جدول جو
جدول جو

معنی خمرفروش - جستجوی لغت در جدول جو

خمرفروش
(زَ / زِ)
باده فروش. می فروش. شرابی. خمار. (یادداشت بخط مؤلف)
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از مفروش
تصویر مفروش
فرش کرده شده، گسترده شده
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از خودفروش
تصویر خودفروش
روسپی، خودنما، خودستا، لاف زن، برای مثال بر در میخانه رفتن کار یک رنگان بود / خودفروشان را به کوی می فروشان راه نیست (حافظ - ۱۶۰)
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از بارفروش
تصویر بارفروش
کسی که انواع تره بار را به صورت عمده و زیاد خرید و فروش می کند
فرهنگ فارسی عمید
(تَ رَنْ نُ فَ / فِ)
کمرفروشنده. کسی که کمربند فروشد. (فرهنگ فارسی معین)
لغت نامه دهخدا
(دُ خوا / خا دَ / دِ)
در فروشنده. فروشندۀ در. آنکه در فروشد:
لعل و در بیش از آنکه قدر و قیاس
داندش درفروش و لعل شناس.
نظامی
لغت نامه دهخدا
(نَ دَ / دِ)
فروشندۀ سر. آنکه کلۀ گوسفند و بز فروشد. کله فروش:
پدید آمدش سرفروشی براه
وزو دور بد پهلوان سپاه
یکی پاک چپین پوشیده داشت
بسی سر برو بر همی برگذاشت.
فردوسی
لغت نامه دهخدا
(اَ دا)
کنایه از کسی است که بظاهر خود را خوب وانماید و بباطن بد باشد. (برهان) (از فرهنگ رشیدی) (از انجمن آرا) (از آنندراج) (ناظم الاطباء) :
کم شنیدم چو تو لتنبانی
ترفروشی و خشک جنبانی.
سنائی.
، ریاکار و منافق و محیل و مکار و غدار و شریر، خودبین. (از ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(پُ زَ دَ /دِ)
فروشندۀ خز، خزّاز (دهار)
لغت نامه دهخدا
(کَ / کِ)
آنکه عرض هنر کند. (آنندراج) :
کمال کسب کن اما هنرفروش مباش
دکان خوش است کسی در دکان نمی باید.
کلیم
لغت نامه دهخدا
(حَ)
مخفف گوهرفروش:
قدر گهر جز گهرفروش نداند
اهل ادب را ادیب داند مقدار.
فرخی.
در باغ کنون حریرپوشان بینی
بر کوه صف گهرفروشان بینی.
منوچهری.
رجوع به گوهرفروش شود
لغت نامه دهخدا
(اَ جُ شِ)
لبان. فروشندۀ شیر. که شیر فروختن پیشه دارد. لبنیاتی. (یادداشت مؤلف). فامی. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(نِ)
عطرفروشنده. بوفروش. وآن را در عرف هند گندهی خوانند. (آنندراج). کسی که خوشبو می فروشد. (ناظم الاطباء). و رجوع به عطر شود
لغت نامه دهخدا
(اِ کَ تَ / تِ بَ)
تاجر و فروشندۀ شکر. (ناظم الاطباء). آنکه شکر فروشد. که به فروش شکر پردازد:
پیرایه گر پرندپوشان
سرمایه ده شکرفروشان.
نظامی.
اگر نصیب نبخشی نظر دریغ مدار
شکرفروش چنین ظلم بر مگس نکند.
سعدی.
شکّرفروش مصری دیگر شکر نیارد.
سعدی.
شکّرفروش مصری حال مگس چه داند
این دست شوق بر سر وآن آستین فشانان.
سعدی.
شکرفروش که عمرش دراز باد چرا
تفقدی نکند طوطی شکرخا را.
حافظ.
، معشوق. (ناظم الاطباء) (فرهنگ فارسی معین)
لغت نامه دهخدا
(چَ زَ زَ دَ / دِ)
لاف زننده. گزاف گوینده. فخریه کننده. (ناظم الاطباء). متکبر. آنکه از خود بیجهت راضی است. خودنما:
گفتیم ای خودفروش خود چه متاعی بگو
گر بخری شبچراغ گر بفروشی خزف.
خاقانی.
در میان صومعه سالوس پردعوی منم
خرقه پوش خودفروش خالی از معنی منم.
سعدی.
بر در میخانه رفتن کار یکرنگان بود
خودفروشان را بکوی می فروشان راه نیست.
حافظ.
می خوار و رند باش ولی خودنما مباش
می نوش در طریقت ما به زخودفروش.
اسیر لاهیجی (آنندراج).
