم الاطباء) : چون معتصم بطرطوس شد لشکر بر او بیعت کردند و عباس پسر مأمون او را بیعت کرده و ببغداد آمد به اول ماه رمضان این سال و خیر آمدش که مردمان همدان و اصفهان اندر دین خرمی شدند و مذهب بابک گرفتند. (ترجمه طبری بلعمی)
منسوب بفرقۀ خرمدینیه که محرمات را مباح کرده اند و مانند مزدکیه هستند. (از انساب سمعانی). منسوب بمذهب خرم دین که مذهب بابک باشد. (ناظم الاطباء) : چون معتصم بطرطوس شد لشکر بر او بیعت کردند و عباس پسر مأمون او را بیعت کرده و ببغداد آمد به اول ماه رمضان این سال و خیر آمدش که مردمان همدان و اصفهان اندر دین خرمی شدند و مذهب بابک گرفتند. (ترجمه طبری بلعمی)
دهی است از بخش قشم شهرستان بندرعباس واقع در 134 هزارگزی باختر قشم، سر راه مالرو قشم به باسعیدو، جلگه و گرمسیر و مالاریایی و سکنۀ آن 199 تن است، آب آن از چاه است، محصول آن غلات و شغل اهالی صید ماهی و راه آن مالرو است، (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 8)
دهی است از بخش قشم شهرستان بندرعباس واقع در 134 هزارگزی باختر قشم، سر راه مالرو قشم به باسعیدو، جلگه و گرمسیر و مالاریایی و سکنۀ آن 199 تن است، آب آن از چاه است، محصول آن غلات و شغل اهالی صید ماهی و راه آن مالرو است، (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 8)
دهی است از دهستان طبس مسینای بخش درمیان شهرستان بیرجند، واقع بر سر راه شوسۀ عمومی بیرجند به درح. این دهکده در جلگه قرار دارد با آب و هوای گرمسیری و 125 تن سکنه. آب آن از قنات و محصول آن غلات و شغل اهالی زراعت و مالداری. راه اتومبیل رو است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 9)
دهی است از دهستان طبس مسینای بخش درمیان شهرستان بیرجند، واقع بر سر راه شوسۀ عمومی بیرجند به درح. این دهکده در جلگه قرار دارد با آب و هوای گرمسیری و 125 تن سکنه. آب آن از قنات و محصول آن غلات و شغل اهالی زراعت و مالداری. راه اتومبیل رو است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 9)
دهی است از دهستان حومه بخش مهریز شهرستان یزد، واقع در جنوب باختری مهریز و 12هزارگزی باختر راه یزد به انار. این ده در جلگه قرار دارد با هوای معتدل و 2062 تن سکنه. آب آن از قنات و محصول آن غلات و شغل اهالی زراعت و از صنایع دستی کرباس بافی است. بدانجا یک باب دبستان وجود دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 10)
دهی است از دهستان حومه بخش مهریز شهرستان یزد، واقع در جنوب باختری مهریز و 12هزارگزی باختر راه یزد به انار. این ده در جلگه قرار دارد با هوای معتدل و 2062 تن سکنه. آب آن از قنات و محصول آن غلات و شغل اهالی زراعت و از صنایع دستی کرباس بافی است. بدانجا یک باب دبستان وجود دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 10)
