جدول جو
جدول جو

معنی خلابر - جستجوی لغت در جدول جو

خلابر
(خَ بَ)
تازیانی که در درب خانه پادشاهان و سلاطین مرسوم خوار باشند. (ناظم الاطباء). بزبان گیلان مردمی را گویند از عرب که در خانه پادشاهان وسلاطین مرسوم خوار باشند. (برهان قاطع) (آنندراج)
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از خلاب
تصویر خلاب
گل و لای، زمین پرگل، لجن زار، باتلاق
فرهنگ فارسی عمید
(گْلا / گِ بِ)
را اول. تاریخ نویس منسوب به بورگنی، در اکسر متولد شده و در سال 1050 میلادی وفات یافته است
لغت نامه دهخدا
نام نوعی ماهی
لغت نامه دهخدا
(تَ یَ)
مصدر دیگر خلب است. (منتهی الارب). رجوع به خلب در این لغت نامه شود، مخالبه. رجوع به مخالبه در این لغت نامه شود
لغت نامه دهخدا
(خَ)
گل و لای و آب که بهم آمیخته شده باشد. (برهان قاطع) (از ناظم الاطباء). منجلاب. لجن زار:
زآن شراب اینکه تو داری چو خلابیست نبیذ
دربهشت این همه عالم چو سرائیست خراب.
ناصرخسرو.
بزیرزانوی من خاک را خلاب کنند.
مسعودسعد.
کردم بدم نسیم هوا را همی مسموم
کردم به اشک ریگ بیابان همی خلاب.
مسعودسعد.
آب مهر ترا خلاب نبود
آتش خشم تو شرار نداشت.
مسعودسعد.
او وهمه جهان مثل زمزم و خلاب
او و همه سران حجرالاسود و رخام.
خاقانی.
کی شکند همتش قدر سخن پیش غیر
کی فکند جوهری دانۀ در در خلاب.
خاقانی.
جوهر اگر در خلاب افتد همچنان نفیس است. (گلستان سعدی). روزی حضرت خواجه قدس اﷲ روحه فرمودند که راه گذر مرا خلاب مرارید که قدمهای من بی نماز میشود تا بجهت شما دعا کنم. (انیس الطالبین بخاری) ، زمین گلناکی را گویند که پای آدمی و چاروا در آن بماند. (برهان قاطع) : در راه خلابی پیش آمد. (کلیله و دمنه).
دماغ ما ز خرد نیستی اگر خالی
نرانده ایمی گستاخ وار خر بخلاب.
سوزنی.
خر خمخانه کز سر خم عقل
مست برخیزد و فتد بخلاب.
سوزنی.
خرم اندر خلاب عجز نخفت.
انوری.
بنده با مشت خربط است امروز
چون خر اندر خلاب افتادند.
انوری.
انوری آخر نمیدانی چه می گویی خموش
گاو پای اندر میان دارد مران خر در خلاب.
انوری.
بیهده خر در خلاب قصه من رانده ای
کافرم گرنفکنم گاو هجا در خرمنت.
انوری.
باران تیر گشته شبانروزی و عدو
ز اشتردلی خویش چو خر مانده در خلاب.
رضی نیشابوری.
هرکه خر در خلاب شهوت راند.
خاقانی.
جهان خلق چون خر در خلابست.
عطار.
دور می شد این سؤال و این جواب
ماند چون خر محتسب اندر خلاب.
مولوی.
درآمد ز در همچو خر در خلاب
شده پشت در زیر خیک شراب.
(دستورنامۀ نزاری قهستانی چ روسیه ص 68).
سعدیا پرهیزگاران خودپرستی می کنند
ما دهل در گردن و خر در خلاب افکنده ایم.
سعدی (طیبات).
بپای پیلتن اسبت چنان عاجز فتد خصمت
که هر کس بیندش گوید خری اندر خلابست این.
ابن یمین.
