سردرد و کسالتی که پس از برطرف شدن کیف شراب در انسان پیدا می شود، حالت بعد از مستی، کسی که به حالت خماری دچار شده باشد، مخمور، ویژگی چشمی که حالت خماری در آن نمایان باشد
سردرد و کسالتی که پس از برطرف شدن کیف شراب در انسان پیدا می شود، حالت بعد از مستی، کسی که به حالت خماری دچار شده باشد، مخمور، ویژگی چشمی که حالت خماری در آن نمایان باشد
معجر زنان. مقنعه. چادر نماز. (از ناظم الاطباء) (ترجمان علامۀ جرجانی). روپاک. چارقد. نصیف. چانه بند. یاشماق. (یادداشت بخط مؤلف). سرپوش. (زوزنی). سرانداز (ملخص اللغات حسن خطیب) ج، اخمره، خمر، خمر: گفت چه بر سر کشیدی از ازار گفت کردم آن ردای تو خمار. مولوی (مثنوی). پیش پیغمبر درآمد با خمار. مولوی (مثنوی). ، هرآنچه بپوشد چیزی را. (ناظم الاطباء). پرده. (یادداشت بخط مؤلف). ج، اخمره، خمر: چون بدید آن چشمهای پرخمار که کند عقل و خرد را در خمار. مولوی (مثنوی). ، در بین صوفیان احتجاب محبوب است به حجت عزت و ظاهر شدن پرده های کثرت بر روی وحدت و این مقام تلوین سالک است. (کشاف اصطلاحات الفنون). - ذوالخمار، لقب عون بن ربیع بن ذی الرمحین است بدان جهت که در جنگ جمل معجر زن خود پوشیده و در آن جنگ بساکسان را او نیزه زده بود، آنگاه از هر کسی که پرسیدند که ترا نیزه زده ؟ گفتی: ذوالخمار. (ناظم الاطباء)
معجر زنان. مقنعه. چادر نماز. (از ناظم الاطباء) (ترجمان علامۀ جرجانی). روپاک. چارقد. نصیف. چانه بند. یاشماق. (یادداشت بخط مؤلف). سرپوش. (زوزنی). سرانداز (ملخص اللغات حسن خطیب) ج، اخمره، خمر، خُمُر: گفت چه بر سر کشیدی از ازار گفت کردم آن ردای تو خمار. مولوی (مثنوی). پیش پیغمبر درآمد با خمار. مولوی (مثنوی). ، هرآنچه بپوشد چیزی را. (ناظم الاطباء). پرده. (یادداشت بخط مؤلف). ج، اخمره، خُمُر: چون بدید آن چشمهای پرخمار که کند عقل و خرد را در خمار. مولوی (مثنوی). ، در بین صوفیان احتجاب محبوب است به حجت عزت و ظاهر شدن پرده های کثرت بر روی وحدت و این مقام تلوین سالک است. (کشاف اصطلاحات الفنون). - ذوالخمار، لقب عون بن ربیع بن ذی الرمحین است بدان جهت که در جنگ جمل معجر زن خود پوشیده و در آن جنگ بساکسان را او نیزه زده بود، آنگاه از هر کسی که پرسیدند که ترا نیزه زده ؟ گفتی: ذوالخمار. (ناظم الاطباء)
آواز آبی است در بن کوه. (منتهی الارب). صوت الماء علی سفح الجبل. (تاج العروس) (اقرب الموارد) ، آواز. (منتهی الارب) ، صدای آب در دامنۀ کوه. (اقرب الموارد)
آواز آبی است در بن کوه. (منتهی الارب). صوت الماء علی سفح الجبل. (تاج العروس) (اقرب الموارد) ، آواز. (منتهی الارب) ، صدای آب در دامنۀ کوه. (اقرب الموارد)
