جدول جو
جدول جو

معنی خمایجان - جستجوی لغت در جدول جو

خمایجان
(خُ)
نام قریه ای است به کارزین از بلاد فارس. (یادداشت بخط مؤلف) ، نام موضعی است نزدیک شیراز. (یادداشت بخط مؤلف) : خمایجان و دیه علی دو ناحیت است و حومه آن مسجد و منبر دارد و هوای آن سردسیر است و درخت و جوز و انار بسیار باشد و عسل و موم فراوان بود و همسایۀ تیرمردان است نزدیک بیضا و مردم آن سلاحور باشد و مکاری. (از فارسنامۀ ابن بلخی ص 145)
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از خدایگان
تصویر خدایگان
مالک، پادشاه
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از نمایان
تصویر نمایان
واضح، هویدا، نمودار، پیدا و آشکار
نمایان شدن: ظاهر شدن، آشکار شدن
فرهنگ فارسی عمید
(خُ)
منسوب است به خمایجان که قریه ای است از قراء کارزین از نواحی فارس. (از انساب سمعانی)
لغت نامه دهخدا
(کُ)
قصبۀ مرکزی دهستان بزچلوست که در بخش وفس شهرستان اراک واقع است. این قصبه در 84 هزارگزی شمال اراک و 84 هزارگزی شرق همدان و در دامنۀ شمالی کوهستان وفس واقع است و هوای سردسیر دارد. در حدود 40 باب دکان و 15 کارگاه کوزه گری دارد و ظروف سفالین آن به اکثر قراء شهرستان حمل می گردد. از نمایندۀ ادارات دولتی بخشداری و نمایندۀ بهداری در قصبه ساکن است. از آثار ابنیۀ قدیم قلعۀ خرابه ای کنار آبادی است که معروف به قلعه گبری یا چهارگزی است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 2)
لغت نامه دهخدا
(تَ)
دهی از دهستان سمام است که در بخش رودسر شهرستان لاهیجان واقع است و130تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 2)
لغت نامه دهخدا
(تَ)
دهی است از دهستان املش که در بخش رودسر شهرستان لاهیجان واقع است و 400 تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 2). در سفرنامۀ رابینو (بخش انگلیسی ص 8 و ترجمه فارسی آن ص 26) از تمیجان بدینگونه یاد کند: ’از آمل تا تمیجان در رانکوه جادۀ سنگفرش، از میان جنگل می گذرد... از تمیجان راه مزبور از دامنۀ تپه ها و از میان ملاط عبور نموده تا لاهیجان و رشت و دشت مغان امتداد دارد’. همچنین حمدالله مستوفی در نزهه القلوب ج 3 در ذکر بقاع جیلانات آرد: ’... تمیجان شهری وسط است از اقلیم چهارم...’. (نزهه القلوب ج 3 ص 162). و نیز حافظ ابرو در ذیل جامع التواریخ رشیدی چ دکتر بیانی در صفحات 15 و 16 و 18 از تمیجان یاد می کند و معلوم می شود که در قدیم (دوران سلطنت اولجایتو) ناحیۀ وسیع و معموری بوده است:... چون شاه تو به پایه تخت اولجایتو سلطان رسید... متوجه لاهیجان شد... بعد از آن امیر سوتای و... را مقرر فرمود که به ولایت تمیجان روند... ذکر رسیدن امرا به تمیجان و احوال ایشان... (ذیل جامع التواریخ رشیدی ص 15).... کلانتران نوکران امیر احمد مکریکی رااز گیلانیان بدست او افتاده بود و صفت مال مردم تمیجان کرده بدان طمع کنند... (ذیل جامع التواریخ رشیدی ص 16). ولی آنچه که مورد تردید است این است که روستای موجود در دهستان املش کنونی از بقایای همان ناحیۀ قدیم است که در این کتابها از آن یاد می شود یا آنکه تمیجان قدیم و تمیجان فعلی از یکدیگر جدا می باشند
لغت نامه دهخدا
(خَ)