- امثال:
چون خر در خلاب ماندن، در کاری واماندن
لغت نامه دهخدا
(خَلْ لا)
مرد فریبندۀ مکار. دروغگو. (منتهی الارب) (از تاج العروس) (از لسان العرب). بسیار فریبا. (یادداشت بخط مؤلف)
لغت نامه دهخدا
(خُلْ لا)
دیهی بزرگ است کی سنگ آسیا آنجا کنند و بیشترین ولایت پارس را سنگ آسیا از آنجا برند. معتدلست چشمۀآب کوچک دارد چندانک خوردن را باشد و هیچ غله و میوه و دخلی دیگر نباشد و جز سنگ آسیا ندارند و معیشت ایشان از آن باشد و هفتصد دینار هر سال بدیوان گذارند. (فارسنامۀ ابن بلخی ص 144، 145). عسل و شراب آن معروفست و حجاج بعامل خود در فارس می نویسد: ابعث الی بعسل من عسل خلار من النحل الابکار... الذی لم تمسه النار. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا). و رجوع به نزهه القلوب چ لیدن ج 3 ص 189 و 128 شود. دهی از دهستان همایجان بخش اردکان شهرستان شیراز. واقع در 51هزارگزی جنوب خاور اردکان و هفت هزارگزی شوسۀ اردکان بشیراز. این دهکده کوهستانی با 1260 تن سکنه. آب آن از چشمه و محصول آن غلات، انجیر، انگور، بادام و شغل اهالی زراعت و راهش فرعی است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 7)
لغت نامه دهخدا
(بِ)
مرد با آگاهی. (منتهی الارب). العالم بالخبر. (اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
سن بنویی، مولد آمت، (پادکاله)، (1783-1748) ذکران وی 16 آوریل است
لغت نامه دهخدا
(طَ بُ)
دهی جزء دهستان رحمت آباد بخش رودبار شهرستان رشت. در 6هزارگزی شمال خاوری رودبار و خاور سفیدرود. کوهستانی و معتدل و مالاریائی با 150 تن سکنه. آب آن از چشمه و محصول آنجا غلات و لبنیات و زیتون. شغل اهالی زراعت و گله داری و راه آن مالرو است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 2)
لغت نامه دهخدا
(تَ یَ گُ تَ)
خلابه. فریفتن بزبان. (یادداشت بخط مؤلف). رجوع به خلابه در این لغت نامه شود
لغت نامه دهخدا
(خَ بِ)
باطل. (منتهی الارب) (از تاج العروس) (از لسان العرب) (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(خُ بِ)
سخن رقیق. (منتهی الارب) (از تاج العروس) ، دروغ. (منتهی الارب) (از تاج العروس) (از لسان العرب) (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(خَ بَ)
نوکر و ملازم و مرسوم خوار بزبان مردم گیلان. (برهان قاطع)
لغت نامه دهخدا
(تَ)
فریفتن بزبان. (منتهی الارب) (از تاج العروس) (از لسان العرب) (از اقرب الموارد). مصدر دیگر آن ’خلب’ و ’خلاب’ است. رجوع به خلابت شود، فریفتن. (تاج المصادر بیهقی) (المصادر زوزنی). رجوع به خلابت شود
لغت نامه دهخدا
(خَلْ لا بَ)
زن فریبنده و مکاره و دروغگو. مؤنث خلاب. (از منتهی الارب) (از تاج العروس) (از لسان العرب)
لغت نامه دهخدا
(خِ بَ)
انبری که بدان جنین را می گیرند و بفرانسه فرسپس می گویند، فریب. (ناظم الاطباء). خدعه. نیرنگ. حقه. (یادداشت بخط مؤلف)
لغت نامه دهخدا
تصویری از خلابه
تصویر خلابه
مونث خلاب فریبنده زن چرب زبانی زبانفریبی با زبان فریفتن
فرهنگ لغت هوشیار
فریبنده مرد گل و لای بهم آمیخته، زمین باتلاقی که پای آدمی و چارپا در آن بماند لجن زار. مرد فریبنده مکار، دروغگو، بسیار فریبا
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از خلابس
تصویر خلابس
سخن نرم، دروغ
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از خابر
تصویر خابر
مردآگاه، عالم با خبر
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از خلاب
تصویر خلاب
((خَ))
باتلاق، لجنزار
فرهنگ فارسی معین
تصویری از خلاب
تصویر خلاب
((خِ))
فریفتن، مکر و حیله نمودن
فرهنگ فارسی معین