سردرد و کسالتی که پس از برطرف شدن کیف شراب در انسان پیدا می شود، حالت بعد از مستی، کسی که به حالت خماری دچار شده باشد، مخمور، ویژگی چشمی که حالت خماری در آن نمایان باشد
سردرد و کسالتی که پس از برطرف شدن کیف شراب در انسان پیدا می شود، حالت بعد از مستی، کسی که به حالت خماری دچار شده باشد، مخمور، ویژگی چشمی که حالت خماری در آن نمایان باشد
می فروش. (ناظم الاطباء). باده فروش. خمرفروش. صاحب القسط. نبیذفروش. (یادداشت بخط مؤلف) : زین پیش گلاب و عرق و بادۀ احمر در شیشۀ عطار بد و در خم خمار. منوچهری. خانه خمار چو قصر مشید. ناصرخسرو. مشک نادانان مبوی و خمر نادانان مخور کاندرین عالم ز جاهل صعبتر خمارنیست. ناصرخسرو. حماربن حماربن حمار است و همی گوید که خماربن خماربن خماربن خمارم. سوزنی. یاد او خورده ست خاقانی از آنک بوسه گاهش دست خمار آمده ست. خاقانی. زین سپس خال بتان بس حجرالاسود من زمزم اینک خم و کعبه در خمار مرا. خاقانی. و گویند خلفاء و ائمه و شهیدان و نمازیان اسلام و علماء و زهاد که نه رافضی باشند همه را دوزخ اندازند و موالیان خود را از غالیان و رافضیان به بهشت فرستند اگرچه حمار و خمار و بی نماز بوده باشند. (نقض الفضائح). تا کی از صومعه خمار کجاست خرقه بفکندم زنار کجاست. عطار. سجاده نشینی که مرید غم او شد آوازه اش از خانه خمار برآمد. سعدی. ما کلبۀ زهد برگرفتیم سجاده که می برد به خمار. سعدی. ترسم که مست و عاشق و بیدل شود چو ما گر محتسب ب خانه خمار بگذرد. سعدی. ، در اصطلاح صوفیه پیر یا مرشد. (کشاف اصطلاحات الفنون)
می فروش. (ناظم الاطباء). باده فروش. خمرفروش. صاحب القسط. نبیذفروش. (یادداشت بخط مؤلف) : زین پیش گلاب و عرق و بادۀ احمر در شیشۀ عطار بد و در خم خمار. منوچهری. خانه خمار چو قصر مشید. ناصرخسرو. مشک نادانان مبوی و خمر نادانان مخور کاندرین عالم ز جاهل صعبتر خمارنیست. ناصرخسرو. حماربن حماربن حمار است و همی گوید که خماربن خماربن خماربن خمارم. سوزنی. یاد او خورده ست خاقانی از آنک بوسه گاهش دست خمار آمده ست. خاقانی. زین سپس خال بتان بس حجرالاسود من زمزم اینک خم و کعبه در خمار مرا. خاقانی. و گویند خلفاء و ائمه و شهیدان و نمازیان اسلام و علماء و زهاد که نه رافضی باشند همه را دوزخ اندازند و موالیان خود را از غالیان و رافضیان به بهشت فرستند اگرچه حمار و خمار و بی نماز بوده باشند. (نقض الفضائح). تا کی از صومعه خمار کجاست خرقه بفکندم زنار کجاست. عطار. سجاده نشینی که مرید غم او شد آوازه اش از خانه خمار برآمد. سعدی. ما کلبۀ زهد برگرفتیم سجاده که می برد به خمار. سعدی. ترسم که مست و عاشق و بیدل شود چو ما گر محتسب ب خانه خمار بگذرد. سعدی. ، در اصطلاح صوفیه پیر یا مرشد. (کشاف اصطلاحات الفنون)
دهی است از دهستان و بخش قیروکارزین شهرستان فیروزآباد. دارای صد و ده تن سکنه، آب آن از چشمه و محصول آن غلات و کنجد و ماش و شغل اهالی زراعت و راه آن مالرو است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 7)
دهی است از دهستان و بخش قیروکارزین شهرستان فیروزآباد. دارای صد و ده تن سکنه، آب آن از چشمه و محصول آن غلات و کنجد و ماش و شغل اهالی زراعت و راه آن مالرو است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 7)
معجر زنان. مقنعه. چادر نماز. (از ناظم الاطباء) (ترجمان علامۀ جرجانی). روپاک. چارقد. نصیف. چانه بند. یاشماق. (یادداشت بخط مؤلف). سرپوش. (زوزنی). سرانداز (ملخص اللغات حسن خطیب) ج، اخمره، خمر، خمر: گفت چه بر سر کشیدی از ازار گفت کردم آن ردای تو خمار. مولوی (مثنوی). پیش پیغمبر درآمد با خمار. مولوی (مثنوی). ، هرآنچه بپوشد چیزی را. (ناظم الاطباء). پرده. (یادداشت بخط مؤلف). ج، اخمره، خمر: چون بدید آن چشمهای پرخمار که کند عقل و خرد را در خمار. مولوی (مثنوی). ، در بین صوفیان احتجاب محبوب است به حجت عزت و ظاهر شدن پرده های کثرت بر روی وحدت و این مقام تلوین سالک است. (کشاف اصطلاحات الفنون). - ذوالخمار، لقب عون بن ربیع بن ذی الرمحین است بدان جهت که در جنگ جمل معجر زن خود پوشیده و در آن جنگ بساکسان را او نیزه زده بود، آنگاه از هر کسی که پرسیدند که ترا نیزه زده ؟ گفتی: ذوالخمار. (ناظم الاطباء)