دهی است جزء دهستان چهارفریضۀ بخش مرکزی شهرستان بندر انزلی با 767تن سکنه. آب آن از چاف رود و محصول آن برنج و توتون سیگار و ابریشم و صیفی کاری است. شغل اهالی زراعت و ذغال فروشی و راه مالرو است و با قایق نیز می توان بدانجا رفت و آمد کرد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 2)
لغت نامه دهخدا
(خَ)
دهی است از دهستان ندوشن بخش خضرآباد به شهرستان یزد. دارای 120 تن سکنه. آب آن از قنات و محصول آن غلات. شغل اهالی زراعت. صنایع دستی زنان کرباس بافی و راه مالرو است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 10)
لغت نامه دهخدا
(خُ)
سنگی باشد بغایت سخت و تیره رنگ بسرخی مایل و آن دو نوع است نر و ماده و چون نر آن را با آب بسایند مانندشنجرف سرخ شود و مادۀ آن همچو زرنیخ زرد گردد و گویند آن نوعی از آهن است و طبیعت هر دو سرد بود چون بر ورمهای صفراوی و دموی طلا کنند نافع باشد خاصه مادۀ آن را درو برودت بیشتر است و اگر در ظرف آن شراب خورند مستی نیاورد و آن را به عربی حجر حدیدی و صندل حدیدی خوانند و بعضی گویند سنگی است سیاه و سفید که از آن نگین سازند. (برهان قاطع) (از ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(خُ)
دهی است از دهستان درجزین بخش شهرستان همدان. دارای 271 تن سکنه، آب آن از رودخانه و محصول آن غلات و حبوبات و صیفی و لبنیات است. شغل اهالی زراعت و گله داری و راه اتومبیل رو است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 5)
لغت نامه دهخدا
(خَ)
دهی است از دهستان میان ولایت بخش حومه شهرستان مشهد. واقع در 28هزارگزی باختر و مشهد و شمال کشف رود. این دهکده در جلگه واقع، با آب و هوای نواحی سردسیری و دارای 108 تن سکنه است. آب آن از رودخانه و محصول آنجا غلات، بنشن و شغل اهالی زراعت، مالداری و قالیچه بافی می باشد. راه آن مالرو است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 9)
لغت نامه دهخدا
(خَ)
جمع واژۀ خشیج یعنی اضداد. (برهان) ، مخفف آخشیجان هست که عناصر باشد و آن خاک و آب و هوا و آتش است. (برهان قاطع)
لغت نامه دهخدا
دهی است جزء دهستان سیاهکل رود، بخش رودسر شهرستان لاهیجان که در 21هزارگزی جنوب خاوری رودسر و یک هزارگزی شوسۀ رودسر به شهسوار، نزدیک دریا واقع شده، جلگه و مرطوبست و 700 تن سکنه دارد، آبش از نهر سیاهکل رود و آب چشمه، محصولش برنج، لبنیات و چای، شغل اهالی زراعت و راهش مالرو است، شعبه شیلات هم دارد، (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 2)
لغت نامه دهخدا
(یِ)
دهی است از دهستان تبادکان بخش حومه شهرستان مشهد. واقع در هفت هزارگزی شمال مشهد و سه هزارگزی خاور کار خانه قند آبکوه. ناحیه ای است واقع در جلگه و معتدل. دارای 100 تن سکنه که شیعی مذهب و فارسی زبانند. آب آن از قنات و محصولش غلات و شغل اهالی زراعت و مالداری است. راه این دهکده اتومبیل رو است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 9)
لغت نامه دهخدا
نام دهی از دههای بهرستاق لاریجان در مازندران، (از ترجمه مازندران و استرآباد رابینو ص 154)
لغت نامه دهخدا
(شُ)
ضمیر منفصل دوم شخص جمع. امروزه از ضمایر شخصی (ما) و (شما) را در تداول عامه با (ها) جمع بندند: ماها، شماها. ولی به حکم شواهد بدست آمده در زبان ادب قدیم (ما) و (شما) را جمع می بسته اند آن هم با (ان) نه با (ها) به صورت مایان و شمایان:
قوم را گفتم چونید شمایان به نبید
همه گفتند صواب است صواب است صواب.
