جدول جو
جدول جو

معنی خواشت - جستجوی لغت در جدول جو

خواشت
(خُ)
دهی است از دهستان ژاوه رود بخش رزاب شهرستان سنندج، دارای 250 تن سکنه. آب آن از رودخانه و چشمه و محصول آن غلات و لبنیات و مختصر برنج. شغل اهالی زراعت و گله داری و زغال فروشی. راه مالرو است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 5)
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از خواست
تصویر خواست
خواهش، اراده، میل، گدایی
فرهنگ فارسی عمید
(خَ شَ)
منسوب به خواشت که قریه ای است از قراء بلخ. (از انساب سمعانی)
لغت نامه دهخدا
(خُ)
نام قصبه ای است بسیستان که در دویست ودوهزارگزی زاهدان و یکصد و هفتاد و سه هزار و هفتصد گزی داورپناه و یکصد و شصت و دو هزار گزی ایرانشهر واقع است. رجوع به کلمه خاش در این لغتنامه و ص 28، 29، 82، 85، 104، 172، 179، 281، 303، 339، 359 تاریخ سیستان شود: شهرکیست (بناحیت کرمان) میان سند و میان کرمان اندر بیابان نهاده. (حدود العالم). شهری است از حدود خراسان و او را آبها روان است و کاریزها و جایی بانعمت است. (حدود العالم)
لغت نامه دهخدا
(خوا / خا)
مادرشوهر به اصطلاح مردم گناباد، مادرزن در اصطلاح مردم گناباد
لغت نامه دهخدا
(تَ عَ بُ)
فرودآمدن باز از هوا برشکار تا بگیرد آن را. خوت. منه: خاتت العقاب، کم و اندک گردانیدن مرد مال خود را. خوت. منه: خات الرجل، شکستن عهد و پیمان. خوت. (از منتهی الارب) (از تاج العروس) (از لسان العرب)
لغت نامه دهخدا
(خَ)
آواز بال عقاب هنگام فرودآمدن از هوا، آواز تندر و توجبه. (منتهی الارب) (از تاج العروس) (از لسان العرب)
لغت نامه دهخدا
(خَوْ وا)
دلیر، آن که هر ساعت خورد و بسیار نخورد. (منتهی الارب) (از تاج العروس) (از لسان العرب)
لغت نامه دهخدا
ابوسعید گوید: خاشت شهرکی بوده از نواحی بلخ و آن را خوشت نیز می گفتند، ابوصالح الحکم بن المبارک الخاشتی البلخی حافظ منسوب به این ناحیه است، او از مالک و حمادبن زید حدیث روایت کرده و ثقه بوده است، وی در ری بسال 213 هجری قمری فرمان یافت، این نام را سمعانی در انساب ذکر کرده است و شاید همان ابوصالح الحکم المبارک خاستی باشد، (از معجم البلدان ج 3 ص 388)
لغت نامه دهخدا
(خُ رِ)
دهی است از دهستان حومه بخش اشنویۀ شهرستان ارومیه، واقع در جنوب باختری اشنویه. راه ارابه رو به اشنویه دارد. این دهکده در جلگه قرار دارد و سردسیر است و دارای 176 تن سکنه می باشد. آب آن از قادرچای و محصول آن غلات و توتون و شغل اهالی زراعت و گله داری و از صنایع دستی جاجیم بافی است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 7)
لغت نامه دهخدا
(خَ شِ)
جمع واژۀ خاشع. (یادداشت بخط مؤلف)
لغت نامه دهخدا
(اَخْ)
از مبارزان عهد افراسیاب تورانی. (مجمل التواریخ والقصص ص 90). رجوع به اخواسپ شود، برادر شدن. (تاج المصادر بیهقی). دوست شدن
لغت نامه دهخدا
(خَ)
نام طایفه ای از طوائف ناحیۀ سرحدی بلوچستان است که مرکب از 130 خانوارند. مردم آن از مردمان فهیم و متمایل بزراعت می باشند. زبان آنان بلوچی و مذهب آنان تسنن است. (یادداشت مؤلف)
لغت نامه دهخدا
(خوَشْ / خُشْ)
لخت. برهنه. عور. آنکه هیچ چیز در بر ندارد. (ناظم الاطباء). این لغت مصحف غوشت است. رجوع به غوشت شود
لغت نامه دهخدا
تصویری از خوات
تصویر خوات
دلیر
فرهنگ لغت هوشیار
نسج عضلانی انسان و حیوانات مختلف (خصوصا دامها و پرندگان و ماهیها که نسج عضلانی آنها مورد استفاده غذایی انسان واقع میشوند لحم. توضیح یک مقدار گوشت معمولا مجموعه ای از عضلات مختلف است. یا ترکیبات اسمی: گوشت تیزنده. گوشتی که قصابان بدون اجازه رسمی بطور قاچاق ذبح کنند و فروشند. یا گوشت دندان. لثه. یا گوش زاید جفن. تراخم. یا گوشت گاو و زعفران. در قدیم با ریشه های گوشت خشک شده گاو عطاران در زعفران غش میساختند. یا مثل گوشت قربانی. آنچه که هر جزو آنرا کسی ببرد. یا مثل گوشت گاو. کسی که زود رام و تسلیم نشود، آنکه پند نپذیرد، آنچه که دیرپزد. یا گوشت مرده. گوشت غانغرایا. یا ترکیبات فعلی: گوشت ام (اش) گوشت ام (ش) را میخورد. تحمل دیدار این کار زشت را نمی توانم (نمی تواند) کرد. یا گوشت تن کسی ریختن، لاغر شدن، یا گوشت خود را تلخ کردن، عصبانی شدن، یا گوشت روی گوشت کسی آمدن، چاق شدن وی فربه گشتن او. یا گوشت و پوست کسی از نان دیگری بودن، در خانه این یک بزرگ شدن و از قبل وی ارتزاق کردن او، قسمتی از میوه که غیر از پوست و هسته باشد آنچه درون پوست میوه و محیط بر هسته است و آنرا خورند مغز لب، پیه شحم: گوشت انار (شحم الرمان پیه انار) گوشت حنظل (شحم الحنظل)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از خورشت
تصویر خورشت
خوردن، خوردنی طعام غذا، آنچه با نان یا برنج خورند قاتق
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از خواست
تصویر خواست
اراده، خواهش
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از خواست
تصویر خواست
((خا))
خواستن
فرهنگ فارسی معین
تصویری از خورشت
تصویر خورشت
خوردن، خوردنی، طعام، آنچه با نان یا برنج خورند، خورش
فرهنگ فارسی معین
تصویری از خواست
تصویر خواست
مقصود، نیت، طلب، قصد
فرهنگ واژه فارسی سره
آرزو، آهنگ، اراده، خواهش، تقاضا، رغبت، طلب، عزم، قصد، مشیت، میل
فرهنگ واژه مترادف متضاد
کمند کوچکی که به هنگام دوشیدن شیر گاو با آن گوساله را به
فرهنگ گویش مازندرانی