می فروش. (ناظم الاطباء). باده فروش. خمرفروش. صاحب القسط. نبیذفروش. (یادداشت بخط مؤلف) : زین پیش گلاب و عرق و بادۀ احمر در شیشۀ عطار بد و در خم خمار. منوچهری. خانه خمار چو قصر مشید. ناصرخسرو. مشک نادانان مبوی و خمر نادانان مخور کاندرین عالم ز جاهل صعبتر خمارنیست. ناصرخسرو. حماربن حماربن حمار است و همی گوید که خماربن خماربن خماربن خمارم. سوزنی. یاد او خورده ست خاقانی از آنک بوسه گاهش دست خمار آمده ست. خاقانی. زین سپس خال بتان بس حجرالاسود من زمزم اینک خم و کعبه در خمار مرا. خاقانی. و گویند خلفاء و ائمه و شهیدان و نمازیان اسلام و علماء و زهاد که نه رافضی باشند همه را دوزخ اندازند و موالیان خود را از غالیان و رافضیان به بهشت فرستند اگرچه حمار و خمار و بی نماز بوده باشند. (نقض الفضائح). تا کی از صومعه خمار کجاست خرقه بفکندم زنار کجاست. عطار. سجاده نشینی که مرید غم او شد آوازه اش از خانه خمار برآمد. سعدی. ما کلبۀ زهد برگرفتیم سجاده که می برد به خمار. سعدی. ترسم که مست و عاشق و بیدل شود چو ما گر محتسب ب خانه خمار بگذرد. سعدی. ، در اصطلاح صوفیه پیر یا مرشد. (کشاف اصطلاحات الفنون)
می فروش. (ناظم الاطباء). باده فروش. خمرفروش. صاحب القسط. نبیذفروش. (یادداشت بخط مؤلف) : زین پیش گلاب و عرق و بادۀ احمر در شیشۀ عطار بد و در خم خمار. منوچهری. خانه خمار چو قصر مشید. ناصرخسرو. مشک نادانان مبوی و خمر نادانان مخور کاندرین عالم ز جاهل صعبتر خمارنیست. ناصرخسرو. حماربن حماربن حمار است و همی گوید که خماربن خماربن خماربن خمارم. سوزنی. یاد او خورده ست خاقانی از آنک بوسه گاهش دست خمار آمده ست. خاقانی. زین سپس خال بتان بس حجرالاسود من زمزم اینک خم و کعبه در خمار مرا. خاقانی. و گویند خلفاء و ائمه و شهیدان و نمازیان اسلام و علماء و زهاد که نه رافضی باشند همه را دوزخ اندازند و موالیان خود را از غالیان و رافضیان به بهشت فرستند اگرچه حمار و خمار و بی نماز بوده باشند. (نقض الفضائح). تا کی از صومعه خمار کجاست خرقه بفکندم زنار کجاست. عطار. سجاده نشینی که مرید غم او شد آوازه اش از خانه خمار برآمد. سعدی. ما کلبۀ زهد برگرفتیم سجاده که می برد به خمار. سعدی. ترسم که مست و عاشق و بیدل شود چو ما گر محتسب ب خانه خمار بگذرد. سعدی. ، در اصطلاح صوفیه پیر یا مرشد. (کشاف اصطلاحات الفنون)
لقب یزید بن معاویه است: و اگرخواجه روا دارد که ازین ’اولی الامر’ وقتی یزید خمیر را خواهد و وقتی ولید پلید را خواهد. اگر من گویم که مراد از اولی الامر علی مرتضی (ع) است و حسن مجتبی (ع) است، خواجه مصنف سنی گوید که دروغ است. (نقض الفضائح ص 284- 285). از مذهب شیعه معلوم است که بوسفیان و زنش هند عتبه را و پدرش صخر را و پسرش معاویه و پسرزاده اش یزید خمیر را چه گویند از نفرین و لعنت. (نقض الفضائح ص 267). اگر باری تعالی به نص قرآن طاعت بوسفیان جاهل و یزید خمیر و عمروعاص عاصی را بر خلقان بواجب کرده است لابد حسن علی (ع) را بخدمت معاویه باید رفتن. (نقض الفضائح ص 359)