فرخی.
شمایان را از این اخبار تفصیلی دادم. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 57). لشکر را گفت فردا شمایان را مثال داده آید که سوی هرات بر چه جمله باید رفت. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 47). گفتا بزرگ غلطا که شمایان را افتاده است که اگر قدم شما از خراسان بجنبد هیچ جای بر زمین قرار نباشد. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 582). شمایان را باید اینجا احتیاط کرد. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 552). رجوع به شما شود
لغت نامه دهخدا
(خِ)
دهی است جزء دهستان حمزه لو بخش خمین شهرستان محلات واقع در سی هزارگزی شمال باختر خمین و هفت هزارگزی خاور راه شوسه خمین به اراک. این دهکده در کوهستان قرار دارد و سردسیر می باشد آب آن از قنات و محصول آن غلات و بن شن و پنبه و انگور و بادام، شغل اهالی زراعت و راه مالرو است. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 1)
لغت نامه دهخدا
(خَ)
دهی است از بخش روانسر شهرستان سنندج. واقع در یازده هزارگزی شمال روانسر و کنار راه مالرو عمومی روانسر به شاهینی. این ده کوهستانی و سردسیر و دارای 410 تن سکنه است که بزبان کردی وفارسی متکلم اند. آب آن از چشمه و چاه و محصولاتش لبنیات، حبوبات و غلات دیم است. اهالی بکشاورزی و گله داری گذران می کنند. و راه آن مالرو است در تابستان به آنجا اتومبیل میتوان برد. گله داران این ناحیه احشام خود را در تابستان بمراتع زرینه درۀ شرقی کوه شاهو برای تعلیف می برند. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 5)
لغت نامه دهخدا
(خُ)
دهی است از دهستان درجزین بخش رزن شهرستان همدان. دارای 560 تن سکنه. آب آن از چشمه و محصول آن غلات و حبوبات و انگور و صیفی است. شغل اهالی زراعت و راه اتومبیل رو و قهوه خانه ای کنار شوسه دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 5)
لغت نامه دهخدا
(هَُ)
دهستانی است از بخش اردکان شهرستان شیراز که دارای هشت هزار تن سکنه و شامل 35 آبادی است. قراء مهم آن عبارتند از: خلار، سنگر، شول، برشنه، تل کوه، سرتلی، بیدحرکت. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 7)
لغت نامه دهخدا
(هََ)
نام یکی از دهستانهای شش گانه بخش ایزۀ شهرستان اهواز که در کوهستان واقع شده و اکثر قراءآن از رودخانه و چشمه مشروب میشود. محصول عمده اش غله و برنج است. شامل 28 آبادی بزرگ و کوچک و جمعاً دارای بیش از 3000 تن سکنه است، از قراء مهم آن مکال، جه جه و طپولی است. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 6)
لغت نامه دهخدا
(هََرَ)
دهی است از دهستان دشمن زیاری بخش فهلیان و ممسنی شهرستان کازرون. جایی کوهستانی، معتدل و دارای 932 تن سکنه است. محصول عمده اش غله، حبوبات و برنج و کار مردم زراعت و گلیم بافی است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 7)
لغت نامه دهخدا
(مَ)
ده بزرگی است از دهستان بوانات و سرچهان شهرستان آباده، در 30هزارگزی جنوب شرقی سوریان و کنار راه ده بید به سنگ مزایجان، در دامنۀ سردسیر واقع و دارای 2326 تن سکنه است. آبش از قنات و رود خانه محلی، محصولش غلات، انگور، میوه جات و شغل مردمش زراعت است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 7)
لغت نامه دهخدا
(عَ یَ)
مثنای ’عمایه’ و آن نام دو کوه باشد: 1- عمایه ءالعلیا که حریش و قشیر و عجلان در آن مشترکند. 2- عمایهالقصیا که طرف مشرق آن متعلق به نهم، و جنوب ازآن باهله، و غرب آن از عجلان است. و گویند که عمایتان کوههائی است به رنگ سرخ وسیاه، و چون غالباً باعث گمراهی مسافران و رهروان میشود بدین نام خوانده شده است. (از معجم البلدان)
لغت نامه دهخدا
(خُ)
گماشته خدا بر خلق. (المعجم). پادشاه بزرگ. (برهان قاطع) (صحاح الفرس) (فرهنگ اوبهی) (انجمن آرای ناصری). پادشاه. (از شرفنامۀ منیری). بزرگ. سرور:
خوبان همه سپاهند اوشان خدایگانست
مر نیک بختیم را بر روی او نشان است.