غذاهای آبدار. شوربا. (ناظم الاطباء). مرقه. (السامی فی الاسامی). شورباج. آبگوشت. (یادداشت بخط مؤلف) : هر دوان عاشقان بی مزه اند غاب گشته، چو... خوردی. ابوالعباس. نان سیاه و خوردی بی چربو وآنگاه مه بمه بود این هر دو. کسائی. گندپیر خوردی بریخت گفت مرا نان خشک آرزوست. (از ترجمان البلاغۀ رادویانی). پیر زالی گفت کش خوردی بریخت خود مرا نان تهی بود آرزو. ناصرخسرو. ای بدل کرده دین بنامردی چند از این نان و چند از این خوردی ؟ سنائی. اما گوشت نمک سو (بدون دال) گرمی و خشکی بیش دارد و گوشت او مردم را بهتر که خوردی اوی. (الابنیه عن حقایق الادویه). مور با سیلمان گفت مرا آرزو می باشد که تراو لشکر جمله مهمان کنم سلیمان گفت بسم اﷲ مور گفت بکنار دریا آی سلیمان با همه لشکر کنار دریا رفت و بایستاد مور شتابان می آمد و پای یک ملخ می آورد و در دریا افکند گفت یا نبی اﷲ گوشت اندک اما خوردی بسیار است. (اسکندرنامه نسخۀ سعید نفیسی). چون بر او ریخت قطره ای خوردی گفت هیهات خون خود خوردی. سنائی. الاغتراف، خوردی به کفچلیز برداشتن. الغرف، خوردی به کفچلیز برآوردن. التمه و التماهه، بگردیدن خوردی یعنی تباه شدن. (مجمل اللغه). الاغتراف، آب بدست و خوردی به کفچلیز برداشتن. القدح... خوردی به کفچلیز برکشیدن. (تاج المصادر بیهقی). بشرط آنکه اگر سگ شوی مرا نگزی لعاب درنچکانی بکاسۀ خوردی. سوزنی. در دیگ دماغ زآتش حس خوردی پزم از پی مجالس. خاقانی. سر و زر فدا کردند تا دیگ مسلمانی بپختند و خوردی خوشگوار اسلام بکاسۀ سر بخورد ما دادند. (راحه الصدور راوندی)، خوردنی. هر چیز قابل خوردن باشد. (ناظم الاطباء)، {{حاصل مصدر}} کوچکی. صغر. (ناظم الاطباء). بچگی. خردی. رجوع به خردی شود: یحیی از خوردی تا بزرگی همه می گریست. (قصص الانبیاء ص 202). صغران، صغاره، صغر، خوردی. (منتهی الارب)
غذاهای آبدار. شوربا. (ناظم الاطباء). مرقه. (السامی فی الاسامی). شورباج. آبگوشت. (یادداشت بخط مؤلف) : هر دوان عاشقان بی مزه اند غاب گشته، چو... خوردی. ابوالعباس. نان سیاه و خوردی بی چربو وآنگاه مه بمه بود این هر دو. کسائی. گندپیر خوردی بریخت گفت مرا نان خشک آرزوست. (از ترجمان البلاغۀ رادویانی). پیر زالی گفت کش خوردی بریخت خود مرا نان تهی بود آرزو. ناصرخسرو. ای بدل کرده دین بنامردی چند از این نان و چند از این خوردی ؟ سنائی. اما گوشت نمک سو (بدون دال) گرمی و خشکی بیش دارد و گوشت او مردم را بهتر که خوردی اوی. (الابنیه عن حقایق الادویه). مور با سیلمان گفت مرا آرزو می باشد که تراو لشکر جمله مهمان کنم سلیمان گفت بسم اﷲ مور گفت بکنار دریا آی سلیمان با همه لشکر کنار دریا رفت و بایستاد مور شتابان می آمد و پای یک ملخ می آورد و در دریا افکند گفت یا نبی اﷲ گوشت اندک اما خوردی بسیار است. (اسکندرنامه نسخۀ سعید نفیسی). چون بر او ریخت قطره ای خوردی گفت هیهات خون خود خوردی. سنائی. الاغتراف، خوردی به کفچلیز برداشتن. الغرف، خوردی به کفچلیز برآوردن. التمه و التماهه، بگردیدن خوردی یعنی تباه شدن. (مجمل اللغه). الاغتراف، آب بدست و خوردی به کفچلیز برداشتن. القدح... خوردی به کفچلیز برکشیدن. (تاج المصادر بیهقی). بشرط آنکه اگر سگ شوی مرا نگزی لعاب درنچکانی بکاسۀ خوردی. سوزنی. در دیگ دماغ زآتش حس خوردی پزم از پی مجالس. خاقانی. سر و زر فدا کردند تا دیگ مسلمانی بپختند و خوردی خوشگوار اسلام بکاسۀ سر بخورد ما دادند. (راحه الصدور راوندی)، خوردنی. هر چیز قابل خوردن باشد. (ناظم الاطباء)، {{حاصِل مَصدَر}} کوچکی. صِغَر. (ناظم الاطباء). بچگی. خردی. رجوع به خردی شود: یحیی از خوردی تا بزرگی همه می گریست. (قصص الانبیاء ص 202). صغران، صغاره، صِغَر، خوردی. (منتهی الارب)