بختک، کابوس، رؤیای وحشتناک توام با احساس خفگی و سنگینی بدن که انسان را از خواب می پراند، درفنجک، فرهانج، خفتک، برخفج، برفنجک، فرنجک، سکاچه، فدرنجک، برغفج، کرنجو، خفج
بَختَک، کابوس، رؤیای وحشتناک توام با احساس خفگی و سنگینی بدن که انسان را از خواب می پراند، دَرفَنجَک، فَرهانَج، خُفتَک، بَرخَفج، بَرفَنجَک، فَرَنجَک، سُکاچه، فَدرَنجَک، بَرغَفج، کَرَنجو، خَفَج
انزوا. عزلت. (یادداشت بخط مؤلف) : هزار زاره کنم نشنوند زارۀ من به خلوت اندر نزدیک خویش زاره کنم. دقیقی. خلوتی کز فقر سازی خیمۀ مهدی شناس زحمتی کز خلق بینی موکب دجال دان. خاقانی. این یکشبه خلوت که به هر هفته مرا هست حقا که به شش روز مسلم نفروشم. خاقانی. خلوت خود ساز عدم خانه را بازگذار این ده ویرانه را. نظامی. و به عزلت و خلوت اشارت نمودی. (گلستان). چندانکه مرا شیخ... ابوالفرج بن جوزی ترک سماع فرمودی و به خلوت و عزلت اشارت کردی. (گلستان) ، نهانخانه. کنف. خلاجای. مستراح. (یادداشت بخط مؤلف) ، تنها با معشوق و خالی از اغیار. اکثر به تنهایی باخدا اطلاق میشود که معشوق ازلی است: آنشب که سوی کعبۀ خلوت نهاد روی. خاقانی. از آن خیال من امروز خلوتی جستم وزآن فروغ من اکنون فراغتی دارم. خاقانی. پردۀ خلوت چو برانداختند جلوت اول بسخن ساختند. نظامی. نصیحت های هاتف چون شنیدم چو هاتف روی در خلوت کشیدم. نظامی. در آن خلوت که دل دریاست آنجا همه سرچشمه ها آنجاست آنجا. نظامی. با دوست به گرمابه درم خلوت بود وآن روی چو گل با گل حمام بیندود. سعدی. خلوت بی مدعی سفرۀ بی انتظار. سعدی. - امثال: خلوت از اغیار باشد نی ز یار. (نقل از مجموعۀ مختصر امثال طبع هند). ، جای خالی از اغیار. جایی که در آن جز نزدیکان و محرمان کسی دیگر حق حضور ندارد: واعظان کین جلوه در محراب و منبر می کنند چون بخلوت میروندآن کار دیگر می کنند. حافظ. ، مجلس خالی از بیگانه برای مشورت در امری: گفتیم اگر چاره نیست از زدن خلوتی باید تا نیکو دو فصل سخن گویم و توقفی در زخم ایشان. (تاریخ بیهقی). خلوتهای امیر مسعود با وی بود و عبدوس. (تاریخ بیهقی). چون معمای مسعدی پرسید دیگر روز با من خالی داشت و این خلوت دیری بکشید. (تاریخ بیهقی). و این خلوت روز پنجشنبه بود و ملطفه بخط سلطان بقاید رسیده بود و بادی عظیم در سر کرده. (تاریخ بیهقی). دمنه بفرصت خلوتی طلبید. (کلیله و دمنه). خاقانی را دمی بخلوت بنشان و بدو شراب درده. خاقانی. - خلوت کردن، گرد آمدن با کسی در جای خالی. خالی کردن با: امیرمسعود با خواجه احمد حسن وزیر خلوت کرد. (تاریخ بیهقی). با خود گفتمی این چه هوس است که هر روز خلوتی کند. (تاریخ بیهقی). مردی معتمد را از بطانۀ خویش نامزد کرد تا با معتمد مأمون شد و هر دو بمدینه رفتند و خلوتی کردند با رضا (ع). (تاریخ بیهقی). شتربه با مقدمان لشکر خلوتها کرده است. (کلیله