رودکی.
خدایگانا پامس (بامس) به شهر بیگانه
فزون ازین نتوانم نشست دستوری.
دقیقی.
بسان عمر و عطای خدایگان بزرگ
ابوالمظفر شاه چغانیان احمد.
منجیک.
بستاند آن دیار و ببخشد به بنده ای
بخشیدنست عادت و خوی خدایگان.
فرخی.
خدایگان مهان خسرو جهان مسعود
که روزگارش مسعود باد و سخت جوان.
فرخی.
آن هم ملک مروت و هم نامور ملک
وآن هم خدایگان سیر و هم خدایگان.
فرخی.
گفتم چه خوانمش که ز نامش رسم بمدح
گفتا امیر و خسرو و شاه و خدایگان.
فرخی.
در زیر امر اوست جهان یا جهان خود اوست
یارب خدایگان جهانست یا جهان.
عنصری.
خدایگان خراسان و آفتاب کمال
که وقف کرد بر او ذوالجلال عز و جلال.
عنصری.
خدایگان فلکست و نگفت کس که فلک
مکان دیگر دارد کش اندروست مدار.
(از تاریخ بیهقی).
خدایگانا برهان حق بدست تو بود
اگرچه باطل یک چند چیره شد نهمار.
(از تاریخ بیهقی).
خدایگانا چون جامه ای است شعر نکو
که تا ابد نشود پود او جدا از تار.
(از تاریخ بیهقی).
در تاریخ ملوک الفرس بسیار نسختها تأمل کردم که ایشان خدای نامه خوانند که پادشاهان را خدایگان خواندندی. (مجمل التواریخ و القصص). پیغامبر [علیه السلام] گفتا [رسولان پرویز را] این چه شکل است گفتند: ’امرنا خدایگان بقص اللحی و عفوالشارب’، یعنی که ما را خدایگان فرمود که ریش پست کنیم و سبلت بگذاریم. (مجمل التواریخ و القصص).
خدایگانا این داستان معروفست
که کرد بنده به شعر خود اندرون تضمین.
مسعودسعد.
خدایگانا شاها ز عدل وجود تو هست
بماه دی همه گیتی چو باغ در خرداد.
مسعودسعد.
خدایگان زمانه مظفر و منصور
بزر فشاندن بر خلق دستها بگشاد.
مسعودسعد.
خدایگان جهانی و شاه بافرهنگ
بعدل چون عمری و بهوش چون هوشنگ.
امیرمعزی.
منت خدای را که به تیر خدایگان
این بنده بی گنه نشدم کشته رایگان.
امیرمعزی.
بزرجمهر بفرمود: تا حجام را بیاورند وی را گفت: تو بوقت موی برداشتن با خدایگان [یعنی نوشیروان] چه گفتی ؟ گفت: هیچ نگفتم. (نوروزنامۀ خیام). بزرجمهر گفت: ای خدایگان [خطاب بنوشیروان] آن سخن که حجام گفت نه وی گفت، چه این به آن گفت بر آنچه دست بر سر خدایگان داشت و پای بر سر این گنج. (نوروزنامۀ خیام).