معجر زنان. مقنعه. چادر نماز. (از ناظم الاطباء) (ترجمان علامۀ جرجانی). روپاک. چارقد. نصیف. چانه بند. یاشماق. (یادداشت بخط مؤلف). سرپوش. (زوزنی). سرانداز (ملخص اللغات حسن خطیب) ج، اخمره، خمر، خُمُر: گفت چه بر سر کشیدی از ازار گفت کردم آن ردای تو خمار. مولوی (مثنوی). پیش پیغمبر درآمد با خمار. مولوی (مثنوی). ، هرآنچه بپوشد چیزی را. (ناظم الاطباء). پرده. (یادداشت بخط مؤلف). ج، اخمره، خُمُر: چون بدید آن چشمهای پرخمار که کند عقل و خرد را در خمار. مولوی (مثنوی). ، در بین صوفیان احتجاب محبوب است به حجت عزت و ظاهر شدن پرده های کثرت بر روی وحدت و این مقام تلوین سالک است. (کشاف اصطلاحات الفنون). - ذوالخمار، لقب عون بن ربیع بن ذی الرمحین است بدان جهت که در جنگ جمل معجر زن خود پوشیده و در آن جنگ بساکسان را او نیزه زده بود، آنگاه از هر کسی که پرسیدند که ترا نیزه زده ؟ گفتی: ذوالخمار. (ناظم الاطباء)
دهی از دهستان جابلق بخش الیگودرز شهرستان بروجرد است که در چهل ونه هزارگزی شمال الیگودرز و کنار راه مالرو چهارشنبه به آب باریک قرار دارد. جلگه ای معتدل است و 361 تن سکنه دارد. آب آن از قنات و چاه و محصول آنجا غلات و لبنیات است و شغل اهالی زراعت و گله داری است. صنایع دستی زنان آن کرباس بافی است وراه مالرو دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 6)
دهی از دهستان جابلق بخش الیگودرز شهرستان بروجرد است که در چهل ونه هزارگزی شمال الیگودرز و کنار راه مالرو چهارشنبه به آب باریک قرار دارد. جلگه ای معتدل است و 361 تن سکنه دارد. آب آن از قنات و چاه و محصول آنجا غلات و لبنیات است و شغل اهالی زراعت و گله داری است. صنایع دستی زنان آن کرباس بافی است وراه مالرو دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 6)
تیری که پیکان ندارد و بجای پیکان گرهی دارد. (برهان). تیر بی پیکان و بی پر که تکمار و تکه گویند. (فرهنگ رشیدی). تیری که بجای پیکان گرهی داشته باشد. (ناظم الاطباء). رجوع به تکمار و تکه شود
تیری که پیکان ندارد و بجای پیکان گرهی دارد. (برهان). تیر بی پیکان و بی پر که تُکمار و تُکه گویند. (فرهنگ رشیدی). تیری که بجای پیکان گرهی داشته باشد. (ناظم الاطباء). رجوع به تکمار و تُکه شود
دهی است از دهستان نسربالارخ بخش کدکن شهرستان تربت حیدریه. دارای 208 تن سکنه. آب آن از قنات و محصول آن غلات و چغندر قند و شغل اهالی زراعت و گله داری و قالیچه و کرباس بافی است. راه مالرو می باشد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 9)
دهی است از دهستان نسربالارخ بخش کدکن شهرستان تربت حیدریه. دارای 208 تن سکنه. آب آن از قنات و محصول آن غلات و چغندر قند و شغل اهالی زراعت و گله داری و قالیچه و کرباس بافی است. راه مالرو می باشد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 9)
دهی است جزء دهستان سجاس رود بخش قیدار شهرستان زنجان. دارای 404 تن سکنه. آب آن از چشمه و محصول آن غلات و شغل اهالی زراعت و قالیچه و گلیم و جاجیم بافی و راه اتومبیل رو است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 2)
دهی است جزء دهستان سجاس رود بخش قیدار شهرستان زنجان. دارای 404 تن سکنه. آب آن از چشمه و محصول آن غلات و شغل اهالی زراعت و قالیچه و گلیم و جاجیم بافی و راه اتومبیل رو است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 2)