لقب یزید بن معاویه است: و اگرخواجه روا دارد که ازین ’اولی الامر’ وقتی یزید خمیر را خواهد و وقتی ولید پلید را خواهد. اگر من گویم که مراد از اولی الامر علی مرتضی (ع) است و حسن مجتبی (ع) است، خواجه مصنف سنی گوید که دروغ است. (نقض الفضائح ص 284- 285). از مذهب شیعه معلوم است که بوسفیان و زنش هند عتبه را و پدرش صخر را و پسرش معاویه و پسرزاده اش یزید خمیر را چه گویند از نفرین و لعنت. (نقض الفضائح ص 267). اگر باری تعالی به نص قرآن طاعت بوسفیان جاهل و یزید خمیر و عمروعاص عاصی را بر خلقان بواجب کرده است لابد حسن علی (ع) را بخدمت معاویه باید رفتن. (نقض الفضائح ص 359)
آرد آمیخته شده با آب و برآمده و ترش شده جهت ساختن نان. (ناظم الاطباء). عجین. آرد سرشته. (یادداشت بخط مؤلف) : دین را طلب نکردی و دنیا ز دست شد همچون سپوس تر نه خمیری و نه فطیر. ناصرخسرو. کس نکرده ست جز بمایۀ خمیر. ناصرخسرو. - خبز خمیر، نان شبینه. نان بائت. (از ناظم الاطباء). - مایۀخمیر، خمیر ترش که بوسیلۀ آن خمیر نان را درست می کنند. (یادداشت بخط مؤلف). رجوع به خمیرمایه شود. - نان خمیر، نانی که خوب پخته نشده است. (یادداشت بخط مؤلف). - امثال: ما را نه ازین خمیر و نه از آن فطیر. (جامعالتمثیل). ، مایه. ترشه. (یادداشت بخط مؤلف). هر چیزی که مخصوص باشد مر حصول تخمیر را در جسمی وخصوصاً قطعه ای از خمیر ترش که آن را داخل در خمیر نان کنند جهت برآمده شدن و آماسیدن وی و برازده نیز می گویند. (ناظم الاطباء). خمیرمایه، اصل هر چیزی که آن چیز از آن شکل می گیرد چون خمیر انسان و آن را خمیره نیز گویند: ای خمیرت کرد در چل صبح تأیید خدای چون تنورت گرم شد آن به که بربندی فطیر. ناصرخسرو. ، هر چیز که نرم شود در آن حالت نرمی خمیر آن شی ٔ گویند و در آن حالت می تواند شکل بگیردچون آهن و امثال آن که برابر حرارت گرم کنند و آن را نرم گردانند تا بتوانند از آن اشیاء آهنی سازند: یکی سرو بودی چو آهن قوی ترا سرو چنبر شد آهن خمیر. ناصرخسرو. بر هر که تیر راست کند بخت بد بر سینه چون خمیر شود جوشنش. ناصرخسرو. - خمیرکردن، نرم کردن. بشکل خمیر درآوردن: گر کدخدای شاه جهان خواجه بوعلی است بس گردنا که او بکند نرم چون خمیر. فرخی. وآن نسترن چو مشک فروش معاینه ست در کاسۀ بلور کند عنبرین خمیر. فرخی. بدست آهن تفته کردن خمیر به از دست بر سینه پیش امیر. سعدی
آرد آمیخته شده با آب و برآمده و ترش شده جهت ساختن نان. (ناظم الاطباء). عجین. آرد سرشته. (یادداشت بخط مؤلف) : دین را طلب نکردی و دنیا ز دست شد همچون سپوس تر نه خمیری و نه فطیر. ناصرخسرو. کس نکرده ست جز بمایۀ خمیر. ناصرخسرو. - خبز خمیر، نان شبینه. نان بائت. (از ناظم الاطباء). - مایۀخمیر، خمیر ترش که بوسیلۀ آن خمیر نان را درست می کنند. (یادداشت بخط مؤلف). رجوع به خمیرمایه شود. - نان خمیر، نانی که خوب پخته نشده است. (یادداشت بخط مؤلف). - امثال: ما را نه ازین خمیر و نه از آن