هر چیز که به رنگ عناب باشد. سرخ رنگ. (ناظم الاطباء). بگونه و رنگ چون عناب. مجازاً سرخ رنگ: زآن می عنابگون در قدح آبگون ساقی مهتابگون ترکی حورانژاد. منوچهری. دگر سبزی نروید بر لب جوی که آب چشمها عناب گون است. سعدی
هر چیز که به رنگ عناب باشد. سرخ رنگ. (ناظم الاطباء). بگونه و رنگ چون عناب. مجازاً سرخ رنگ: زآن می عنابگون در قدح آبگون ساقی مهتابگون ترکی حورانژاد. منوچهری. دگر سبزی نروید بر لب جوی که آب چشمها عناب گون است. سعدی
روحانی مصری مخاطب دو نامه از فرفوریوس. (از تاریخ علوم عقلی در تمدن اسلامی ص 98). نام او را انابو و انابونا نیز ضبط کرده اند. رجوع به فهرست ابن الندیم و تاریخ الحکمای قفطی شود
روحانی مصری مخاطب دو نامه از فرفوریوس. (از تاریخ علوم عقلی در تمدن اسلامی ص 98). نام او را انابو و انابونا نیز ضبط کرده اند. رجوع به فهرست ابن الندیم و تاریخ الحکمای قفطی شود
هر چیز که دست زده و دست خورده نشده باشد. (برهان قاطع). که دست فرسوده نشده باشد. (آنندراج) (انجمن آرا). که دست خورده نشده باشد. (ناظم الاطباء). سوده نشده. (فرهنگ نظام) : اسیران و آن خواسته هر چه بود همیداشت اندر هری نابسود. فردوسی. یکی گوهرپاک بد (یوسف در هفت سالگی) نابسود که بد دیدنش خلق را جمله سود. شمسی (یوسف و زلیخا ص 135). ، هر چیز که آن نو باشد. (برهان قاطع). چیز نو. (آنندراج) (انجمن آرا). استعمال نشده. (فرهنگ نظام) .جامۀ نابسود، جامه ای که پوشیده و استعمال نشده باشد و نو باشد: ز دیبا و از جامۀ نابسود که آن را کران و شماره نبود. فردوسی. بخورد (کیخسرو) و بیاسود و یکهفته بود دوم هفته با جامۀ نابسود. بیامد خروشان به آتشکده... فردوسی. بجست اندرآن دشت چیزی که بود ز سیم و زر و جامۀ نابسود. فردوسی. هزار از بلورین طبق نابسود که هریک برنگ آب افسرده بود. اسدی. ، سائیده نشده. سوده نشده. (فرهنگ نظام) (فرهنگ لغات شاهنامه). نتراشیده. که تراش نخورده باشد. نساییده: زمرد بر او چارصد پاره بود بسبزی چو قوس قزح نابسود. فردوسی. دگر ایزدی هرچه بایست بود یکی سرخ یاقوت بد نابسود. فردوسی. چنان دان که برد یمانی که بود همان موزه از گوهر نابسود. فردوسی. سپهبدپذیرفت از او هر چه بود ز دینار و از گوهر نابسود. فردوسی. کنار یکی پر ز یاقوت بود یکی را پر از گوهر نابسود. فردوسی. شراعی که از پرّ سیمرغ بود بدادش پر از گوهر نابسود. اسدی. ، ناسفته. سوراخ نشده. نسفته: نخستین ز گوهر یکی سفته بود یکی نیم سفته دگر نابسود. فردوسی. چهل درّ دیگر همه نابسود که هریک مه از خایۀ باز بود. اسدی
هر چیز که دست زده و دست خورده نشده باشد. (برهان قاطع). که دست فرسوده نشده باشد. (آنندراج) (انجمن آرا). که دست خورده نشده باشد. (ناظم الاطباء). سوده نشده. (فرهنگ نظام) : اسیران و آن خواسته هر چه بود همیداشت اندر هری نابسود. فردوسی. یکی گوهرپاک بد (یوسف در هفت سالگی) نابسود که بد دیدنش خلق را جمله سود. شمسی (یوسف و زلیخا ص 135). ، هر چیز که آن نو باشد. (برهان قاطع). چیز نو. (آنندراج) (انجمن آرا). استعمال نشده. (فرهنگ نظام) .جامۀ نابسود، جامه ای که پوشیده و استعمال نشده باشد و نو باشد: ز دیبا و از جامۀ نابسود که آن را کران و شماره نبود. فردوسی. بخورد (کیخسرو) و بیاسود و یکهفته بود دوم هفته با جامۀ نابسود. بیامد خروشان به آتشکده... فردوسی. بجست اندرآن دشت چیزی که بود ز سیم و زر و جامۀ نابسود. فردوسی. هزار از بلورین طبق نابسود که هریک برنگ آب افسرده بود. اسدی. ، سائیده نشده. سوده نشده. (فرهنگ نظام) (فرهنگ لغات شاهنامه). نتراشیده. که تراش نخورده باشد. نساییده: زمرد بر او چارصد پاره بود بسبزی چو قوس قزح نابسود. فردوسی. دگر ایزدی هرچه بایست بود یکی سرخ یاقوت بد نابسود. فردوسی. چنان دان که برد یمانی که بود همان موزه از گوهر نابسود. فردوسی. سپهبدپذیرفت از او هر چه بود ز دینار و از گوهر نابسود. فردوسی. کنار یکی پر ز یاقوت بود یکی را پر از گوهر نابسود. فردوسی. شراعی که از پَرّ سیمرغ بود بدادش پر از گوهر نابسود. اسدی. ، ناسفته. سوراخ نشده. نسفته: نخستین ز گوهر یکی سفته بود یکی نیم سفته دگر نابسود. فردوسی. چهل درّ دیگر همه نابسود که هریک مه از خایۀ باز بود. اسدی
دست نخورده: اسیران وآن خواسته هرچه بود همیداشت اندرهری نابسود. (شا)، استعمال ناشده نو: (به هیشوی داد آن دگر هر چه بود زدینار و زجامه نابسود. (شا)، سوده نشده نتراشیده: دگر ایزدی هر چه بایست بود یکی سرخ یاقوت بد نابسود. (شا) مقابل بسوده
دست نخورده: اسیران وآن خواسته هرچه بود همیداشت اندرهری نابسود. (شا)، استعمال ناشده نو: (به هیشوی داد آن دگر هر چه بود زدینار و زجامه نابسود. (شا)، سوده نشده نتراشیده: دگر ایزدی هر چه بایست بود یکی سرخ یاقوت بد نابسود. (شا) مقابل بسوده