جدول جو
جدول جو

معنی خمارک - جستجوی لغت در جدول جو

خمارک
(خُ رَ)
دهی است جزء دهستان سجاس رود بخش قیدار شهرستان زنجان. دارای 404 تن سکنه. آب آن از چشمه و محصول آن غلات و شغل اهالی زراعت و قالیچه و گلیم و جاجیم بافی و راه اتومبیل رو است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 2)
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از خارک
تصویر خارک
(دخترانه)
نوعی خرمای زرد و خشک
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از خمارکش
تصویر خمارکش
خمار، برای مثال سلام کردم و با من به روی خندان گفت / که ای خمارکش مفلس شراب زده (حافظ - ۸۴۲)
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از خمار
تصویر خمار
می فروش، شراب فروش، باده فروش، در تصوف پیر کامل، مرشد و اصل
فرهنگ فارسی عمید
ضایعۀ تورم غده های لنفاوی به ویژه در کشالۀ ران یا زیر بغل که در اثر بیماری هایی مانند طاعون ایجاد می شود که بسیار دردناک است
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از مارک
تصویر مارک
نشان مخصوص که در بالای کاغذ مکاتبات و اسناد هر اداره یا سازمان چاپ می شود
واحد پول سابق آلمان
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از خمار
تصویر خمار
سردرد و کسالتی که پس از برطرف شدن کیف شراب در انسان پیدا می شود، حالت بعد از مستی، کسی که به حالت خماری دچار شده باشد، مخمور، ویژگی چشمی که حالت خماری در آن نمایان باشد
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از خارک
تصویر خارک
خار کوچک، نوعی خرمای زرد و خشک، خرک
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از خمار
تصویر خمار
روبند، روپوش زنان، چادر، روسری
فرهنگ فارسی عمید
(خُ)
جماعت مردم و انبوهی آنها. (منتهی الارب) (از تاج العروس) (از لسان العرب). یقال: دخل فی خمار الناس. رجوع به خمار شود
لغت نامه دهخدا
(خِ)
معجر زنان. مقنعه. چادر نماز. (از ناظم الاطباء) (ترجمان علامۀ جرجانی). روپاک. چارقد. نصیف. چانه بند. یاشماق. (یادداشت بخط مؤلف). سرپوش. (زوزنی). سرانداز (ملخص اللغات حسن خطیب) ج، اخمره، خمر، خمر:
گفت چه بر سر کشیدی از ازار
گفت کردم آن ردای تو خمار.
مولوی (مثنوی).
پیش پیغمبر درآمد با خمار.
مولوی (مثنوی).
، هرآنچه بپوشد چیزی را. (ناظم الاطباء). پرده. (یادداشت بخط مؤلف). ج، اخمره، خمر:
چون بدید آن چشمهای پرخمار
که کند عقل و خرد را در خمار.
مولوی (مثنوی).
، در بین صوفیان احتجاب محبوب است به حجت عزت و ظاهر شدن پرده های کثرت بر روی وحدت و این مقام تلوین سالک است. (کشاف اصطلاحات الفنون).
- ذوالخمار، لقب عون بن ربیع بن ذی الرمحین است بدان جهت که در جنگ جمل معجر زن خود پوشیده و در آن جنگ بساکسان را او نیزه زده بود، آنگاه از هر کسی که پرسیدند که ترا نیزه زده ؟ گفتی: ذوالخمار. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(دَ نَ / نِ)
نوعی از خرما میباشد. (آنندراج) (انجمن آرای ناصری) (برهان قاطع). خرما خارک. خرما خرک. بسر. (مهذب الاسماء). غورۀ خرما. خرمای نرسیده (مؤلف با استشهاد به اینکه الخالع، خارک پخته است معتقد میباشد که خارک خرمای نرسیده نیست). خرمای خشک: اگر جزوی بسائی وبا شیرۀ خارک سبز که خرمای خشک خوانندش به بینی باز افکنی رعاف باز گیرد. (الابنیه عن حقایق الادویه)
گوش خارک
لغت نامه دهخدا
(رَ)
تصغیر خار است. (برهان قاطع) (آنندراج) (انجمن آرای ناصری). خارخرد:
آدمی را که خارکی درپای
نرود طرفه جانور باشد.