و دمنه). - ، مجامعت کردن: فرعون بر تخت و در خواب بود هر دو خلوت کردندزن باردار گردید. (قصص الانبیاء ص 90). ، وحشت. (یادداشت بخط مؤلف) ، شبستان. خوابگاه، اطاق مخصوص، جایی که شخص در آنجا به تنها نشیند. (از ناظم الاطباء) ، جایی که جز محارم شخص دیگری در آنجا نباشد. (ناظم الاطباء). جایی که جز خویشان و نزدیکان که نامحرم دیگرانند کس دیگر بدانجا نیست. (یادداشت بخط مؤلف) : - خلوتگه، مجلسی که نامحرمان را بدان راهی نیست: عزم بخلوتگه سلطان کند. عطار. - عملۀ خلوت. غلامان و خواجگان که خدمت محارم شخص کنند. ، مقابل جلوت. مقابل حضرت. (یادداشت بخط مؤلف) ، نزد پاره ای از صوفیان عزلت و گوشه نشینی است و نزد پاره ای دیگر از آن طایفه غیر عزلت است پس خلوت از اغیار و گوشه گیری از نفس و آنچه بسوی خود می طلبد و آدمی را بغیر خدا مشغول می دارد باشد، لذا خلوت کثیرالوجود عزلت قلیل الوجود است. بنابر این عزلت مقامش بالاتر از خلوت است. دیگری گفته عزلت از اغیار باشد بنابراین خلوت بالاتر از عزلت است چنانکه مجمعالسلوک گفته: در خلاصهالسلوک آمده خلوت ترک آمیزش با مردم است هرچند هم بین ایشان واقع شده باشد. حکیمی گفته: که خلوت انس به ذکر و اشتغال به فکر است. دانایی گفته: خلوت تنهایی از جمیع اذکار است جز از حق تعالی شانه. (کشاف اصطلاحات الفنون). محادثهالسرمع الحق حیث لاملک و لا احد سواه. (تعریفات جرجانی) : حافظ ار آب حیات ازلی می طلبی منبعش خاک در خلوت درویشانست. حافظ. بی چراغ جام در خلوت نمی یارم نشست زآنکه کنج اهل دل باید که نورانی بود. حافظ
انزوا. عزلت. (یادداشت بخط مؤلف) : هزار زاره کنم نشنوند زارۀ من به خلوت اندر نزدیک خویش زاره کنم. دقیقی. خلوتی کز فقر سازی خیمۀ مهدی شناس زحمتی کز خلق بینی موکب دجال دان. خاقانی. این یکشبه خلوت که به هر هفته مرا هست حقا که به شش روز مسلم نفروشم. خاقانی. خلوت خود ساز عدم خانه را بازگذار این ده ویرانه را. نظامی. و به عزلت و خلوت اشارت نمودی. (گلستان). چندانکه مرا شیخ... ابوالفرج بن جوزی ترک سماع فرمودی و به خلوت و عزلت اشارت کردی. (گلستان) ، نهانخانه. کَنَف. خلاجای. مستراح. (یادداشت بخط مؤلف) ، تنها با معشوق و خالی از اغیار. اکثر به تنهایی باخدا اطلاق میشود که معشوق ازلی است: آنشب که سوی کعبۀ خلوت نهاد روی. خاقانی. از آن خیال من امروز خلوتی جستم وزآن فروغ من اکنون فراغتی دارم. خاقانی. پردۀ خلوت چو برانداختند جلوت اول بسخن ساختند. نظامی. نصیحت های هاتف چون شنیدم چو هاتف روی در خلوت کشیدم. نظامی. در آن خلوت که دل دریاست آنجا همه سرچشمه ها آنجاست آنجا. نظامی. با دوست به گرمابه درم خلوت بود وآن روی چو گل با گل حمام بیندود. سعدی. خلوت بی مدعی سفرۀ بی انتظار. سعدی. - امثال: خلوت از اغیار باشد نی ز یار. (نقل از مجموعۀ مختصر امثال طبع هند). ، جای خالی