جدول جو
جدول جو

معنی خمدار - جستجوی لغت در جدول جو

خمدار
(زَ/ زِ رَ)
تابدار. ملتوی. مجعد. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
خمدار
دارای پیچ و خم
تصویری از خمدار
تصویر خمدار
فرهنگ لغت هوشیار

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از خمار
تصویر خمار
سردرد و کسالتی که پس از برطرف شدن کیف شراب در انسان پیدا می شود، حالت بعد از مستی، کسی که به حالت خماری دچار شده باشد، مخمور، ویژگی چشمی که حالت خماری در آن نمایان باشد
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از مدار
تصویر مدار
مسیر دور زدن و گردش، در علم الکتریک مسیر کامل جریان برق، شامل سیم، خازن، کلید و امثال آن، در علم نجوم مسیری که سیارات و اجرام آسمانی طبق آن به دور یک یا چند جرم دیگر در حرکت باشند، در علم جغرافیا هر یک از دایره های فرضی که به موازات خط استوا رسم شده است و هرچه به قطب نزدیک تر شوند کوچک تر می گردند، آنچه یا آنکه بر گردش می گردند، جریان
مدار راس الجدی: (جغرافیا، نجوم) راس الجدی
مدار راس السرطان: (جغرافیا، نجوم) راس السرطان
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از خمار
تصویر خمار
روبند، روپوش زنان، چادر، روسری
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از خمار
تصویر خمار
می فروش، شراب فروش، باده فروش، در تصوف پیر کامل، مرشد و اصل
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از خم دار
تصویر خم دار
دارای پیچ و خم، تاب دار
فرهنگ فارسی عمید
(خِ)
آلتی است که دجر را با لومه جمع میکند. (از متن اللغه).
لغت نامه دهخدا
(دی دَ/ دِ)
دارای دم. دم کرده. آمیخته به بخار و دم. گازدار: چاه دم دار، چاه که دارای گاز است. (یادداشت مؤلف) ، باارتجاعیت. (ناظم الاطباء) ، موافق و همدم. (دانشنامۀ علایی ص 24)
لغت نامه دهخدا
(کَ)
بوجار و کسی که غله را پاک و پاکیزه می کند. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
جایی است (بحدود ماوراءالنهر) که اندر او بت خانه های... و اندر وی اندکی تبتیانند و بر دست چپ او حصاری است که اندر وی تبتیانند. (حدود العالم)
لغت نامه دهخدا
(خَمْ ما)
می فروش. (ناظم الاطباء). باده فروش. خمرفروش. صاحب القسط. نبیذفروش. (یادداشت بخط مؤلف) :
زین پیش گلاب و عرق و بادۀ احمر
در شیشۀ عطار بد و در خم خمار.
منوچهری.
خانه خمار چو قصر مشید.
ناصرخسرو.
مشک نادانان مبوی و خمر نادانان مخور
کاندرین عالم ز جاهل صعبتر خمارنیست.
ناصرخسرو.
حماربن حماربن حمار است و همی گوید
که خماربن خماربن خماربن خمارم.
سوزنی.
یاد او خورده ست خاقانی از آنک
بوسه گاهش دست خمار آمده ست.
خاقانی.
زین سپس خال بتان بس حجرالاسود من
زمزم اینک خم و کعبه در خمار مرا.
خاقانی.
و گویند خلفاء و ائمه و شهیدان و نمازیان اسلام و علماء و زهاد که نه رافضی باشند همه را دوزخ اندازند و موالیان خود را از غالیان و رافضیان به بهشت فرستند اگرچه حمار و خمار و بی نماز بوده باشند. (نقض الفضائح).
تا کی از صومعه خمار کجاست
خرقه بفکندم زنار کجاست.
عطار.
سجاده نشینی که مرید غم او شد
آوازه اش از خانه خمار برآمد.
سعدی.
ما کلبۀ زهد برگرفتیم
سجاده که می برد به خمار.
سعدی.
ترسم که مست و عاشق و بیدل شود چو ما
گر محتسب ب خانه خمار بگذرد.
سعدی.
، در اصطلاح صوفیه پیر یا مرشد. (کشاف اصطلاحات الفنون)
لغت نامه دهخدا
(خُ)
میکده. شرابخانه. (ناظم الاطباء) (از برهان قاطع) (انجمن آرای ناصری) ، داش و کوزۀ خشت پزی و سفال پزی. (برهان قاطع) (از ناظم الاطباء) (انجمن آرای ناصری) : الاتون... یستعار... الاجر و یقال له بالفارسیه خمدان و تونق و داشوزن. (المغرب للمطرزی). فرمودند فرزند بهاءالدین خوش آمدی قوی محل است. مدتی است که بجهت خمدان هیزم دروده شده است کس نیست که هیزم را نزدیک خمدان آرد و حال آنکه هیزم خار مغیلان بود بر پشت برهنه آن هیزم را بخمدان می آوردم و دایم شکر می گفتم. (انیس الطالبین). خمدان را بار کرده ایم کس نیست که هیزم جمع آرد من آن اشارت شکر کردم و آن هیزم خار مغیلان را بر پشت خود نزدیک خمدان آوردم. (انیس الطالبین)