سعدی
لغت نامه دهخدا
جزیره ای است ازدهستان حیات داود بخش گناوه شهرستان بوشهر واقع در 37 هزارگزی جنوب باختر گناوه در خلیج فارس و طول این جزیره 85 هزار گز و عرض آن 4 هزار گز، ناحیه ای است مرطوبی و مالاریا خیز و سکنه آن 700 تن و مذهبشان سنی و شیعه و زبانشان فارسی و عربی است، آب آنجا از چاه و محصولاتش غلات و مرکبات و خرما میباشد، شغل اهالی زراعت و صید ماهی و دریانوردی است دارای گارد مسلح گمرک و دبستان است ارتباط آن با ساحل بوسیلۀ کرجی میباشد، (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 7)، یاقوت در معجم البلدان آن را خارک ضبط کرده است و می گوید جزیره ای است در وسط دریای فارس و این جزیره چون کوه بلندی است در میان دریا و چون باد مناسب وزد مراکبی که از عبادان حرکت می کنند و قصد عمان دارند در ظرف یک شبانروز به آنجا میرسند، این جزیره از اعمال فارس است و جنابه (همان گناوه است) و مهروبان در مقابل آن بخشکی است چون شخصی قوی چشم از خارک به آنجا بنگرد آنجا بهر او کاملا هویداست، ولی رؤیت کوههای خشکی برای همه کاملاً آشکارا میباشد، یاقوت می گوید من به آنجا بسیار رفته ام و در آنجا قبری یافته ام که مورد زیارت اهالی است و مردم بر آن نذرها می کنند، اهل جزیره این قبر را قبر محمد بن حنیفه رضی اﷲ عنه می پندارند ولی تواریخ از این مطلب ابا دارند، ابوعبیده می گوید ابوصفره پدر مهلب، ایرانی و از اهل خارک بوده و در آنجا بنام سخره نامیده میشده است و چون از آنجا بعمان آمد این نام معرب شد به ابوصفره تبدیل گردید، این ابوصفره در خارک بجولاهگی مشغول بود ولی چون ببصره آمد از سائسین عثمان بن ابی العاصی الثقفی شد و چون ازد به بصره مهاجرت کرد او با آنها بود و بر اثر بسالت و شجاعتش در حرب او را چون پسر خوانده ای بخود بستند و امثال این نوع پسر خوانده در عرب بسیار است، فرزدق می گوید:
و کاین لابن صفره من نسیب
تری بلبانه اثر الزیار
بخارک لم یقد فرساً ولکن
یقودالسفن بالمرس المغار
صراریون ینضح فی لحاهم
نفی ّ الماء من خشب وقار
و لو ردابن صفره حیث ضمت
علیه الغاف ارض ابی صفار،
(معجم البلدان ج 3 ص 387 و پاورقی المعرب ج 1 ص 137)، ابن بلخی در ضمن نام بردن جزایری که بقباد خوره متعلق است جزیره هنگام و جزیره خارک را نام می برد، (فارسنامۀ ابن بلخی ص 150 چ لیدن)، در حدودالعالم این جزیره چنین وصف شده است: سیزدهم جزیره خارک خوانند اندر جنوب بصره و میان بصره و خارک پنجاه فرسنگ است و اندرو شهری است بزرگ و خرم مر او را خارک خوانند و بنزدیک او مروارید یابند مرتفع و با قیمت، (حدود العالم چ تهران ص 14)، حمداﷲ مستوفی در نزههالقلوب این جزیره را چنین وصف می کند: خارک جزیره ای است فرسنگی در فرسنگی در آنجا زرع و نخل است و میوه و غله نیکو بود و غوص مروارید آنجا بهتر و بیشتر از جزایر دیگر است و غلبۀ غوص آنجاست ازو تا ساحل فرسنگی است وآن را از کورۀ قبادخوره شمرده اند، (نزههالقلوب ج 3چ لیدن ص 137 و 138)، بنابر نقل قاموس الاعلام ترکی خارک در خلیج بصره واقع است و نزدیک ساحل ایران میباشدجمعیتش در حدود هزار تن و مساحتش 5 هزار گز مربع است این جزیره در 29 درجه و 18 دقیقۀ عرض شمالی و 48 درجۀ طول شرقی واقع است، مصب شطالعرب در 176 هزارگزی جنوب شرقی آنجا و بندر بوشهر در 55 هزارگزی شمال غربی این جزیره است، (نقل به اختصار از قاموس الاعلام ترکی ج 3 ص 2011)، در این ایام (سال 1338) دولت ایران مشغول تأسیس بندر بزرگ نفتی در این جزیره است و بزودی در آنجا یکی از بزرگترین پایگاههای حمل نفت در خلیج فارس خواهد شد
ده کوچکی است از دهستان تمین بخش میرجاوه شهرستان زاهدان واقع در 44 هزارگزی جنوب باختری میرجاوه و 18 هزارگزی راه فرعی میرجاوه بخاش میباشد سکنه آنجا در حدود 35 تن است، (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 8)
لغت نامه دهخدا
(رَ)
قسمی ورم و دنبل که در بن ران و زیر بغل پدید آید. (ناظم الاطباء). ورم و آماسی که در کش ران و بغل پیدا آید. (یادداشت مؤلف)
لغت نامه دهخدا
(خُ)
بیماری که از افراط درآشامیدن شراب و جز آن پیدا شود. (ناظم الاطباء) ، می زدگی. شراب زدگی. (یادداشت بخط مؤلف)
لغت نامه دهخدا
(زَ / زِ بِ دَ / دُو رَ / رِ دَ / دِ)
متحمل خماری. آنکه خمار است:
سلام کردم و بامن بروی خندان گفت
که ای خمارکش مفلس شراب زده.