از اغیار. جایی که در آن جز نزدیکان و محرمان کسی دیگر حق حضور ندارد: واعظان کین جلوه در محراب و منبر می کنند چون بخلوت میروندآن کار دیگر می کنند. حافظ. ، مجلس خالی از بیگانه برای مشورت در امری: گفتیم اگر چاره نیست از زدن خلوتی باید تا نیکو دو فصل سخن گویم و توقفی در زخم ایشان. (تاریخ بیهقی). خلوتهای امیر مسعود با وی بود و عبدوس. (تاریخ بیهقی). چون معمای مسعدی پرسید دیگر روز با من خالی داشت و این خلوت دیری بکشید. (تاریخ بیهقی). و این خلوت روز پنجشنبه بود و ملطفه بخط سلطان بقاید رسیده بود و بادی عظیم در سر کرده. (تاریخ بیهقی). دمنه بفرصت خلوتی طلبید. (کلیله و دمنه). خاقانی را دمی بخلوت بنشان و بدو شراب درده. خاقانی. - خلوت کردن، گرد آمدن با کسی در جای خالی. خالی کردن با: امیرمسعود با خواجه احمد حسن وزیر خلوت کرد. (تاریخ بیهقی). با خود گفتمی این چه هوس است که هر روز خلوتی کند. (تاریخ بیهقی). مردی معتمد را از بطانۀ خویش نامزد کرد تا با معتمد مأمون شد و هر دو بمدینه رفتند و خلوتی کردند با رضا (ع). (تاریخ بیهقی). شتربه با مقدمان لشکر خلوتها کرده است. (کلیله و دمنه). - ، مجامعت کردن: فرعون بر تخت و در خواب بود هر دو خلوت کردندزن باردار گردید. (قصص الانبیاء ص 90). ، وحشت. (یادداشت بخط مؤلف) ، شبستان. خوابگاه، اطاق مخصوص، جایی که شخص در آنجا به تنها نشیند. (از ناظم الاطباء) ، جایی که جز محارم شخص دیگری در آنجا نباشد. (ناظم الاطباء). جایی که جز خویشان و نزدیکان که نامحرم دیگرانند کس دیگر بدانجا نیست. (یادداشت بخط مؤلف) : - خلوتگه، مجلسی که نامحرمان را بدان راهی نیست: عزم بخلوتگه سلطان کند. عطار. - عملۀ خلوت. غلامان و خواجگان که خدمت محارم شخص کنند. ، مقابل جلوت. مقابل حضرت. (یادداشت بخط مؤلف) ، نزد پاره ای از صوفیان عزلت و گوشه نشینی است و نزد پاره ای دیگر از آن طایفه غیر عزلت است پس خلوت از اغیار و گوشه گیری از نفس و آنچه بسوی خود می طلبد و آدمی را بغیر خدا مشغول می دارد باشد، لذا خلوت کثیرالوجود عزلت قلیل الوجود است. بنابر این عزلت مقامش بالاتر از خلوت است. دیگری گفته عزلت از اغیار باشد بنابراین خلوت بالاتر از عزلت است چنانکه مجمعالسلوک گفته: در خلاصهالسلوک آمده خلوت ترک آمیزش با مردم است هرچند هم بین ایشان واقع شده باشد. حکیمی گفته: که خلوت انس به ذکر و اشتغال به فکر است. دانایی گفته: خلوت تنهایی از جمیع اذکار است جز از حق تعالی شانه. (کشاف اصطلاحات الفنون). محادثهالسرمع الحق حیث لاملک و لا احد سواه. (تعریفات جرجانی) : حافظ ار آب حیات ازلی می طلبی منبعش خاک در خلوت درویشانست. حافظ. بی چراغ جام در خلوت نمی یارم نشست زآنکه کنج اهل دل باید که نورانی بود. حافظ
