جدول جو
جدول جو

معنی خلفناه - جستجوی لغت در جدول جو

خلفناه
(خِ فَ)
بسیارخلاف. مذکر و مؤنث و واحد و جمع در وی یکسانست. (منتهی الارب) (از تاج العروس) (از لسان العرب). منه: فی خلقه خلفناه، یعنی در خلق او خلاف است. رجوع به خلفنه شود
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از خلفا
تصویر خلفا
خلیفه
خلفای راشدین (اربعه): چهار خلیفۀ بعد از پیامبر اسلام (ابوبکر، عمر، عثمان و علی)
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از خوفناک
تصویر خوفناک
ترسناک، هولناک
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از خلنده
تصویر خلنده
آنچه در چیزی می خلد و فرومی رود، فرورونده، برای مثال بود بر دل ز مژگان خلنده / گهی تیر و گهی ناوک زننده، (لبیبی - شاعران بی دیوان - ۴۸۹)
فرهنگ فارسی عمید
(عَ لَ)
چراگاه و زمینی که دارای علف بسیار باشد. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(مَ)
ارض مفناه، زمین موافق جهت فرودآیندگان. (منتهی الارب). زمینی که جهت فرودآیندگان موافق و شایسته باشد. (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(خَ لَ دَ / دِ)
در اندرون شونده. مجروح کننده. (از برهان قاطع) (از صحاح الفرس). سوراخ کننده:
بود بر دل ز مژگان خلنده
گهی تیر و گهی ناوک زننده.
لبیبی.
حلق بداندیش را برنده چو تیغی
دیدۀ بدخواه را خلنده چو خاری.
فرخی.
همه درخت و میان درخت خار گشن
نه خار بلکه سنان خلنده و خنجر.
فرخی.
خلنده تر ز جاهل بر نروید.
ناصرخسرو.
هرچند خلنده ست چو همسایۀ خرماست
بر شاخ چو خرمات همی آب خورد خار.
ناصرخسرو.
، تیرکشنده. زخمی که تیر می کشد. (از یادداشت بخط مؤلف) : آماسی که سخت گرم و خلنده باشد همچون خار بخلد آن را شوکه گویند. (از ذخیرۀ خوارزمشاهی). علامتهای آن (علامتهای تفرق الاتصال) درد خلنده باشد و گاهگاه چنان پندارد که آن موضع... (ذخیرۀ خوارزمشاهی). علامت این آماس دردی بود لازم و خلنده و تب سوزان. (ذخیرۀ خوارزمشاهی)، نافذ. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(خُ لَ)
ج خلیفه. (منتهی الارب) (از تاج العروس) (از لسان العرب). جانشین. قائم مقام: بزرگان امیران، خلفاء... نیامده است که امیران خراسان مال صلاه بیعتی بازخواستند. (تاریخ بیهقی). ذکر این کتاب بر اسماع آن خلفاء می گذشت. (کلیله و دمنه) ، جانشینان پیغمبر و مشهور به این لقب خلفای راشدین و خلفای اموی و خلفای عباسی اند: چنان خواندم نیز دراخبار خلفاء که یکی از دبیران می گوید که بوالوزیر دیوان صداق و نفقه بمن داد در روزگار هارون الرشید. (تاریخ بیهقی). حسنک قرمطی را بر دار باید کرد و بسنگ بباید کشت تا بار دیگر برغم خلفاء هیچکس خلعت مصری نپوشد و حاجیان را در آن دیار نبرد. (تاریخ بیهقی).
چون خلفا گنج فشانی کنی
تاج دهی تخت ستانی کنی.
نظامی.
- خلفأاﷲ، نفوس کامله. (حکمت الاشراق ص 197)
لغت نامه دهخدا
(خَ لِ)
جمع واژۀ خلفه. (منتهی الارب) (از تاج العروس) (از لسان العرب). رجوع به خلفه در این لغت نامه شود
لغت نامه دهخدا
(خِ)
تثنیۀ خلف. منه: له ولدان خلفان، او راست دو فرزند یکی دراز و دیگری کوتاه و یا یکی سپید و دیگری سیاه و همچنین است له عیدان و امتان خلفان. (از منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(خُ فُ فَ)
مؤنث خلفف. (از منتهی الارب) (از تاج العروس).
- امراءه خلففه، زن گول و احمق
لغت نامه دهخدا
(خَ لَ فی یَ)
گروهی از خوارج عجارده و از یاران خلف خارجی که از خوارج کرمان و مکرانند و خیر و شر را مطلقاً بخدا نسبت می دهند و می گویند: با آنکه کودکان مشرکان ارتکاب هیچ عمل خلافی نکرده و برای آفرینندۀ مطلق انبازی نجسته اند، باز در دوزخ جای دارند. رجوع به تعریفات جرجانی و کشاف اصطلاحات فنون شود
پیروان خلف بن عبدالصمد یکی از فرق پنجگانه زیدیه اند. آنها می گویند که نماز در پشت سر امام جایز نیست. رجوع به بیان الادیان و خطط ج 4 ص 178 و خاندان نوبختی ص 255 و مفاتیح العلوم ص 21 شود
لغت نامه دهخدا
(خُ فَ دَ /دِ)
جهنده. (یادداشت بخط مؤلف) :
هم آهو خفنده ست و هم تیزتک
هم آزاده خو مطوع و تیزگام.
