جدول جو
جدول جو

معنی خواهرگیر - جستجوی لغت در جدول جو

خواهرگیر
(خوا / خا هََ)
خواهرخوانده. (ناظم الاطباء) (آنندراج) :
از دگر سو چون خلیل اللّه دروگرزاده ام
بود خواهرگیر عیسی مادر ترسای من.
خاقانی (از آنندراج)
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از خواهشگر
تصویر خواهشگر
خواهش کننده، شفاعت کننده، شفیع
فرهنگ فارسی عمید
(خوا / خا جَ / جِ)
دهی است از دهستان لیراوی شهرستان بوشهر، این ده در جلگه قرار دارد با هوای گرم و 300 تن سکنه. آب آن از چاه و محصول آن غلات دیمی و شغل اهالی زراعت و راه مالرو است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 7)
لغت نامه دهخدا
(خوا / خا هَِ گَ)
شفاعت. ذرع. توسط. (ناظم الاطباء) (یادداشت بخط مؤلف) :
که خواهشگری کن بنزیک شاه
ز کردار ما تا ببخشد گناه.
فردوسی.
دلیران ایران بماتم شدند
پر از غم بدرگاه رستم شدند.
فردوسی.
بپوزش که این ایزدی کار بود
که را بودآهنگ جنگ فرود
تو خواهشگری کن بنزدیک شاه
مگر سر بپیچدز کین سپاه.
فردوسی.
تو خواهشگری کن مرا زو بخواه
همه راستی جوی و بنمای راه.
فردوسی.
چو چاره نبد شهری و لشکری
گرفتند زنهار و خواهشگری.
اسدی.
زمین را ببوسم بخواهشگری
مگر دور گردد شه از داوری.
نظامی.
شه شهر با شهرگان دیار
بخواهشگری شد بر شهریار.
نظامی.
، تمنی. التماس. تقاضا. درخواست از نهایت عجز و لابه:
من آیم به پیشت بخواهشگری
نمایم فراوان ترا کهتری.
فردوسی.
همی گشت گردش بروز و بشب
بخواهشگری تیز بگشاده لب.
فردوسی.
به پیش نیا شد بخواهشگری
وز او خواست دستوری و یاوری.
فردوسی.
بخواهشگری زو درآویخت پیر
کز ایدر مرو امشب آرام گیر.
اسدی.
پلنگ از نهیب سنانت بخواهد
بخواهشگری بال و پر از کبوتر.
ازرقی.
خواهشگریی بدست بوسی
میکرد زبهر آن عروسی.
نظامی.
چو دارا شنید این دم دلنواز
بخواهشگری دیده را کرد باز.
نظامی.
، دعا. (یادداشت بخط مؤلف) :
بخواهشگری تیز بشتافتم
کنون آنچه جستم همه یافتم.
فردوسی
لغت نامه دهخدا
(خوا / خا هََ رْ)
مثل خواهر. مانند خواهر. شبیه خواهر
لغت نامه دهخدا
آواره گیر، آمارگیر، آماره گیر، محاسب
لغت نامه دهخدا
(خوا / خا رَ / رِ)
عمل خوردن. (یادداشت بخط مؤلف).
- غم خوارگی،غم خوردن:
بغم خوارگی جز سرانگشت من
نخارد کس اندر جهان پشت من.
- ملخ خوارگی، آفتی که بر اثر ملخ و هجوم آن برای کشت پیدا میشود. ملخ زدگی.
- نمک خوارگی، کنایه از حق کسی را نگاه داشتن
لغت نامه دهخدا
تصویری از خواهشگری
تصویر خواهشگری
خواهش درخواست، شفاعت میانجیگری
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از خواهشگر
تصویر خواهشگر
شفاعت کننده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از خواهشگری
تصویر خواهشگری
((~. گَ))
شفاعت
فرهنگ فارسی معین
تصویری از خواهشگر
تصویر خواهشگر
((~. گَ))
شفیع، شفاعت کننده
فرهنگ فارسی معین
تصویری از خواهشگری
تصویر خواهشگری
شفاعت
فرهنگ واژه فارسی سره
شفاعت، میانجیگری، وساطت
فرهنگ واژه مترادف متضاد
صفت پایمرد، شفیع، میانجی، واسطه، شفاعت کننده
فرهنگ واژه مترادف متضاد
آشپز، پزنده، خوان سالار، خورشگر، خوراک پز، سفره چی، طباخ
فرهنگ واژه مترادف متضاد