کابوس. خفتک. (ناظم الاطباء). و آن سنگینیی است که در خواب بر مردم افتد. عبدالجنه. (برهان قاطع). نیدلان. جاثوم. ضاغوت. سکاجه. (ملخص اللغات حسن خطیب) دئثان. دیثانی. (یادداشت بخط مؤلف)
کابوس. خفتک. (ناظم الاطباء). و آن سنگینیی است که در خواب بر مردم افتد. عبدالجنه. (برهان قاطع). نیدلان. جاثوم. ضاغوت. سُکاجَه. (ملخص اللغات حسن خطیب) دِئثان. دَیَثانی. (یادداشت بخط مؤلف)
نام یکی از اکابر چین. (برهان قاطع) (شرفنامۀ منیری) (فرهنگ جهانگیری) (ناظم الاطباء) : به چین مهتری بود خستوی نام دگر سرکشی بود زنگوی نام. فردوسی (از فرهنگ جهانگیری)
نام یکی از اکابر چین. (برهان قاطع) (شرفنامۀ منیری) (فرهنگ جهانگیری) (ناظم الاطباء) : به چین مهتری بود خستوی نام دگر سرکشی بود زنگوی نام. فردوسی (از فرهنگ جهانگیری)
ظاهراً نام گیاهی است و مؤلف لغت نامه آنرا شکل غلط ’خربق’ تشخیص داده اند. در ذخیرۀ خوارزمشاهی بچند جا این کلمه آمده است ولی در فرهنگهای دیگر این نام یافت نشد: این همه را گر (یعنی یا) بعضی را اندر شراب خرتو یا اندر سکنگبین حل کنند و بدان غرغره کنند (در بیماری خناق) . (ذخیرۀ خوارزمشاهی). اندر همه انواع خناق نخست غرغره بچیزی کنند که اندر وی قبضی باشد و خون را بازنشاند چون شراب خرتو و افشرۀ جوز و آب عنب الثعلب. (ذخیرۀ خوارزمشاهی). چون آب گشنیز تر و شراب خرتو. (ذخیرۀ خوارزمشاهی). و ملازه را بصندل و گلنار و گل و کافور بشراب خرتو بردارند. (ذخیرۀ خوارزمشاهی). و هر وقت که ملازه بخواهند برید اقراص کهربا و افیون و شراب گوزو شراب خرتو حاضر باید داشت تا پس از بریدن بدان غرغره کنند تا خون بسیار نرود. (ذخیرۀ خوارزمشاهی)
ظاهراً نام گیاهی است و مؤلف لغت نامه آنرا شکل غلط ’خربق’ تشخیص داده اند. در ذخیرۀ خوارزمشاهی بچند جا این کلمه آمده است ولی در فرهنگهای دیگر این نام یافت نشد: این همه را گر (یعنی یا) بعضی را اندر شراب خرتو یا اندر سکنگبین حل کنند و بدان غرغره کنند (در بیماری خناق) . (ذخیرۀ خوارزمشاهی). اندر همه انواع خناق نخست غرغره بچیزی کنند که اندر وی قبضی باشد و خون را بازنشاند چون شراب خرتو و افشرۀ جوز و آب عنب الثعلب. (ذخیرۀ خوارزمشاهی). چون آب گشنیز تر و شراب خرتو. (ذخیرۀ خوارزمشاهی). و ملازه را بصندل و گلنار و گل و کافور بشراب خرتو بردارند. (ذخیرۀ خوارزمشاهی). و هر وقت که ملازه بخواهند برید اقراص کهربا و افیون و شراب گوزو شراب خرتو حاضر باید داشت تا پس از بریدن بدان غرغره کنند تا خون بسیار نرود. (ذخیرۀ خوارزمشاهی)