خدایگان سلاطین و صدر ملک خدای
که صدق و عدل چو بوبکر و چون عمر دارد.
مختاری.
ابلهی را خدایگان خوانند
ریش خود میریند و میدانند.
سنائی.
خاص خدایگان جهانگیر شهریار.
سوزنی.
خدایگان جهان پادشاه ملک ارام
که امر نافذ او راست چرخ توسن رام.
سوزنی.
نو گشت سال عالم و عالم بسال نو
میمون و سال نو بجمال خدایگان.
سوزنی.
عدل خدایگان بهوا داد اعتدال
عالم ز اعتدال هوا گشت چون جنان.
سوزنی.
گر دل و دست بحر و کان باشد
دل و دست خدایگان باشد.
انوری.
ور ز حجاز کعبه را رخصت آمدن بود
در حرم خدایگان کعبه کند مجاوری.
خاقانی.
قضی الامر کآفت طوفان
ببقای خدایگان برخاست.
خاقانی.
خدایگان سپهر آستان نکو داند
که در جهان سخن بنده بی نظیر افتاد.
خاقانی.
خاک در خدایگان گر بکف آوری در او
هشت بهشت چار جوی از بر سدره بنگری.
خاقانی.
تو شدی زنده دار جان ملوک
عز نصره خدایگان ملوک.
نظامی.
موبدانش شه جهان خواندند
خسروانش خدایگان خواندند.
نظامی.
خدایگان صدور زمانه کهف امان
پناه ملت اسلام و شمس دولت و دین.
سعدی.
خدایگان صدور زمانه شمس الدین
عماد و قبلۀ اسلام و کعبۀ زوار.
سعدی.
خدایگان جهان خسرو بزرگ عطا
روا نداشت یکی بنده بی عطا دیدن.
؟
، خداوندگار. صاحب. بزرگ. (ناظم الاطباء). آقا. خواجه. (یادداشت بخطمؤلف). این کلمه، در زمان ساسانیان بجای کلمه ’خواجه’ دوران بعد و ’آقا’ و ’آقائی’ امروز مستعمل بوده است: فجاء الرسول فقال: خدایگان مردیان دمار گرفت. (از انساب سمعانی) :
هم میکده را خدایگانیم
هم دردپرست را ندیمیم.
خاقانی
لغت نامه دهخدا
(خُ)
دهی است جزء دهستان کزاز پایین بخش سربند شهرستان اراک، واقع در 24 هزارگزی شمال باختری آستانه و شش هزارگزی مالرو عمومی، کوهستانی، سردسیر، آب آن از قنات ورودخانه و محصول آن غلات و ارزن و بنشن و پنبه و کنجد و کرچک و شغل اهالی زراعت و گله داری و قالیچه بافی، راه مالرو دارد. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 2)
لغت نامه دهخدا
تصویری از خدایگان
تصویر خدایگان
صاحب بزرگ، پادشاه بزرگ
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از خماهان
تصویر خماهان
نوعی سنگ سخت و تیزه مایل بسرخی حجر حدیدی صندل جدیدی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از نمایان
تصویر نمایان
ظاهر و آشکار، واضح، هویدا
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از خدایگان
تصویر خدایگان
((خُ))
مالک بزرگ، پادشاه بزرگ
فرهنگ فارسی معین
تصویری از نمایان
تصویر نمایان
((نَ))
ظاهر، هویدا، آشکار
فرهنگ فارسی معین
تصویری از خماهان
تصویر خماهان
((خُ))
نوعی سنگ آهن به رنگ تیره که ساییده آن را برای درمان جرب به کار می بردند، خماهن
فرهنگ فارسی معین
تصویری از نمایان
تصویر نمایان
ظاهر
فرهنگ واژه فارسی سره
صاحب، مالک، امیر، پادشاه
متضاد: بنده
فرهنگ واژه مترادف متضاد