جدول جو
جدول جو

معنی خنذق - جستجوی لغت در جدول جو

خنذق
(خَ ذَ)
معرب کندۀ فارسی. گودی که گرداگرد حصار و قلعه و لشکرگاه کنند. (ناظم الاطباء). گودی که گرداگرد بارو و حصار کنند برای محافظت. (یادداشت بخط مؤلف). رجوع به خندق شود.
- غزوۀ خنذق. رجوع به ’احزاب’ و ’روز خندق’ و ترکیبات ’خندق’ شود
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از خناق
تصویر خناق
دیفتری، بیماری واگیرداری که باعث ایجاد عشایی کاذب در حلق و حنجره می شود، از عوارض آن گلودرد، تب، سرفه، گرفتگی صدا و در صورت وخامت، ناراحتی های قلبی، کلیوی و فلج دست و پا را موجب می شود، بادزهره، زهرباد
فرهنگ فارسی عمید
گودال عریض و عمیقی که برای جلوگیری از حملۀ دشمن یا برگرداندن سیل گرداگرد شهر یا قلعه حفر می کردند
فرهنگ فارسی عمید
(خَ دَ)
دهی است از دهستان چهاراویماق بخش قره آغاج شهرستان مراغه، با 110 تن سکنه. آب آن از چشمه و محصول آن غلات و نخود و شغل اهالی زراعت و صنایع دستی جاجیم بافی و راه مالرو است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 4)
لغت نامه دهخدا
(خَ نِ)
خفه کرده شده. (منتهی الارب) (از تاج العروس) (لسان العرب)
لغت نامه دهخدا
(خُ نُ)
فرجه های تنگ و درزها و رخنه های خرد. (منتهی الارب) (از تاج العروس) (از لسان العرب)
لغت نامه دهخدا
(خَ)
سرگین. (از منتهی الارب) (از ناظم الاطباء) (از تاج العروس) (از قاموس)
لغت نامه دهخدا
(تَ طَوْ وی)
پیخال کردن مرغ یا خاص است به پیخال باز. (از منتهی الارب) (از تاج العروس). سرگین افکندن مرغ. (تاج المصادر بیهقی) ، خلانیدن آهن و مانند آن ستور را تا تیزرود. (از منتهی الارب) (از تاج العروس) ، ریدن ماهی خذاق. (از منتهی الارب) (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(خَنْ نا)
جلاد. (منتهی الارب) (از تاج العروس) ، ماهی فروش: در تمام بلاد اندلس ماهی فروش را خناق گویند. (از انساب سمعانی)
لغت نامه دهخدا
(خِ)
رسن که بدان خبه کنند. (منتهی الارب) (از تاج العروس) (از لسان العرب)
لغت نامه دهخدا
(خِ / خُ)
حلق و گلو و جای خبه کردن از گلو. (از منتهی الارب). منه: اخذه بخناقه، گرفت او را بحلق وی. و کذا: اخذ بخناقه، بیماری عدم نفوذ نفس بسوی شش و به فارسی خناک و بادزهره و زهرباد نیز گویند. و به اصطلاح طب بیماری که عارض میشود بواسطۀ بروز غشاء کاذب در حلقوم و نوعاً این مرض از امراض خطیره ای است که بخصوص در اطفال کوچک عارض می گردد و گاه در مدت 12 ساعت طفل راهلاک می کند و از علامات آن کسالت و تب و گرفتگی آواز و سرفه و ایذای در تنفس است و هرگاه طفل پس از عروض لرز و تب و درد سر اظهار عسرت و یا دردی در حلق کند باید دهان آن را باز کرده و حلق و لوزه های وی را مشاهده کنند و اگر ورم و حمرتی در آنها مشاهده گردد فوراً رجوع بطبیب نمایند. (از ناظم الاطباء) : گوشت گرگ خناق آورد. (کلیله و دمنه). در خناق آن محنت اضطراب می کرد تا سپری شد. (ترجمه تاریخ یمینی).
فلک سرمست بود از هویه چون پیل
خناق شب کبودش کرد چون نیل.
نظامی.
چه معلوم و محقق است که اضطراب در ربقۀ خناق جز هلاکت نیفزاید. (جهانگشای جوینی).
از صداع و ماشرا و از خناق
وززکام وز جذام وز فواق.
مولوی.
خون بجوش آمد ز شعلۀ اشتیاق
تا که پیدا شد در آن مجنون خناق.
مولوی.
، خبکی. خفگی. (یادداشت بخط مؤلف) :
بدسگالت گر برآرد از گریبان سر برون
چون کمند تو گریبانش فروگیرد خناق.
منوچهری.
خصم را چون در کمندش ماند حلق
بس خناقش کآنزمان آمد برزم.
