جدول جو
جدول جو

معنی خوبییتن - جستجوی لغت در جدول جو

خوبییتن
خواب آلود شدن
فرهنگ گویش مازندرانی

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از خویشتن
تصویر خویشتن
خویش، خود شخص، نفس، شخصیت، ذات
فرهنگ فارسی عمید
(فَ دَ)
عرق کردن، فراهم آورده شدن، زیستن. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(خُ)
قصبه ای است از دهستان ایجرود بخش مرکزی شهرستان زنجان واقع در 60 هزارگزی جنوب باختری زنجان. این ناحیه کوهستانی و سردسیر و با آب و هوای خوش است. آب مشروبی آن از چشمه و زه آب رود خانه محلی و قنات و محصول عمده آن انواع میوه که انگور آن بخوبی معروف است. این قصبه از قراء بسیار قدیمی کشور و در گذشته اهمیت بیشتری داشته و مرکز دهستان ایجرود بوده است. جمعیت قصبه فعلاً در حدود سه هزار نفر است. و اکثر مردان آن در طهران به کسب مشغول وقسمت عمده نانوا می باشند و عده زیادی از آنها نیز در طهران سکونت اختیار کرده اند مذهب ساکنان شیعۀ اثناعشری و اکثر سادات و قسمت عمده باسوادند و علمای مشهوری از این قصبه برخاسته اند. ساکنان این قصبه زبان مادری خود را که فرس قدیم است قرنها حفظ کرده اند و قصبه بوسیله تلفن با زنجان مربوط است در تابستان و فصل خشکی از زنجان و از طریق زرین آباد و سعیدآباد می توان به آنجا اتومبیل برد. این قصبه یک دبستان و 25 مغازه دارد و چندین مزرعۀ کوچک اطراف قصبه جزء آن است. در آنجا غار و آثار بناهای معتبر و قلعۀ خرابه وبرجی دیده میشود. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 2)
لغت نامه دهخدا
(خوی / خی تَ)
خود. خویش. شخص. شخص او. (ناظم الاطباء). ذات خود:
نزد تو آماده بد و آراسته
منگ او را خویشتن پیراسته.
رودکی.
مکن خویشتن از ره راست گم.
رودکی.
بیاموز تا بد نیایدت روز
چو پروانه مر خویشتن را مسوز.
ابوشکور بلخی.
گر کس بودی که زی توام بفکندی
خویشتن اندر نهادمی بفلاخن.
بوشکور (از فرهنگ اسدی نخجوانی).
آنکس که بر امیر در مرگ باز کرد
بر خویشتن نگر نتواند فراز کرد.
ابوشکور بلخی.
که یارد داشت با او خویشتن راست
نباید بود مردم را هزاکا.
دقیقی.
آن سگ ملعون برفت این سند را از خویشتن
تخم را مانند باشنگ ایدرش بر جای ماند.
منجیک.
ای سند چو استرچه نشینی تو بر استر
چون خویشتنی را نکند مرد مسخر.
منجیک.
ای آنکه ترا پیشه پرستیدن مخلوق
چون خویشتنی را چه بری بیش پرسته.
کسائی.
یکی را همی برد با خویشتن
ورا راهبر بود از انجمن.
فردوسی.
بجان و تن خویشتن دار گوش
نگهدار ازین شیرمردان تو هوش.
فردوسی.
که تا برگرایم یکی خویشتن
نمایم بدین شاه نیروی تن.
فردوسی.
آبی مگر چو من ز غم عشق زرد گشت
وز شاخ همچو چوک بیاویخت خویشتن.
بهرامی.
بندیان داشت بی پناه و زوار
برد با خویشتن بجمله براه.
عنصری.
سوی رز باید رفتن بصبوح
خویشتن کردن مستان و خراب.
منوچهری.
چوک ز شاخ درخت خویشتن آویخته
ماغ سیه بر دو بال غالیه آمیخته.
منوچهری.
گر نیی کوکب چرا پیدا نگردی جز بشب
ور نیی عاشق چرا گریی همی بر خویشتن.
منوچهری.
خویشتن سوزیم هر دو بر مراد دوستان
دوستان در راحتند از ما و ما اندر حزن.
منوچهری.
امیر او را بخویشتن خواند و در آغوش گرفت. (تاریخ بیهقی). از خویشتن نامه ای نویس و مصرح بازنمای که از برای وزارت... خوانده شده است. (تاریخ بیهقی).
خویشتن را چون فریبی چون نپرهیزی ز بد
چون نهی چون خود کنی عصیان بهانه بر قضا.
ناصرخسرو.
من می خواهم که در این فرصت خویشتن را بر شیر عرضه کنم. (کلیله و دمنه). هر که یاقوت بخویشتن دارد گرانبار نگردد. (کلیله و دمنه). و هر کار که مانند آن بر خویشتن نپسندد در حق دیگران روا ندارد. (کلیله و دمنه). هر که نفسی شریف دارد خویشتن از محل وضیع بمنزلتی رفیع می رساند. (کلیله و دمنه).
نسبت از خویشتن کنم چو گهر
نه چو خاکسترم کز آتش زاد.
؟ (از کلیله و دمنه).
صد هزاران دیده بایستی دل ریش مرا
تا به هر یک خویشتن بر خویشتن بگریستی.
خاقانی.
با خویشتن بساز وز کس مردمی مجوی
