جمع واژۀ خلق، کهنه و فرسوده. در نظم و نثر فارسی بصورت مفرد بکار رفته است: کهن کند بزمانی همان کجا نو بود و نو کند بزمانی همان که خلقان بود. رودکی. خلقانش کرد جامۀ زنگاری این تند و تیز باد فرودینا. دقیقی. بدان امید که نانی به ایمنی بخورند غریب وار بپوشند جامۀ خلقان. فرخی. در راه ابوالفتح بستی را دیدم خلقانی پوشیده و مشکی در گردن. (تاریخ بیهقی). آدمی از چهار چیز ناگزیر بود: اول نانی، دوم خلقانی، سوم ویرانی، چهارم جانانی. (قابوسنامه). چو از برج حمل خورشید اشارت کردزی صحرا بفرمانش به صحرا برمطرا گشت خلقانها. ناصرخسرو. چه طمع داری در حلۀ صدرنگ بهشت چون بدرویش یکی خرقۀ خلقان ندهی. ناصرخسرو. در هنر حله ای نپوشد خلق که بر خلق او نه خلقانست. مسعودسعدسلمان. در زاویه برنج و تاریکم با پیرهن سطبر و خلقانم. مسعودسعد سلمان. جامۀ دشمنانش خلقان باد. مسعودسعد سلمان. مرد را در لباس خلقان جوی گنج در جایهای ویران جوی. سنائی. گفت این جامه سخت خلقانست گفت هست آن من چنین ز آنست. سنائی. آسمان نیز مرید است چو من زآن گه صبح چاک این ازرق خلقان بخراسان یابم. خاقانی. ببازار خلقان فروشان همت طراز کرم را بهائی نبینم. خاقانی. نیستم خاقانی آن خلقانیم کآن مرد گفت واین چنین به چون بجمع ژنده پوشان اندرم. خاقانی. تیغت که مطرا کرد این عالم خلقان را خورشید لقب دادش قصار جهانداری. خاقانی. وز آن پس که خلقان او تازه کرد. نظامی. خلعت سلطان اگرچه عزیز است جامۀ خلقان خود از آن عزیزتر است. (گلستان سعدی). قبا بر قد درویشان چنان زیبا نمی آید که آن خلقان گردآلود بر بالای درویشان. سعدی. صاحبدل و نیک سیرت و علامه گو کفش دریده باش و خلقان جامه. سعدی. رجوع به خلق شود
جَمعِ واژۀ خَلَق، کهنه و فرسوده. در نظم و نثر فارسی بصورت مفرد بکار رفته است: کهن کند بزمانی همان کجا نو بود و نو کند بزمانی همان که خلقان بود. رودکی. خلقانش کرد جامۀ زنگاری این تند و تیز باد فرودینا. دقیقی. بدان امید که نانی به ایمنی بخورند غریب وار بپوشند جامۀ خلقان. فرخی. در راه ابوالفتح بستی را دیدم خلقانی پوشیده و مشکی در گردن. (تاریخ بیهقی). آدمی از چهار چیز ناگزیر بود: اول نانی، دوم خلقانی، سوم ویرانی، چهارم جانانی. (قابوسنامه). چو از برج حمل خورشید اشارت کردزی صحرا بفرمانش به صحرا برمطرا گشت خلقانها. ناصرخسرو. چه طمع داری در حلۀ صدرنگ بهشت چون بدرویش یکی خرقۀ خلقان ندهی. ناصرخسرو. در هنر حله ای نپوشد خلق که بر خلق او نه خلقانست. مسعودسعدسلمان. در زاویه برنج و تاریکم با پیرهن سطبر و خلقانم. مسعودسعد سلمان. جامۀ دشمنانش خلقان باد. مسعودسعد سلمان. مرد را در لباس خلقان جوی گنج در جایهای ویران جوی. سنائی. گفت این جامه سخت خلقانست گفت هست آن من چنین ز آنست. سنائی. آسمان نیز مرید است چو من زآن گه صبح چاک این ازرق خلقان بخراسان یابم. خاقانی. ببازار خلقان فروشان همت طراز کرم را بهائی نبینم. خاقانی. نیستم خاقانی آن خلقانیم کآن مرد گفت واین چنین به چون بجمع ژنده پوشان اندرم. خاقانی. تیغت که مطرا کرد این عالم خلقان را خورشید لقب دادش قصار جهانداری. خاقانی. وز آن پس که خلقان او تازه کرد. نظامی. خلعت سلطان اگرچه عزیز است جامۀ خلقان خود از آن عزیزتر است. (گلستان سعدی). قبا بر قد درویشان چنان زیبا نمی آید که آن خلقان گردآلود بر بالای درویشان. سعدی. صاحبدل و نیک سیرت و علامه گو کفش دریده باش و خلقان جامه. سعدی. رجوع به خلق شود
جمع واژۀ خلق: تا حشر کرد دهر بملکت ضمان از آنک جودت همی بروزی خلقان ضمان کند. مسعودسعد. کوتوال را گفت تا پیاده تمام گمارد از پس خلقانی تا کوشک. (تاریخ بیهقی)
جَمعِ واژۀ خَلق: تا حشر کرد دهر بملکت ضمان از آنک جودت همی بروزی خلقان ضمان کند. مسعودسعد. کوتوال را گفت تا پیاده تمام گمارد از پس خلقانی تا کوشک. (تاریخ بیهقی)
خلیدن، دودلی، جستن اندام، خارخار آه بی ساجد سجودی چون بود ک گفت بی چون باشد و بی خارخار (مولانا) تازی ک گشنیز از گیاهان پریدن پلک چشم، جستن پهلو یا عضو دیگر، لرزیدن تکان خوردن، اضطراب، بخاطر در آمدن، میل خاطر خواهش چیزی
خلیدن، دودلی، جستن اندام، خارخار آه بی ساجد سجودی چون بود ک گفت بی چون باشد و بی خارخار (مولانا) تازی ک گشنیز از گیاهان پریدن پلک چشم، جستن پهلو یا عضو دیگر، لرزیدن تکان خوردن، اضطراب، بخاطر در آمدن، میل خاطر خواهش چیزی