لغت نامه دهخدا
(خِ)
قلعتی بعربستان بوده است که از آنجا تا صنعاء یک روز راه فاصله داشته بعضی آن را ’ذوالخدار’و جز آن آورده اند. (از معجم البلدان)
لغت نامه دهخدا
(خُ)
نام اسپ قتال کلابی است. (منتهی الارب) (آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(خَ)
یک نوع گلبنی، یک قسم نهالی. (از ناظم الاطباء). نوعی دوشکی است (رونهالی) ، نوعی پرده است. (یادداشت بخط مؤلف)
لغت نامه دهخدا
(خِ)
معجر زنان. مقنعه. چادر نماز. (از ناظم الاطباء) (ترجمان علامۀ جرجانی). روپاک. چارقد. نصیف. چانه بند. یاشماق. (یادداشت بخط مؤلف). سرپوش. (زوزنی). سرانداز (ملخص اللغات حسن خطیب) ج، اخمره، خمر، خمر:
گفت چه بر سر کشیدی از ازار
گفت کردم آن ردای تو خمار.
مولوی (مثنوی).
پیش پیغمبر درآمد با خمار.
مولوی (مثنوی).
، هرآنچه بپوشد چیزی را. (ناظم الاطباء). پرده. (یادداشت بخط مؤلف). ج، اخمره، خمر:
چون بدید آن چشمهای پرخمار
که کند عقل و خرد را در خمار.
مولوی (مثنوی).
، در بین صوفیان احتجاب محبوب است به حجت عزت و ظاهر شدن پرده های کثرت بر روی وحدت و این مقام تلوین سالک است. (کشاف اصطلاحات الفنون).
- ذوالخمار، لقب عون بن ربیع بن ذی الرمحین است بدان جهت که در جنگ جمل معجر زن خود پوشیده و در آن جنگ بساکسان را او نیزه زده بود، آنگاه از هر کسی که پرسیدند که ترا نیزه زده ؟ گفتی: ذوالخمار. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(خُ)
جماعت مردم و انبوهی آنها. (منتهی الارب) (از تاج العروس) (از لسان العرب). یقال: دخل فی خمار الناس. رجوع به خمار شود
لغت نامه دهخدا
(خُ دَ / دِ)
مجروح و مضروب و زده شده. (ناظم الاطباء). دارندۀ زخم. دارای زخم. و رجوع به زخم شود
لغت نامه دهخدا
(خُ)
دهی است از دهستان و بخش قیروکارزین شهرستان فیروزآباد. دارای صد و ده تن سکنه، آب آن از چشمه و محصول آن غلات و کنجد و ماش و شغل اهالی زراعت و راه آن مالرو است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 7)
لغت نامه دهخدا
(پَ کَ دَ/ دِ)
مخطط. دارای خطوط. مرقوم. (منتهی الارب).
- کاغذ خطدار، کاغذیست که روی آن بفواصل معین خط کشیده اند تاکتابت بروی آنها بعمل آید
لغت نامه دهخدا
تصویری از مدار
تصویر مدار
جای گردش، جای دور گشتن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از نمدار
تصویر نمدار
مرطوب، دارای تری اندک
فرهنگ لغت هوشیار
می زده، شراب زده، مخمور که در چشم و سر بر اثر شراب آثاری می ماند جماعت مردم و انبوهی آنها
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مخدار
تصویر مخدار
افچه هراسه مترسک
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از غمدار
تصویر غمدار
دارنده غم اندوه کش محزون
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از دمدار
تصویر دمدار
دارنده دم مانند اسب و استر
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از زخمدار
تصویر زخمدار
مجروح
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از خمار
تصویر خمار
((خَ مّ))
شراب فروش، باده فروش
فرهنگ فارسی معین
تصویری از خمار
تصویر خمار
((خُ))
دردسر و ملالی که پس از مستی عارض شخص می شود
فرهنگ فارسی معین
تصویری از مدار
تصویر مدار
((مَ))
جای دور زدن و گردیدن، در اصطلاح جغرافیا عبارت از خطی است که سیارات به دور خورشید می پیمایند، رأس الجدی مدار 27 23 عرض جنوبی کره زمین که خورشید در روز اول دی ماه به آن عمود می تابد و منطقه معتدل جنوبی از پایین آن تا مد
فرهنگ فارسی معین
رطوبت دار، مرطوب، نمسار، نمناک، نمور
فرهنگ واژه مترادف متضاد
افگار، جریح، زخمناک، زخمی، مجروح، مصدوم، مضروب
فرهنگ واژه مترادف متضاد
صبور مقاوم
فرهنگ گویش مازندرانی
نوکر، کلفت
فرهنگ گویش مازندرانی