فرالاوی
لغت نامه دهخدا
(خِ فَ نَ)
بسیارخلاف. مذکر و مؤنث و واحد و جمع در وی یکسانست. (منتهی الارب) (از تاج العروس) (از لسان العرب). منه: فی خلقه خلفنه، در خلق او خلاف است. رجوع به خلفناه در این لغت نامه شود
لغت نامه دهخدا
(خِ لَ فَ)
جمع واژۀ خلفه، مختلف. (منتهی الارب) (از تاج العروس)
لغت نامه دهخدا
(اَ فَ دَ / دِ)
نعت مفعولی از الفندن. کسب کرده شده. اندوخته شده. جمع کرده شده. رجوع به الفندن و فرهنگ شعوری ج 1 ورق 128 ب شود
لغت نامه دهخدا
(خَ / خُو)
هولناک. ترسناک. هراسناک. مخوف. (ناظم الاطباء). مهیب. هول. (یادداشت بخط مؤلف).
- راه خوفناک، راه ترسناک. راه مخوف:
لبیک عشق زن تو درین راه خوفناک.
عطار.
، ترسنده. (یادداشت مؤلف). ترسان. جبان. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(خَ نَ)
واحد خیفان. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(خِ فَ)
بصیغۀ تثنیه در حالت رفعی از خلفه. (منتهی الارب) (از تاج العروس) (از لسان العرب). منه: له ولدان خلفتان، او راست دو فرزند یکی دراز و دیگری کوتاه ویا یکی سپید و دیگری سیاه. بدین معنی است له عبدان خلفتان، او راست دو فرزند یکی دراز و دیگری کوتاه و یا یکی سپید و دیگری سیاه و کذلک له امتان خلفتان
لغت نامه دهخدا
(خَ نَ)
دهی از دهستان حومه بخش سلدوز شهرستان ارومیه. دارای 157 تن سکنه. آب آن از رود گدار و محصول آنجا غلات، توتون، چغندر و حبوبات. شغل اهالی زراعت و گله داری. صنایع دستی جاجیم بافی و راهش شوسه است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 4)
لغت نامه دهخدا
(خَ)
دهی است جزء دهستان حومه بخش مرکزی شهرستان اهر. واقع در سی هزارگزی و پانصدگزی خاور اهر و دوازده هزاروپانصدگزی شوسۀ اهر به خیاو. این دهکده کوهستانی با آب و هوای معتدل ودارای 185 تن سکنه است. آب آن از چشمه و محصول آنجاغلات. شغل اهالی زراعت و گله داری و از صنایع دستی گلیم بافی است. راه این دهکده مالرو است و آن محل قشلاق ایل چلبیانلو است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 4)
لغت نامه دهخدا
(خُیْ)
خویناد. رجوع به خویناد شود:
روز حرب از پیش او خرچنگ وار
پس خزیدن عادت بدخواه باد
دم زده گردم ندیدم زین عمل
اژدها در حرب او خویناه باد.
ابوالفرج سنجری (از جهانگیری)
لغت نامه دهخدا
تصویری از خلفاء
تصویر خلفاء
جمع خلیفه
فرهنگ لغت هوشیار
پیروان خلف بن عبدالصمد، گروهی که نماز را جز پشت سر رهنمود (امام) روا نمی دانستند
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از خلنده
تصویر خلنده
در اندرون شونده، مجروح کننده، سوراخ کننده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از علفناک
تصویر علفناک
گیاهناک چمنزار زمینی که دارای علف بسیار است چراگاه
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از خوفناک
تصویر خوفناک
ترسناک بیم زای ترسناک مهیب
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از خلانده
تصویر خلانده
فرو کرده (سوزن خار و مانند آن در چیزی)
فرهنگ لغت هوشیار
نواستن (بی اشتهایی گویش گیلکی) آبکشی، ناسازی، پیاپیی، شکم روش، گند دهانی آکیدن (عیب داشتن)، نادانی، گولی، دلشدگی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از خلفا
تصویر خلفا
جمع خلیفه، جانشینان جمع خلیفه جانشین ها، قائم مقام ها
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از خلنده
تصویر خلنده
((خَ لَ دِ))
آن چه که در چیزی فرو رود
فرهنگ فارسی معین
تصویری از خوفناک
تصویر خوفناک
ترسناک، مهیب
فرهنگ فارسی معین
تصویری از خوفناک
تصویر خوفناک
ترسناک
فرهنگ واژه فارسی سره
بیمناک، ترس آور، ترسناک، خوفناک، دهشت آور، دهشتناک، رعب آور، رعب انگیز، سهمناک، مخوف، مهیل، هول انگیز، مهیب، وحشت انگیز، وحشتناک، وهمناک، هراس انگیز، هراسناک، هولناک
فرهنگ واژه مترادف متضاد
ترسناک، وحشتناک، وحشت زده، وحشت انگیز، ترسناکی، ترسان
دیکشنری اردو به فارسی