مقر. معترف. (صحاح الفرس). کسی که اقرار و اعتراف بر امری کند. (ناظم الاطباء) (آنندراج) (انجمن آرای ناصری). مذعن. هستو. (یادداشت بخط مؤلف). ج، خستوان. (ناظم الاطباء) : نشد هیچ خستو بدان داستان نبد شاه پرمایه همداستان. فردوسی. چو خستو نیاید میانش به ار ببرند و این است آیین و فر. فردوسی. بپاسخ چنین بود توقیع شاه که آنکس که خستو بود بر گناه. فردوسی. بر فضل او گوا گذراند دل گرچه گوا نخواهند ازخستو. فرخی. بمن شد هر که در گوراب خستو که من هستم کنون گوراب بانو. (ویس و رامین). چو چشمش دید جادو گشت خستو که برتر زین نباشد هیچ جادو. (ویس و رامین). شدش خستو آن ماه و خواهش نمود نهادش کمان پیش و پوزش فزود. اسدی (گرشاسب نامه). روان عالم و جاهل بشکر او خستو زبان صامت و ناطق بحمد او گویا. عبدالقادر نائینی. اگر بفضل نگویم مرا مشابه نیست بصدق دعوی من آید آسمان خستو. منصور شیرازی. - خستو آمدن، مقر آمدن. اذعان آوردن: چو خستو نیاید نبندد کمر ببرم میانش ببرنده ار. فردوسی. - خستو شدن، مقر شدن. معترف شدن. اذعان کردن: بزرگان دانا بیک سو شدند بنادانی خویش خستو شدند. فردوسی. بهستیش باید که خستو شوی ز گفتار بیکار یک سو شوی. فردوسی (شاهنامه ج 1 چ دبیرسیاقی). بنادانی آنکس که خستو شود زدام نکوهش بیکسو شود. فردوسی. ، مؤمن، مقابل ناخستو. مقابل کافر. (یادداشت بخط مؤلف) : یکی پند خوب آمد از هندوان برآن خستوانند ناخستوان بکن نیک و آنگه بیفکن براه نمایندۀ ره از این به مخواه. (بنقل دهخدا از تحفهالملوک و بقول او شاید از آفرین نامۀ ابوشکور باشد.) در این زمانه بتی نیست از تو نیکو تر نه بر تو بر، شمنی از رهیت خستو تر. ابوسلیک گرگانی. نشاید خور و خواب و با او نشست که خستو نباشد به یزدان که هست. فردوسی. ، جانور خزنده. (برهان قاطع). خستر. (از ناظم الاطباء)
مقر. معترف. (صحاح الفرس). کسی که اقرار و اعتراف بر امری کند. (ناظم الاطباء) (آنندراج) (انجمن آرای ناصری). مذعن. هستو. (یادداشت بخط مؤلف). ج، خستوان. (ناظم الاطباء) : نشد هیچ خستو بدان داستان نبد شاه پرمایه همداستان. فردوسی. چو خستو نیاید میانش به ار ببرند و این است آیین و فر. فردوسی. بپاسخ چنین بود توقیع شاه که آنکس که خستو بود بر گناه. فردوسی. بر فضل او گوا گذراند دل گرچه گوا نخواهند ازخستو. فرخی. بمن شد هر که در گوراب خستو که من هستم کنون گوراب بانو. (ویس و رامین). چو چشمش دید جادو گشت خستو که برتر زین نباشد هیچ جادو. (ویس و رامین). شدش خستو آن ماه و خواهش نمود نهادش کمان پیش و پوزش فزود. اسدی (گرشاسب نامه). روان عالم و جاهل بشکر او خستو زبان صامت و ناطق بحمد او گویا. عبدالقادر نائینی. اگر بفضل نگویم مرا مشابه نیست بصدق دعوی من آید آسمان خستو. منصور شیرازی. - خستو آمدن، مقر آمدن. اذعان آوردن: چو خستو نیاید نبندد کمر ببرم میانش ببرنده ار. فردوسی. - خستو شدن، مقر شدن. معترف شدن. اذعان کردن: بزرگان دانا بیک سو شدند بنادانی خویش خستو شدند. فردوسی. بهستیش باید که خستو شوی ز گفتار بیکار یک سو شوی. فردوسی (شاهنامه ج 1 چ دبیرسیاقی). بنادانی آنکس که خستو شود زدام نکوهش بیکسو شود. فردوسی. ، مؤمن، مقابل ناخستو. مقابل کافر. (یادداشت بخط مؤلف) : یکی پند خوب آمد از هندوان برآن خستوانند ناخستوان بکن نیک و آنگه بیفکن براه نمایندۀ ره از این به مخواه. (بنقل دهخدا از تحفهالملوک و بقول او شاید از آفرین نامۀ ابوشکور باشد.) در این زمانه بتی نیست از تو نیکو تر نه بر تو بر، شمنی از رهیت خستو تر. ابوسلیک گرگانی. نشاید خور و خواب و با او نشست که خستو نباشد به یزدان که هست. فردوسی. ، جانور خزنده. (برهان قاطع). خستر. (از ناظم الاطباء)