فطیر. (جامعالتمثیل). ، مایه. ترشه. (یادداشت بخط مؤلف). هر چیزی که مخصوص باشد مر حصول تخمیر را در جسمی وخصوصاً قطعه ای از خمیر ترش که آن را داخل در خمیر نان کنند جهت برآمده شدن و آماسیدن وی و برازده نیز می گویند. (ناظم الاطباء). خمیرمایه، اصل هر چیزی که آن چیز از آن شکل می گیرد چون خمیر انسان و آن را خمیره نیز گویند: ای خمیرت کرد در چل صبح تأیید خدای چون تنورت گرم شد آن به که بربندی فطیر. ناصرخسرو. ، هر چیز که نرم شود در آن حالت نرمی خمیر آن شی ٔ گویند و در آن حالت می تواند شکل بگیردچون آهن و امثال آن که برابر حرارت گرم کنند و آن را نرم گردانند تا بتوانند از آن اشیاء آهنی سازند: یکی سرو بودی چو آهن قوی ترا سرو چنبر شد آهن خمیر. ناصرخسرو. بر هر که تیر راست کند بخت بد بر سینه چون خمیر شود جوشنش. ناصرخسرو. - خمیرکردن، نرم کردن. بشکل خمیر درآوردن: گر کدخدای شاه جهان خواجه بوعلی است بس گردنا که او بکند نرم چون خمیر. فرخی. وآن نسترن چو مشک فروش معاینه ست در کاسۀ بلور کند عنبرین خمیر. فرخی. بدست آهن تفته کردن خمیر به از دست بر سینه پیش امیر. سعدی
نام یکی از دهستان های چهارگانه بخش مرکزی شهرستان بندرعباس است با هوای گرم و مرطوب. آب آن از چاه و محصول آن خرما و شغل اهالی مکاری و زراعت و صید ماهی است. این دهستان از 26 آبادی بزرگ و کوچک تشکیل شده و دارای 8740 تن سکنه می باشد. مرکز آن بندر خمیر و قراء مهم آن گچین و کشارلاتیدان است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 8)
نام یکی از دهستان های چهارگانه بخش مرکزی شهرستان بندرعباس است با هوای گرم و مرطوب. آب آن از چاه و محصول آن خرما و شغل اهالی مکاری و زراعت و صید ماهی است. این دهستان از 26 آبادی بزرگ و کوچک تشکیل شده و دارای 8740 تن سکنه می باشد. مرکز آن بندر خمیر و قراء مهم آن گچین و کشارلاتیدان است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 8)
جمع واژۀ خمر. (منتهی الارب) (از تاج العروس) (از لسان العرب). منه: خمور الاندرینا: همواره بفجور و شرب خمور و تضییع مال و بودن در مصرف هر منکر و محظور روزگار می گذرانی. (ترجمه تاریخ یمینی)
جَمعِ واژۀ خمر. (منتهی الارب) (از تاج العروس) (از لسان العرب). منه: خمور الاَنْدَرینا: همواره بفجور و شرب خمور و تضییع مال و بودن در مصرف هر منکر و محظور روزگار می گذرانی. (ترجمه تاریخ یمینی)
دهی است از دهستان و بخش قیروکارزین شهرستان فیروزآباد. دارای صد و ده تن سکنه، آب آن از چشمه و محصول آن غلات و کنجد و ماش و شغل اهالی زراعت و راه آن مالرو است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 7)
دهی است از دهستان و بخش قیروکارزین شهرستان فیروزآباد. دارای صد و ده تن سکنه، آب آن از چشمه و محصول آن غلات و کنجد و ماش و شغل اهالی زراعت و راه آن مالرو است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 7)