، زن فاحشه که خود را در معرض فروش قرار می دهد
لغت نامه دهخدا
آنکه با فروش خرما کسب میکند. (یادداشت بخط مؤلف). تمّار. (دهار) (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(فُ)
بارفروش ده. بابل. مامطیر. در قدیم دهی بوده و بارهائی که با کشتی از حاجی ترخان به بندر مشهدسر می آوردند به آن دیه حمل نموده و میفروخته اند لهذا این قریه موسوم به بارفروش ده شده. بتدریج جماعتی از تجار در آن ساکن شدند و آباد شد و در این وقت آبادی زیاد دارد و در تاریخ مازندران مسطور است که در زمان خلفای ثلاثه حضرت امام حسن بن علی (ع) به تسخیر مازندران تشریف آورده در یکی از اماکن متنزهۀ آن که آبگیرها و شکوفه ها و گلها و مرغ ها و بقعۀ مرتفع داشت فرمود بقعه طیبه ماء و طیر و در آن وقت آبادانی آن مختصر بود و در عهد محمد بن خالد بازار و عمارت یافت. در سال صد و شصت مازیار بن قارن مسجد جامع بنیاد کرد و همانا که بارفروش اکنون آن محل است که شهری آباد شده و چون اطرافش جنگل است باره و برج برنمیتابد و مشتمل است بر مساجد وعمارات و مدارس و دکاکین و سراها و بیوتات. جمعیت آن زیاد و از ساری بدریا نزدیکتر است... در خارج شهر میدانی است اخضر موسوم به سبزه میدان و مردابی وسیع در آنجا واقع و در وسط مرداب زمینی مشتمل بر عمارات عالیۀ رفیع و بدیع معروف به بحر ارم، اصل بنای آن ازسلاطین صفویه و آبادیش از پادشاهان قاجاریه است. (مرآت البلدان ج 2 صص 42-43). شهری از مازندران در کنار دریای اکفوده. (ناظم الاطباء). ناحیه ای است در مازندران، حد شمالی بحر خزر، غربی آمل، جنوبی کوههای سوادکوه و شرقی ساری. رود بابل از مغرب آن میگذرد، مرکز شهر بارفروش (بابل) در 42 درجه و 52 دقیقۀ طول شرقی و 32 درجه و 36 دقیقۀ عرض شمالی، در اراضی پستی در مشرق رود بابل بنا شده، فاصله آن از دریا 250 هزار گز و از مهمترین شهرهای مازندران است. جمعیت آن در فصل زمستان در حدود 70000 تن، در تابستان به علت گرماو موقعیت باتلاقی آن کم میشود. شهر نسبهً وسیع است وقدیمترین بنای آن امامزاده قاسم متعلق به هزار سال قبل است و اهالی آن را کلاغ مسجد مینامند. رجوع به مرآت البلدان ج 1 ص 155 و سفرنامۀ مازندران و استرابادرابینو و بابل و بارفروش ده و بابل و مامطیر شود
لغت نامه دهخدا
آنکه در میدانی واسطۀ فروش میوه و خواربار و دیگر محصولات آوردۀ زارع یا چاروادار و یا ساربان است. آنکه بار دیگران را فروشد و خود نخرد و واسطۀ فروشنده و خریدار باشد
لغت نامه دهخدا
(چَوَ دَ / دِ)
آنکه خر فروشد. آنکه الاغ فروشد. (یادداشت بخط مؤلف)
لغت نامه دهخدا
تصویری از ترفروش
تصویر ترفروش
خوش ظاهر و بد باطن، آب زیر کاه
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از کمر فروش
تصویر کمر فروش
کسی که کمر بند فروشد: (یارب بچه نرخ باشه آغوش در بیع گه کمر فروشان ک) (ظهوری)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از کم فروش
تصویر کم فروش
کاسبی که جنس را بوزنی کمتر از میزان خود بمشتری فروشد
فرهنگ لغت هوشیار
آنکه خود را در معرض استفاده شهوت کسان قرار دهد و از آنجا کسب معاش کند، متکبر خود پرست
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مفروش
تصویر مفروش
فرش کرده شده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از کم فروش
تصویر کم فروش
فروشنده ای که جنس را کمتر از وزنی که باید داشته باشد می فروشد
فرهنگ فارسی معین
((~. فُ))
آن که خود را در معرض استفاده شهوت دیگران قرار دهد و از این طریق کسب معاش کند، فاحشه، روسپی
فرهنگ فارسی معین
تصویری از بارفروش
تصویر بارفروش
((فُ))
آن که تره بار را کلی فروشد
فرهنگ فارسی معین
تصویری از مفروش
تصویر مفروش
((مَ))
گسترده شده، فرش کرده شده
فرهنگ فارسی معین
تن به مزد، تن فروش، جنده، روسپی، فاحشه، کوچه قجری، قحبه، لکاته، بلایه، معروفه، خودپرست، خودخواه، متکبر
فرهنگ واژه مترادف متضاد
فرش شده، فرش دار، گسترده
فرهنگ واژه مترادف متضاد