کان کو فرشته بود کنون اهرمن وش است.
خاقانی.
خویشتن همجنس خاقانی شمارند از سخن.
خاقانی.
و بعد از آن بخویشتن نیزبرفت.
؟ (جهانگشای جوینی).
چون یقینت نیست آن باد حسن
تو چرا بر باد دادی خویشتن.
مولوی.
تو چه ارمغانی آری که بدوستان فرستی
چه از آن به ارمغانی که تو خویشتن بیایی.
سعدی.
همه از دست غیر می نالند
سعدی از دست خویشتن فریاد.
سعدی.
که نادان کند حیف بر خویشتن.
سعدی (بوستان).
بدام زلف تو دل مبتلای خویشتن است
بکش بغمزه که اینش سزای خویشتن است.
حافظ.
مروب خانه ارباب بیمروت دهر
که گنج عافیتت در سرای خویشتن است.
حافظ.
بجانت ای بت شیرین دهن که همچون شمع
شبان تیره مرادم فنای خویشتن است.
حافظ.
در مقامی که بیاد لب اومی نوشند
سفله آنست که باشد خبر از خویشتنش.
حافظ.
خوش بجای خویشتن بود این نشست خسروی
تا نشیند هر کسی اکنون بجای خویشتن.
حافظ.
چون ببینم ترا ز بیم حسود
خویشتن را کلیک سازم زود.
مظفری.
- از خویشتن بردن، از خود بردن. بیهوش کردن. از خود بیخود ساختن:
ترنگ کمانهای بازوشکن
بسی خلق را برده از خویشتن.
نظامی.
- از خویشتن پر، مغرور. متکبر. خودپسند:
مریز ای حکیم آستینهای در
چو می بینی از خویشتن خواجه پر.
سعدی.
- از خویشتن بی خبر، از خود بی اطلاع. غیرواقف به حقیقت:
بسی چون تو گردیدم اندر سفر
بتان دیدم از خویشتن بیخبر.
سعدی.
- از خویشتن خبر داشتن، از خود باخبر بودن:
که گفت من خبری دارم از حقیقت عشق
دروغ گفت گر از خویشتن خبر دارد.
سعدی.
حریف دوست گر از خویشتن خبر دارد
شراب صرف محبت نخورده است تمام.
سعدی.
- از خویشتن ستاندن، بیخبر ساختن. بیخود کردن. مست ومدهوش کردن.
- با خویشتن آمدن، بخود آمدن:
چون با خویشتن آمدم بر بالاتر شدم. (مجمل التواریخ والقصص).
- بخویشتن رفتن، در خود فرورفتن. کنایه از مغرور شدن و بخود غره گشتن:
هر که بخویشتن رود ره نبرد بسوی او
بینش ما نیاورد طاقت حسن روی او.
سعدی.
- بی خویشتن، بی خود:
عقل بیخویشتن از عشق تو دیدن تا چند
خویشتن بیدل و دل بیسر و سامان دیدن.
سعدی.
گرخسته دلی نعره زند بر سر کوئی
عیبش نتوان گفت که بی خویشتن است آن.
سعدی.
دل بیخویشتن و خاطر شورانگیزش
همچنان یاد کن و تن بحضر باز آمد.
سعدی.
عاشق آنست که بیخویشتن از ذوق سماع
پیش شمشیر بلا رقص کنان می آید.
سعدی.
- بیخویشتنی، بیخودی. مدهوشی:
مست بیخویشتن از خمر ظلومست و جهول
مستی از عشق نکو باشد و بی خویشتنی.
سعدی.
- خویشتن را نگاه داشتن، خود را بر کنار داشتن. (لغت ابوالفضل بیهقی).
- ، عفاف ورزیدن
لغت نامه دهخدا
تصویری از خویشتن
تصویر خویشتن
شخصیت ذات: (خویشتن خویش را دژم نتوان کرد)، ضمیر مشترک برای اول شخص و دوم شخص و سوم شخص مفرد و جمع خویش: (در دفتر خویشتن نوشت) (در کارنامه خویشتن دیدند)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از خویشتن
تصویر خویشتن
((تَ))
شخصیت، ذات، ضمیر مشترک برای اول، دوم و سوم شخص مفرد و جمع
فرهنگ فارسی معین
خود، خویش
متضاد: غیر
فرهنگ واژه مترادف متضاد
بیتن
فرهنگ گویش مازندرانی
چهره پوشاندن زنان، در حجاب شدن
فرهنگ گویش مازندرانی
تب داشتن، تب کردن
فرهنگ گویش مازندرانی
رشته های نخ تابانده شده، نام مرتعی در اندارکل شیرگاه سوادکوه.، کژ شده، تب گرفته
فرهنگ گویش مازندرانی
ماه گرفتگی
فرهنگ گویش مازندرانی
خواب به چشم آمدن، خواب آلود شدن
فرهنگ گویش مازندرانی
زیر گرفتن، سواره از روی چیزی گذشتن
فرهنگ گویش مازندرانی
عملی برای رفع پیچش شکمدر این شیوه ی درمان بیمار دراز کشیده
فرهنگ گویش مازندرانی
شتاب گرفتن
فرهنگ گویش مازندرانی
غلتیدن در سراشیبی، چهره پوشاندن، به سرعت آمد و شد کردن
فرهنگ گویش مازندرانی
غلتیده شدن
فرهنگ گویش مازندرانی
خون گرفتن، حجامت کردن
فرهنگ گویش مازندرانی
از کسی خط مشی گرفتن
فرهنگ گویش مازندرانی
پی ریزی کردن، بنیان نهادن
فرهنگ گویش مازندرانی
سوهان زدن، تیز کردن
فرهنگ گویش مازندرانی
دویدن
فرهنگ گویش مازندرانی
خواب دیدن، محتلم شدن، انزال در خواب
فرهنگ گویش مازندرانی