دهی از دهستان آجرلو بخش مرکزی شهرستان مراغه. دارای 224 تن سکنه. آب آن از رود خانه آجرلو و محصول آن غلات و چغندر و بادام و حبوبات و بزرک و شغل اهالی زراعت و از صنایع دستی جاجیم بافی و راه مالرو است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 5)
دهی از دهستان آجرلو بخش مرکزی شهرستان مراغه. دارای 224 تن سکنه. آب آن از رود خانه آجرلو و محصول آن غلات و چغندر و بادام و حبوبات و بزرک و شغل اهالی زراعت و از صنایع دستی جاجیم بافی و راه مالرو است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 5)
نوعی بازی و قمار و آن چنین است که بر 30 صفحه مقوایی (کارت) 3 ردیف و در هر ردیف 9 خانه نقش شده و اعدادی از 1 تا 90 درآن خانه ها (در هر خانه یک عدد) نوشته شده و 90 مهره چوبین که برهریک عددی از اعداد از 1 تا 90 منقوش است در کیسه ای قرار دارد. بازی کنندگان یک یا چند صفحه (کارت) در اختیار گیرند و شخصی را انتخاب کنند. او از کیسه مهره را بیرون میاورد و شماره آنها را میخواند هرصفحه که اعداد خانه های یک ردیف (از سه ردیف) آن زودتر از کیسه بر آید و خوانده شود برنده باشد
نوعی بازی و قمار و آن چنین است که بر 30 صفحه مقوایی (کارت) 3 ردیف و در هر ردیف 9 خانه نقش شده و اعدادی از 1 تا 90 درآن خانه ها (در هر خانه یک عدد) نوشته شده و 90 مهره چوبین که برهریک عددی از اعداد از 1 تا 90 منقوش است در کیسه ای قرار دارد. بازی کنندگان یک یا چند صفحه (کارت) در اختیار گیرند و شخصی را انتخاب کنند. او از کیسه مهره را بیرون میاورد و شماره آنها را میخواند هرصفحه که اعداد خانه های یک ردیف (از سه ردیف) آن زودتر از کیسه بر آید و خوانده شود برنده باشد
دندان دراز یا عاج جنس نرینه نوعی ماهی (وال بال) در دریاهای قطب شمال که طولش به 2 متر و 50 سانتیمتر میرسد. وسط آن مجوف است و برای ساختن اشیا کوچک بکار میرود. دندان کامل ماهی مزبور را گاه در تزیینات بکار میبرند. عاج مذکور در قرون وسطی بعنوان سنگ محک برای تشخیص وجود زهر در غذای سلاطین و امرا مستعمل بود
دندان دراز یا عاج جنس نرینه نوعی ماهی (وال بال) در دریاهای قطب شمال که طولش به 2 متر و 50 سانتیمتر میرسد. وسط آن مجوف است و برای ساختن اشیا کوچک بکار میرود. دندان کامل ماهی مزبور را گاه در تزیینات بکار میبرند. عاج مذکور در قرون وسطی بعنوان سنگ محک برای تشخیص وجود زهر در غذای سلاطین و امرا مستعمل بود