دهی است از دهستان چهاراویماق بخش قره آغاج شهرستان مراغه، با 110 تن سکنه. آب آن از چشمه و محصول آن غلات و نخود و شغل اهالی زراعت و صنایع دستی جاجیم بافی و راه مالرو است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 4)
دهی است از دهستان چهاراویماق بخش قره آغاج شهرستان مراغه، با 110 تن سکنه. آب آن از چشمه و محصول آن غلات و نخود و شغل اهالی زراعت و صنایع دستی جاجیم بافی و راه مالرو است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 4)
کنده. گوی که گرداگرد شهری یا لشکرگاهی کنند منع سیل یا عدو را. (یادداشت بخط مؤلف). جوی و گوی که بر گرد حصار و قلعه و لشکرگاه کنندتا مانع آمدن دشمن گردد. (ناظم الاطباء). هندک. (زمخشری). شه بارو. (فرهنگ نعمهاﷲ) : و از گردوی [شهر بوشنگ] خندق است. (حدود العالم). و از گرد وی [قصبۀ قاین] خندق است. (حدود العالم). و آن را حصاری و باره ای و خندقی است محکم. (حدود العالم) .شهر آمل را [بطبرستان] شهرستانی است با خندق بی باره و از گرد وی ربض است. (حدود العالم). زرنگ، شهری با حصار است و پیرامن او خندق است. (حدود العالم). چون پدید آمد بخندق برق تیغ ذوالفقار گشت روی عمرو عنتر لاله زار ای ناصبی. ناصرخسرو. ز بیم ذوالفقار شیرخوارش بخندق شد زمین همرنگ مرجان. ناصرخسرو. از حشمت تو بی ربض و خندق و سلاح سد سکندر است بخارا بمحکمی. سوزنی. پیرامن لشکرگاهها خندقها ساختند. (فارسنامۀ ابن البلخی). و هیچ نمانده ست جز این دیوار و خندق. (فارسنامۀ ابن البلخی). بر دلدل دل چنان زن آواز کز خندق غم برون جهانی. خاقانی. این جهان را ز رأی او حصنی است کآن جهان حد خندقش دانند. خاقانی. این جهان قلزم سخاش گرفت خندق آن جهان کرانۀ اوست. خاقانی. پیرامون آن خندقی عمیق بود که اندیشه در مجاری آن بپایان نمیرسید. (ترجمه تاریخ یمینی). فرمود تا سیاه را با کنیزک استوار ببندند و از بام جوسق بقعر خندق دراندازند. (گلستان سعدی). اسیر فرنگ شدم و در خندق طرابلس با جهودانم بکار گل بداشتند. (گلستان سعدی). - خندق بلا، کنایه از شکم. (یادداشت بخط مؤلف). - روز خندق، یوم خندق. غزوۀ خندق. رجوع به غزوۀ خندق شود: روز صفین و بخندق بسوی ثغر جحیم عاصی و طاغی را تیغ علی بود مشیر. ناصرخسرو. - غزوۀ خندق. رجوع به غزوۀ خندق شود
کَندَه. گوی که گرداگرد شهری یا لشکرگاهی کنند منع سیل یا عدو را. (یادداشت بخط مؤلف). جوی و گوی که بر گرد حصار و قلعه و لشکرگاه کنندتا مانع آمدن دشمن گردد. (ناظم الاطباء). هَندَک. (زمخشری). شه بارو. (فرهنگ نعمهاﷲ) : و از گردوی [شهر بوشنگ] خندق است. (حدود العالم). و از گرد وی [قصبۀ قاین] خندق است. (حدود العالم). و آن را حصاری و باره ای و خندقی است محکم. (حدود العالم) .شهر آمل را [بطبرستان] شهرستانی است با خندق بی باره و از گرد وی ربض است. (حدود العالم). زرنگ، شهری با حصار است و پیرامن او خندق است. (حدود العالم). چون پدید آمد بخندق برق تیغ ذوالفقار گشت روی عمرو عنتر لاله زار ای ناصبی. ناصرخسرو. ز بیم ذوالفقار شیرخوارش بخندق شد زمین همرنگ مرجان. ناصرخسرو. از حشمت تو بی ربض و خندق و سلاح سد سکندر است بخارا بمحکمی. سوزنی. پیرامن لشکرگاهها خندقها ساختند. (فارسنامۀ ابن البلخی). و هیچ نمانده ست جز این دیوار و خندق. (فارسنامۀ ابن البلخی). بر دلدل دل چنان زن آواز کز خندق غم برون جهانی. خاقانی. این جهان را ز رأی او حصنی است کآن جهان حد خندقش دانند. خاقانی. این جهان قلزم سخاش گرفت خندق آن جهان کرانۀ اوست. خاقانی. پیرامون آن خندقی عمیق بود که اندیشه در مجاری آن بپایان نمیرسید. (ترجمه تاریخ یمینی). فرمود تا سیاه را با کنیزک استوار ببندند و از بام جوسق بقعر خندق دراندازند. (گلستان سعدی). اسیر فرنگ شدم و در خندق طرابلس با جهودانم بکار گل بداشتند. (گلستان سعدی). - خندق بلا، کنایه از شکم. (یادداشت بخط مؤلف). - روز خندق، یوم خندق. غزوۀ خندق. رجوع به غزوۀ خندق شود: روز صفین و بخندق بسوی ثغر جحیم عاصی و طاغی را تیغ علی بود مشیر. ناصرخسرو. - غزوۀ خندق. رجوع به غزوۀ خندق شود