حافظ
لغت نامه دهخدا
نام نوعی پرنده است. (دزی ج 1 ص 346)
لغت نامه دهخدا
نام شهرکی است (بماوراءالنهر) نزدیک کلشجک، اردکان کث، ستبغر، انجناح آبادان با کشت و برز بسیار و آبهای روان. (حدود العالم)
لغت نامه دهخدا
(خُ)
دهی است از دهستان و بخش قیروکارزین شهرستان فیروزآباد. دارای صد و ده تن سکنه، آب آن از چشمه و محصول آن غلات و کنجد و ماش و شغل اهالی زراعت و راه آن مالرو است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 7)
لغت نامه دهخدا
(خُ)
دهی است از دهستان نسربالارخ بخش کدکن شهرستان تربت حیدریه. دارای 208 تن سکنه. آب آن از قنات و محصول آن غلات و چغندر قند و شغل اهالی زراعت و گله داری و قالیچه و کرباس بافی است. راه مالرو می باشد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 9)
لغت نامه دهخدا
(رَ)
دهی است از بخش مرکزی شهرستان اردبیل، واقع در 18 هزارگزی شمال اردبیل و 11 هزارگزی شوسۀ مشکین شهر به اردبیل با 968 تن سکنه. آب آن از چشمه و رود کندات و راه آن مالرو و محل سکنای تیره ای ازایل شاهسون است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 4)
لغت نامه دهخدا
می زده، شراب زده، مخمور که در چشم و سر بر اثر شراب آثاری می ماند جماعت مردم و انبوهی آنها
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از خارک
تصویر خارک
خار کوچک خار کوچک، نوعی خرمای زرد و خشک خرک
فرهنگ لغت هوشیار
پول آلمان که تقریباً یک فرانک و 52 سانتیم فرانسه ارزش دارد علامت، نشانه آلمانی شهر وای آلمانی پارسی لاتینی گشته ک ماریک (علامت نشانه) نشان داغ انگ انک
فرهنگ لغت هوشیار
ورم و دملی بشکل خیار که در غده های لنفاوی کشاله ران ظاهر شود و تولید درد کند
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از خماره
تصویر خماره
میکده
فرهنگ لغت هوشیار
ناوانی ملالت و درد سری که از افراط در نوشیدن انواع مشروب ایجاد شود
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از خمار
تصویر خمار
((خَ مّ))
شراب فروش، باده فروش
فرهنگ فارسی معین
تصویری از خمار
تصویر خمار
((خُ))
دردسر و ملالی که پس از مستی عارض شخص می شود
فرهنگ فارسی معین
تصویری از مارک
تصویر مارک
علامت و نشانه، علامت مخصوص هر کارخانه و مؤسسه، واحد پول آلمان
فرهنگ فارسی معین
((خُ))
ملامت و دردسری که به علت عدم دسترسی فرد معتاد به مواد مخدر بوجود می آید
فرهنگ فارسی معین
((رَ))
ورم و دملی به شکل خیار که در غده های لنفاوی کشاله ران ظاهر شود و تولید درد کند
فرهنگ فارسی معین
مخموری، می زدگی
فرهنگ واژه مترادف متضاد
نوعی ورم کشاله که در اثر لنگیدن به وجود آید، غده ی لنفاوی.، خربزه ی نرسیده، مجمعه ی کوچک
فرهنگ گویش مازندرانی