- خطکشیدن (بِ سَ رِ نَ / نِ گِ رِ تَ)
محو و ناپدید کردن. (آنندراج). متروک کردن و برطرف ساختن. (غیاث اللغات). ابطال کردن. خط بطلان کشیدن. (یادداشت بخط مؤلف) :
تا جان بود مرا غم جانان بجان کشم
سر برنهم بخطش خطبر جهان کشم.
امیرمعزی (از آنندراج).
می تا خط ازرق قدح کش
خط درکش زهدپروران را.
خاقانی (از آنندراج).
روز و شب جز خط مزور نیست
خیز و شب بر خط مزور کش.
خاقانی.
ندانم از چه گلست آن نگار یغمائی
که خط کشید بر اوصاف نیکوان چگل.
سعدی.
- خط بر دیوار کشیدن، حفظاعداد کردن. (آنندراج).
می کشم درحساب وعده او
خط ز مژگان همیشه بر دیوار.
شاپور (از آنندراج).
- خط برکشیدن بر چیزی یا کسی، او را بحساب نیاوردن.
- ، او را از دست رفته پنداشتن: خواجه گفت: افتاده باش وآن ملطفه بدست آن دبیر باشد و خط بر خوارزمشاه بایدکشید. (تاریخ بیهقی).
- خط کشیدن بر اهل خطا، بخشش گناهان. (لغت محلی شوشتر نسخۀ خطی) :
خطی کشید بر اهل خطا بعهدۀ ملک
که پادشاه خطا نگذرد ز خط وفا.
سوزنی.
بر لوح معاصی خط عذری نکشیدیم
پهلوی کبایر حسناتی ننوشتیم.
سعدی.
، رسم کردن خط. ترسیم خط. شکل خط دادن:
عالم یکیست خطکشیدۀ خدای خلق
وآن خط را میانه و آغاز و منتهی است.
ناصرخسرو.
هود گرد مؤمنان خطی کشید
نرم میشد باد کآنجا می رسید.
مولوی.
هر کجاخط مشکلی بکشند
جهد کن تا درون خط باشی.
سعدی.
، کنایه از ریش برآوردن. (غیاث اللغات) :
آن نقطه های خال چه موزون نهاده اند
وین خطهای سبز چه شیرین کشیده اند.
سعدی.
نهادی خار غم آن لحظۀگل را
که بر لاله ز عنبر خط کشیدی.
ابن یمین.
، نوشتن. (غیاث اللغات). رقم کردن. (آنندراج) :
تا نفس خط می کشد این صفحه باطل میشود.
میرزا بیدل (از آنندراج)
تا جان بود مرا غم جانان بجان کشم
سر برنهم بخطش خطبر جهان کشم.
امیرمعزی (از آنندراج).
می تا خط ازرق قدح کش
خط درکش زهدپروران را.
خاقانی (از آنندراج).
روز و شب جز خط مزور نیست
خیز و شب بر خط مزور کش.
خاقانی.
ندانم از چه گلست آن نگار یغمائی
که خط کشید بر اوصاف نیکوان چگل.
سعدی.
- خط بر دیوار کشیدن، حفظاعداد کردن. (آنندراج).
می کشم درحساب وعده او
خط ز مژگان همیشه بر دیوار.
شاپور (از آنندراج).
- خط برکشیدن بر چیزی یا کسی، او را بحساب نیاوردن.
- ، او را از دست رفته پنداشتن: خواجه گفت: افتاده باش وآن ملطفه بدست آن دبیر باشد و خط بر خوارزمشاه بایدکشید. (تاریخ بیهقی).
- خط کشیدن بر اهل خطا، بخشش گناهان. (لغت محلی شوشتر نسخۀ خطی) :
خطی کشید بر اهل خطا بعهدۀ ملک
که پادشاه خطا نگذرد ز خط وفا.
سوزنی.
بر لوح معاصی خط عذری نکشیدیم
پهلوی کبایر حسناتی ننوشتیم.
سعدی.
، رسم کردن خط. ترسیم خط. شکل خط دادن:
عالم یکیست خطکشیدۀ خدای خلق
وآن خط را میانه و آغاز و منتهی است.
ناصرخسرو.
هود گرد مؤمنان خطی کشید
نرم میشد باد کآنجا می رسید.
مولوی.
هر کجاخط مشکلی بکشند
جهد کن تا درون خط باشی.
سعدی.
، کنایه از ریش برآوردن. (غیاث اللغات) :
آن نقطه های خال چه موزون نهاده اند
وین خطهای سبز چه شیرین کشیده اند.
سعدی.
نهادی خار غم آن لحظۀگل را
که بر لاله ز عنبر خط کشیدی.
ابن یمین.
، نوشتن. (غیاث اللغات). رقم کردن. (آنندراج) :
تا نفس خط می کشد این صفحه باطل میشود.
میرزا بیدل (از آنندراج)