منسوب به فندق. به رنگ فندق. (یادداشت مؤلف) ، نامی است که به سگان دهند. (یادداشت مؤلف) ، فندقه. سرانگشت خضاب کرده. فندق بند. - فندقی کردن، مرادف فندق بستن. (آنندراج). خضاب کردن سرانگشت ها را: تا که سرانگشت تاک کرد خزان فندقی کرد چمن پرنگار پنجۀ دست چنار. خاقانی. رجوع به فندق بستن شود
منسوب به فندق. به رنگ فندق. (یادداشت مؤلف) ، نامی است که به سگان دهند. (یادداشت مؤلف) ، فندقه. سرانگشت خضاب کرده. فندق بند. - فندقی کردن، مرادف فندق بستن. (آنندراج). خضاب کردن سرانگشت ها را: تا که سرانگشت تاک کرد خزان فندقی کرد چمن پرنگار پنجۀ دست چنار. خاقانی. رجوع به فندق بستن شود
منسوب به اندقا و آن دهی است در ده فرسنگی بخارا، از آنجاست ابومظفر عبدالکریم بن ابی حنیقه بن عباس اندقی درگذشته به سال 481 ه. ق. که مردی فقیه و فاضل بود. (از لباب الانساب) ، ریخته گردیدن. (از منتهی الارب) (آنندراج). ریخته شدن. (ناظم الاطباء). انصباب. (از اقرب الموارد) ، از بیماری به شدن. (تاج المصادر بیهقی نسخۀ خطی سازمان لغت نامه ورق 230 الف)
منسوب به اندقا و آن دهی است در ده فرسنگی بخارا، از آنجاست ابومظفر عبدالکریم بن ابی حنیقه بن عباس اندقی درگذشته به سال 481 هَ. ق. که مردی فقیه و فاضل بود. (از لباب الانساب) ، ریخته گردیدن. (از منتهی الارب) (آنندراج). ریخته شدن. (ناظم الاطباء). انصباب. (از اقرب الموارد) ، از بیماری به شدن. (تاج المصادر بیهقی نسخۀ خطی سازمان لغت نامه ورق 230 الف)
جامۀ کتان گرانبها. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) : اوصاف شمله بر علم زر نوشته اند القاب بندقی بسراسر نوشته اند. نظام قاری. دهد بندقی هر زمانم فریبی شکیبم ازو نیست طال المعاتب. نظام قاری. طیلسان صوفی ارمک بود از بندقیش وز گلیم عسلی نیز روایی دارد. نظام قاری
جامۀ کتان گرانبها. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) : اوصاف شمله بر علم زر نوشته اند القاب بندقی بسراسر نوشته اند. نظام قاری. دهد بندقی هر زمانم فریبی شکیبم ازو نیست طال المعاتب. نظام قاری. طیلسان صوفی ارمک بود از بندقیش وز گلیم عسلی نیز روایی دارد. نظام قاری
ابن میمون. محدث است. محدثان در فرهنگ اسلامی به عنوان حافظان میراث نبوی شناخته می شوند. آن ها با تلاش خستگی ناپذیر، هزاران حدیث را به صورت شفاهی یا مکتوب گردآوری و ثبت کردند. یکی از افتخارات تمدن اسلامی، وجود محدثانی است که در بررسی اسناد و راویان، به دقتی علمی دست یافتند که در هیچ تمدن دیگری یافت نمی شود. به واسطه محدثان، تاریخ شفاهی اسلام تبدیل به مجموعه ای دقیق و قابل اتکا شد.
ابن میمون. محدث است. محدثان در فرهنگ اسلامی به عنوان حافظان میراث نبوی شناخته می شوند. آن ها با تلاش خستگی ناپذیر، هزاران حدیث را به صورت شفاهی یا مکتوب گردآوری و ثبت کردند. یکی از افتخارات تمدن اسلامی، وجود محدثانی است که در بررسی اسناد و راویان، به دقتی علمی دست یافتند که در هیچ تمدن دیگری یافت نمی شود. به واسطه محدثان، تاریخ شفاهی اسلام تبدیل به مجموعه ای دقیق و قابل اتکا شد.