خاقانی
لغت نامه دهخدا
(تَ)
خنذق کندن. (منتهی الارب) (از تاج العروس) (از لسان العرب)
لغت نامه دهخدا
(خُمْ بُ)
بخیل. ممسک. تنگدل. (منتهی الارب) (از تاج العروس) (از لسان العرب)
لغت نامه دهخدا
(خَ دَ)
کنده. گوی که گرداگرد شهری یا لشکرگاهی کنند منع سیل یا عدو را. (یادداشت بخط مؤلف). جوی و گوی که بر گرد حصار و قلعه و لشکرگاه کنندتا مانع آمدن دشمن گردد. (ناظم الاطباء). هندک. (زمخشری). شه بارو. (فرهنگ نعمهاﷲ) : و از گردوی [شهر بوشنگ] خندق است. (حدود العالم). و از گرد وی [قصبۀ قاین] خندق است. (حدود العالم). و آن را حصاری و باره ای و خندقی است محکم. (حدود العالم) .شهر آمل را [بطبرستان] شهرستانی است با خندق بی باره و از گرد وی ربض است. (حدود العالم). زرنگ، شهری با حصار است و پیرامن او خندق است. (حدود العالم).
چون پدید آمد بخندق برق تیغ ذوالفقار
گشت روی عمرو عنتر لاله زار ای ناصبی.
ناصرخسرو.
ز بیم ذوالفقار شیرخوارش
بخندق شد زمین همرنگ مرجان.
ناصرخسرو.
از حشمت تو بی ربض و خندق و سلاح
سد سکندر است بخارا بمحکمی.
سوزنی.
پیرامن لشکرگاهها خندقها ساختند. (فارسنامۀ ابن البلخی). و هیچ نمانده ست جز این دیوار و خندق. (فارسنامۀ ابن البلخی).
بر دلدل دل چنان زن آواز
کز خندق غم برون جهانی.
خاقانی.
این جهان را ز رأی او حصنی است
کآن جهان حد خندقش دانند.
خاقانی.
این جهان قلزم سخاش گرفت
خندق آن جهان کرانۀ اوست.
خاقانی.
پیرامون آن خندقی عمیق بود که اندیشه در مجاری آن بپایان نمیرسید. (ترجمه تاریخ یمینی). فرمود تا سیاه را با کنیزک استوار ببندند و از بام جوسق بقعر خندق دراندازند. (گلستان سعدی). اسیر فرنگ شدم و در خندق طرابلس با جهودانم بکار گل بداشتند. (گلستان سعدی).
- خندق بلا، کنایه از شکم. (یادداشت بخط مؤلف).
- روز خندق، یوم خندق. غزوۀ خندق. رجوع به غزوۀ خندق شود:
روز صفین و بخندق بسوی ثغر جحیم
عاصی و طاغی را تیغ علی بود مشیر.
ناصرخسرو.
- غزوۀ خندق. رجوع به غزوۀ خندق شود
لغت نامه دهخدا
(خُ ذُ)
کمینه. فرومایه. (منتهی الارب) (از تاج العروس) (از لسان العرب)
لغت نامه دهخدا
(خَ)
خبه کرده شده. (منتهی الارب) (از تاج العروس) (از لسان العرب)
لغت نامه دهخدا
(اِ)
خفه کردن. (منتهی الارب) (از تاج العروس) (از لسان العرب). خنق. رجوع به خنق شود
خفه کردن. خنق. (منتهی الارب) (از تاج العروس) (از لسان العرب)
لغت نامه دهخدا
تصویری از خذق
تصویر خذق
پیخال سرگین
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از خنق
تصویر خنق
خبه شده، خبه کردن
فرهنگ لغت هوشیار
گودی که گرداگرد شهری یا لشکرگاهی کنند از برای منع سیل یا دشمن، گودال عریض که دور شهر بکشند برای جلوگیری از عبور دشمن یا برگرداندن سیل
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از خناق
تصویر خناق
جام خبه کردن از گلو
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از خنبق
تصویر خنبق
بخیل، ممسک، تنگدل
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از خناق
تصویر خناق
((خُ))
دیفتری، بیماری ای که در گلو پدید آید و حلق و حنجره و قصبه الریه را مبتلا کند، خناک
فرهنگ فارسی معین
تصویری از خندق
تصویر خندق
((خَ دَ))
گودالی که گرداگرد شهر، قلعه و مانند آن درست می کردند تا مانع از ورود دشمن و سیل گردد، جمع خنادق
فرهنگ فارسی معین
تصویری از خندق
تصویر خندق
کندک
فرهنگ واژه فارسی سره
حفره، گودال (عریض وعمیق)
فرهنگ واژه مترادف متضاد
خناک، دیفتری
فرهنگ واژه مترادف متضاد
از ارتفاعات بخش یانه سر واقع در هزارجریب بهشهر
فرهنگ گویش مازندرانی
خناق، نوعی بیماری
فرهنگ گویش مازندرانی